جواد رهبر : در سکانس پایانی لوک خوش دست (استوارت روزنبرگ، 1967) زندانیها شاد و خندان دور دراگلاین (جورج کندی) حلقه زدهاند و از او در مورد حالتِ چهرهٔ لوک (پل نیومن) در...
18 آذر 1395
در سکانس پایانی لوک خوش دست (استوارت روزنبرگ، 1967) زندانیها شاد و خندان دور دراگلاین (جورج کندی) حلقه زدهاند و از او در مورد حالتِ چهرهٔ لوک (پل نیومن) در واپسین دقایق زندگیاش میپرسند. دراگلاین هم در پاسخ به آنها میگوید که لوک تا آخرین لحظه همان لبخند جادوییاش را بر لب داشته و این گونه است که شمایل مومنانهای که در طول فیلم از لوک سراغ داشتیم، بلاخره تکمیل میشود. مرگِ لوک با لبی خندان یادآور اقبال لاهوری در بستر مرگ است که سروده بود: «نشان مرد مومن با تو گویم/چو مرگ آید لبخند بر لب اوست».
در بازنگریِ شخصیت لوک پی میبریم که او، گذشته از شباهتهای چشمگیرش به شخصیت واقعی نیومن، انسان مومنیست که زندگی را با تمام وجود دوست دارد و هر جا که میرود شور و شادی به همراه خود میآورد. اما نکتهٔ اصلی این است که لوک به اصطلاح سرش به کار خودش گرم است و کاری به کار دیگران ندارد؛ درست به همین دلیل است که از میان تمامی زندانیهای تازهوارد فقط اوست که به جرم مردمآزاری به زندان محکوم نشده و گناهش بریدن پارکومترهای کنار خیابان و صدمه رساندن به اموالِ دولتیست.
اما بزرگترین مشکل عمدهٔ انسانهایی مثل لوک از همین جا شروع میشود و آن ایستادگی در مقابل سیستم حاکم است. البته باید به لوک سرخوش و زندانبانهای ترشرو حق داد که خیلی زود با هم مشکل پیدا کنند چون لوک به گفتهٔ خودش برای هیچ کاری در طول زندگیاش نقشه نکشیده و حالا باید خود را با مقرراتِ خشک و دست و پاگیر زندانی جمع و جور در ایالت فلوریدا وفق دهد. لوک تماما شور زندگیست و سرخوشی ذاتیاش هم به دیگران انتقال پیدا میکند. به همین خاطرست که مسئولان زندان نمیتوانند او را در قالبِ از پیش تعیین شدهای محدود کنند یا جلوی تاثیرگذاری او بر زندانیهای دیگر را بگیرند.
برگ برندهٔ روزنبرگ برای باورپذیر کردن چنین شخصیتی بازیگر دست اولش یعنی پل نیومن است که چشمان آبی او حتی در نماهایی که آسمان نیلگون و یونیفورم آّبی رنگِ زندان هم دیده میشود، همچنان میدرخشند و لبخندهای سرخوشانه و پوزخندهای شرورانه و در عین حال معصومانهاش را در بازیگر دیگری نمیشود پیدا کرد.
دقیقتر که نگاه میکنیم به تضادِ شخصیتی لوک خوش دست پیمی بریم و مطمئن میشویم که شخصیت لوک از ترکیب دو حس متضاد معصومیت و سرسختیِ شکستناپذیری شکل گرفته است. لوک پیش از بریدن پارکومترها آنها را می بوسد و با شنیدن خبر مرگ مادرش آن قدر متاثر میشود که او را به سلول انفرادی میاندازند تا هوس فرار به سرش نزند. از طرف دیگر در مسابقه مشتزنی با دراگلاین تا پای جان ایستادگی میکند و سرسختی از خود نشان میدهد تا اینکه دراگلاین میدان را ترک میکند و لوک را تنها میگذارد تا در وسط میدان دور پیروزی بزند.
سرمایه لوک همین استعداد ذاتی است که دراگلاین هم شیفتهاش شده؛ اینکه با دستِ خالی هم میتواند بازی را ببرد و کارهای خارق العادهای انجام دهد. و جالب اینجاست که نیومن هم از این لحاظ به لوک شبیه بوده و مثلا ایدهٔ تاسیس کارخانه سس و فرآوردههای غذایی او از دلِ ماجرایی ساده و همراه با شوخیهای فراوان شکل گرفته است. نیومن هم به همین شکل شادی خودش را به دیگران منتقل کرد و لوک هم حاضر شد هر کاری بکند تا دست آخر به زندانیهای دیگر امید و شادی هدیه کرده باشد. حتی نگرش نیومن نسبت به مرگ هم یادآور لوک است که زیر باران رو به آسمان فریاد میزند که خداوند خودش به من جان داده و هر وقت هم که صلاح بداند میتواند امانتش را پس بگیرد. نیومن هم وقتی احساس کرد زمان پس دادن امانتش فرا رسیده درخواست کرد که او را از بیمارستان به خانهاش ببرند چون که میخواست در آنجا بمیرد.
و فیلم با درد دل کردن لوک با خدای خود و مرگ خندان او پایان میپذیرد. اما دنیایی که لوک، با آن دربازکن جادوییاش، در آن زندگی کرده بدون شک نسبت به گذشته جای بهتری برای زیستن است. دقیقا به همین خاطر است که دراگلاین با وجود زنجیری که به پایش بستهاند، شاد و امیدوار است. هر چه باشد او به لطف درک راز لبخند لوک بهتر از دیگران مفهوم رهایی را احساس میکند و شاید هم از بقیه آزادتر باشد؛ آزاد، درست مثل پرندهای که در آسمان اوج میگیرد و از نظرها پنهان میشود.
»لوک جکسن« (نيومن) به جرم شکستن دستگاه هاي پارکومتر در يکي از شهرهاي کوچک جنوب امريکا به دو سال حبس با اعمال شاقه محکوم مي شود. او در زندان ابتدا به دليل خونسردي بيش از حدش مورد نفرت »درگلاين« (کندي)، زنداني گردن کلفت، قرار مي گيرد. اما خيلي زود حس احترام »درگلاين« را جلب مي کند و با هم اقدام به فرار مي کنند...