دامون قنبرزاده : صحنه ی آغازینِ فیلم، جایی که مردی روی اسبِ سفید نشسته و در میانِ کارزارِ پُر از گِل و لای و اثراتِ ویرانیِ جنگ حرکت می کند، شروعِ خوبی ست...
18 آذر 1395
صحنه ی آغازینِ فیلم، جایی که مردی روی اسبِ سفید نشسته و در میانِ کارزارِ پُر از گِل و لای و اثراتِ ویرانیِ جنگ حرکت می کند، شروعِ خوبی ست برای بیانِ دیدگاهِ ضدجنگ فیلمساز. در طول فیلم، با آن رنگِ خاکستری و مُرده ی غالب بر تک تک نماهایش، چیزی که می بینیم فقط و فقط ویرانی ست؛ از یک سو ویرانی سرزمین ها، خرابی و آوار، مرگِ جسمانی آدم ها، به آتش کشیده شدنِ هر آن چیزی که به آتش کشیده شدنی ست و از سوی دیگر ویرانیِ روحِ آدم ها؛ نگاه کنید به آن سکانسِ پُر تنشی که جوخه ی گروهبان دان، دورِ میزِ خانه ی آن زنانِ آلمانی بوجود می آورند. اشکی که در چشمانِ بوید ( با بازی فوق العاده ی شیا لبوف ) بر اثر تعریفِ خاطره ی کُشتنِ اسب ها جمع می شود، به خوبی نشاندهنده ی روحِ فروپاشیده ی آدم هایی ست که جنگ آن ها را تمام کرده است؛ رسانده به تهِ خط. همین است که بی احساسی آزاردهنده ای بر روحیه شان حکمفرما شده. آن ها آنقدر آدم کُشته اند که حتی یک جا گوردو به نورمنِ وحشت زده، دستور می دهد که به اجسادِ نازی ها هم شلیک کند و وقتی نورمن با فریاد ابراز می کند که آن ها دیگر مُرده اند، گوردو می گوید: از کجا می دانی؟ مگر تو دکتری؟! جنگ آدم را بی احساس می کند.
دان و نورمن، از میانِ بقیه ی گروه، پُررنگ تر هستند؛ یکی خشن و میدان دیده و سخت و دیگری جوان و وحشت زده و بی دست و پا و نرم. صحنه ای که دان، برای اینکه روحیه ی آدم کُشتن و جنگ طلبی نورمن را بالا بِبَرد، مجبورش می کند اسیرِ نازی را با تیر بزند، صحنه ی تکاندهنده ای ست. نورمن مجبور است بیاموزد چطور آدم بُکُشد چون که در جنگ حلوا پخش نمی کنند؛ نکُشی، کُشته خواهی شد و این قانونش است. اما شاید تنها جایی که این دو، با این همه فاصله از لحاظِ جهان بینی و احساسات، به یکدیگر نزدیک می شوند، سکانسی باشد که در خانه ی آن زنانِ آلمانی می گذرد. اینجاست که روحیه ی آرامِ دان، آن چهره ی دیگرش ( همان چهره ای که در ابتدای فیلم، بعد از کُشتنِ وحشیانه ی مردِ اسب سوار، با نوازشِ اسبِ سفیدش، بارقه ای از آن را نشانمان داده بود ) سر برمی آورد. او بر خلاف انتظار، به زن ها تخم مرغ می دهد تا برایش چیزی درست کنند و آرام می نشیند تا غذا بخورد. هر چند با ورودِ افراد جوخه، این آرامش بهم می ریزد. نورمن هم البته در طول روایت است که بالاخره یاد می گیرد چگونه آدم بُکُشد. اینگونه است که انگار این دو، به شکلی یکدیگر را تکمیل می کنند و می شوند دو روی یک سکّه.
روند فیلم نامه شکلی مرحله به مرحله دارد؛ دان و جوخه اش، در طی مسیرِ خود، در جاهای مختلفی می ایستند و اتفاقاتی برایشان می افتد. در یک مرحله، تانک های نازی ها را نابود می کنند، در مرحله ی بعدی، شهری را از وجودِ نازی ها پاک می کنند و مرحله ی بعد به جایی می رسند که خانه ی آن زنان آلمانی ست و همینطور الی آخر. کارگردان با فضاسازی بی نظیر خود و نشان دادنِ بی پرده ی سبعیت جنگ، تماشاگر را میخکوب می کند. او با خشونتِ تمام سعی می کند نشان دهد آدم ها چه بلاهایی می توانند سرِ یکدیگر بیاورند. لحظه ای در فیلم وجود دارد که به شدت تکان دهنده است؛ جایی که تانک از روی لاشه ی صاف شده ی سربازی ( آمریکایی یا آلمانی؟! در واقع چه فرقی می کند؟ ) رد می شود که مشخص است تا پیش از این، تانک های بسیارِ دیگری از رویش رد شده اند و صافش کرده اند. بیرون ریختنِ باقیمانده ی خونی که در این لاشه ی صاف شده مانده بوده، وحشتِ عجیبی در دل آدم می اندازد و باعث می شود بیشتر حسرت بخوریم که چرا فیلمی اینچنین قدرتمند از لحاظ بصری، ناگهان به ورطه ی شعار و غلو و همان قهرمان پردازی های معمول می افتد. دیالوگ های شعاری شخصیت ها در لحظاتِ آخری که دیگر به مرگ می اندیشیند و اینکه فیلمساز از نگاهِ ناتورالیستی خود به جنگ دست می شوید و به لحنی شعاری و دست چندم و کهنه شده می رسد، بسیار آزاردهنده است. تا آن حد که حتی نشان دادنِ معرفتِ آن سربازِ جوانِ نازی که با لو ندادنِ نورمنِ وحشت زده به فرماندهانش، جانِ او را نجات می دهد، نمی تواند این نگاه یک طرفه و قهرمان پرورانه ی فیلمساز را علاج کند.
داستان فیلم در ماههای پایانی جنگ جهانی دوم و زمانی اتفاق میافتد که متحدان آخرین حملات خود درون اروپا را سازماندهی میکنند. برد پیت نقش یک فرمانده تانک ارتش ایالات متحده آمریکا را بازی میکند که رهبری سربازانش را برای انجام یک ماموریت بسیار خطرناک در قلب آلمان نازی بر عهده دارد...