رضا کاظمی : لولین این آخرین فیلم دو برادر خوشفکر ( اجازه بدهید بگوییم نابغه) کوئن سرشار از جزئیات است. داستان فیلم نمونه بسیار تکراری و کار شده فیلمهای پرشماری در ژانر تریلر و...
29 آذر 1395
لولین این آخرین فیلم دو برادر خوشفکر ( اجازه بدهید بگوییم نابغه) کوئن سرشار از جزئیات است. داستان فیلم نمونه بسیار تکراری و کار شده فیلمهای پرشماری در ژانر تریلر و گنگستری و … است. پس چرا تماشای این فیلم تا این اندازه دلنشین است؟ یکی از پاسخهای ممکن چنین است: هرچند خط روایت چیز تازهای ندارد ولی در این جا ما شاهد دیدن جزئیاتی هستیم که در فیلمهایی از این دست به سادگی رها میشدند و به ناچار از کنارشان گذشته ایم… ما جزییترین شگردها و ترفندهایی را که آدم بدها انجام می دهند تا به مقصود برسند در ریتمی موقر و کند میبینیم. مثلا اینکه چطور میتوانی کیف پر از پول را توی راه کولر مخفی کنی. یا با جزییات بسیار دقیق و قابل ستایش ببینیم چطور یک نفر از پس گلوله ای که خورده برمیآید و از عفونت و دردش نمیمیرد ـ چیزی که در خیلی از فیلمها با نمایش تکراری و ساده انگارانه در آوردن گلوله با چاقو ( که حتما روی آتش ضد عفونی شده!) و بعد به امان خدا رها کردن طرف دیدهایم ـ یا برای نمونه ببینیم چطور یک آدمکش بد کله به فکر تمیز ماندن و خونی نشدنش است و پس از یک قتل بیرحمانه دیگر ، پوتینهایش را بررسی میکند که مبادا به خون بی ارزش قربانیاش آلوده شده باشد! یا حتی با ریتم و تدوینی نفس گیر ببینیم چطور یک سگ شکاری یک نفر را تا حد مرگ تعقیب و چه زیبا توی رودخانه شنا میکند و … متاسفانه این جزئیات در این فیلم همان قدر شگفت آورند که مثلا دست کم گرفتن تماشاگر و بی منطقی بعضی از سکانسها یا اتفاقها در آن. مثل جایی که باید منطق تحمیلی آتش زدن ماشین برای پرت کردن حواس داروخانه چی ها را بپذیری یا باور کنی که بطری آبجو که لولین از جوانهای خیابانگرد میگیرد ترفند تیز هوشانه ای برای گذشتن از ایست بازرسی است!!
فیلم تا جایی که به درگیری لولین و شیگر در هتل نرسیده ایم بی نقص، نفسگیر و پر از تعلیق و اضطراب میگذرد.شروع غافلگیر کننده فیلم، با نریشنی است که در آغاز نمیدانیم چه ربطی به آنچه میبینیم دارد. یک گاوچران آرام و تودار پول هنگفتی پیدا میکند و بعد ناگهان اخلاق گرایی اش کار دستش میدهد و به سرش میزند به صحنه متعفن و خونین جرم برگردد و کشمکش های روایت از همین جا شکل میگیرد.
برخی از دلیل تراشیهای فیلمنامه برای پیش بردن داستان باورپذیر است و بیننده را نیز در معرض داوری قرار میدهد. نمونه اش همین برخاستن ناگهانی لولین و توی هچل افتادنش است. او میداند به دردسر خواهد افتاد. حتی انگار تا ته خط را خوانده. کافی است گفتگوی او و زنش را اندکی پس از نمای زیبای پر کردن دبه آب ـ که لولین را از پشت می بینم ـ مرور کنیم: (لولین: اگه من برنگشتم به مادرم بگو دوستش دارم . کارلا :مادرت مرده لولین ! لولین : باشه پس خودم بهش خواهم گفت! )
اگر تماشاگر فیلم در جایگاه لولین بود چه تصمیمی میگرفت؟ چرا او باید دست به کاری بزند که سر انجامش آشکار است. این گونه چینش فیلمنامه و به کار بستن کلیشههایی که میشناسیم جز آن حس داوری که گفته شد کارکرد دیگری هم دارد که تعلیق آفرینی است. وقتی همه میدانیم و بارها دیدهایم این جور وقتها چه بلایی در کمین است مدام حرص میخوریم و انتظار میکشیم تا آنچه قرار است بشود را ببینیم و بیشتر کنجکاو چگونگی اجرای آیینی بارها دیده شده هستیم. این داوری دست کم دو جای دیگر گریبان لولین را میگیرد. یکی جایی است که شیگر یکی از بدترین معاملههای دنیا را به او پیشنهاد میکند.( پولها را بده تا زنت زنده بماند . تو در هر صورت کشته خواهی شد! ) و آدم میماند که وقتی چنین پیشنهاد بالاسرانه و تلخی در کار باشد چه واکنشی نزدیکترین واکنش به طبیعت آدمیزاد خواهد بود. همان کاری که لولین میکند؟ فیلم سرشار از این مخمصههاست. مخمصههای بیرحم. با طنزی سیاه و بی برو برگرد. مخمصههای اخلاقی نابعید! و آخرین دوراهی لولین در هتل آخری است. کنار استخری از بلاهت و اغوا و لولین این بار هم انتخاب درستی ندارد. او حتی در حدی نیست که مرگ باشکوهی داشته باشد یا به دست شیگر کشته شود و ظاهرا طعمه انتقامجویانی میشود که در پی شیگر هستند . لولین! اصول باز ساده!
شیگر پس از اولین رویارویی شیگر و لولین قبح قضیه فرو میریزد (!) و بار سنگین فیلم فروکش میکند. آن حس دلشوره انگیز و تعلیقزای نزدیک شدنهای شیگر دیگر ارج و قربش را ازدست میدهد. یک جورهایی فیلم معمولیتر میشود و شبیهتر به نمونههای پیشین. بی ویژگیتر میشود. ما شقاوتهای شیگر را دیده ایم.. بی رحم ولی پایبند به اصولی خودساخته و خودخواسته. مثل جایی که همین جوری ویرش میگیرد تمام زندگی پیرمرد پمپ بنزینی را به بازی شانس شیر یا خط سکه ۲۵ سنتی برگزار کند! و آن قدر در اصول خود بی بند و بار نیست که وقتی پیرمرد شرط تحمیلی را برد زیر حرفش بزند و به جایش او را به آموزه عجیب خودش مفتخر میکند: (این سکه شانسته. نذارش توی جیبت . با سکه های دیگه قاطی میشه. اون وقت میشه یه سکه معمولی) همینها به ما پیش زمینه میدهد که بدانیم لولین با چه مخمصه ای روبروست و تقریبا امیدی به رستگاری و رهایی اش نداریم و احتمال میدهیم در همان رویارویی اول کار تمام شود. این سادهترین فرمول سینمایی ممکن برای ایجاد تعلیق است. حتی اگر احتمال بدهیم که اینگونه نشود یعنی لولین جان سالم از این رویارویی به در ببرد حالا انتظار میکشیم ببینیم چه چیزی میتواند جلوی این آدمکش بدقلق(شیگر) را بگیرد یا ناکامش کند. کارکرد دوگانه تعلیق به خوبی در دل همه این ماجراها هست و کارگردان چنین فیلمی با چنین گزینش و چینش درستی باید به راستی سپاسگزار فیلمنامهنویسش باشد (!!!).ن مونه دیگر این کارکرد دوگانه ورود کارسون ولز (با بازی محشر وودی هارلسون) به فیلم است که به آن هم میپردازیم …
شاید یکی از ضعفهای فیلم این است که برای پیشبرد داستان بیشترین تکیه اش بر نادانیهای لولین است. او وقتی فکرش را به کار میاندازد که دیگر خیلی دیر شده. حماقتهای لولین یکی پس از دیگری رو میشود و تمامی ندارد (حماقتش جایی تمام میشود که دیگر مرده). از طرفی هر چه میگذرد چهره منفی جذاب و رسوخ ناپذیر شیگر هم کم کم پوشالیتر و بی وقارتر میشود!
شیگر – با بازی خاویر باردم – یکی از جذابترین شخصیتهای منفی این سالها است. شخصیت منفی دیگری که دراز فیلم های چند سال اخیر به یاد دارم (El Chivo) پیرمرد سگ باز و دوره گرد فیلم عشق سگی (الخاندرو ایناریتو گونزالس است) پیرمردی هرچند به ظاهر منفی ولی چند لایه و عمیق و دوست داشتنی. شیگر هم جذاب است ( و جالب است که او هم مکزیکی است) ولی برخلاف El Chivo دوست داشتنی نیست. نفرت انگیز است. چند لایه هم نیست. وجوه سنگدلانه اش همه شخصیتش را پوشانده… شیگر یک اصولگرای بی رحم است. اصول خودش را دارد. مثل خیلی از کاراکترهای بی انعطاف و بیرحم تاریخ سینما. راستش او چیز زیادی به این تیپ اضافه نمیکند. نکته جدید یا ظریفی که خاص او باشد. جز اسلحه اش که به اندازه کافی خاص و منحصر به فرد است (هرچند شبیه این اسلحه در ابعادی کوچکتر در ویدیوی بنی میشائیل هانکه در دست پسری نوجوان قرار گرفته و از قضا آنجا هم مرگ آفرین بوده) تنها جایی که شیگر رگهای کمرنگ از ارتباط انسانی آن هم تنها در حوزه کلام با کسی برقرار میکند جایی است که بعد از تصادف میخواهد پیراهن یک نوجوان را بخرد و آویز دست شکستهاش کند . در اینجا هم در واقع او دارد معامله میکند و مردانگی و پول نخواستن نوجوان به هیچ وجه او را تحت تاثیر قرار نمیدهد.
لولین همین پیراهن خریدن یکی از دستمایههای فیلم است که به شکل قرینه در مورد شخصیت لولین ( و البته پیش از مورد شیگر) هم رخ داده بود. او هم تنها کار مفیدی که با این یک مشت(!) پول لعنتی اش میتواند انجام دهد خریدن لباس تن یک نفر دیگر است. یک نفر دیگر که جوان است و تازه و هرچند پرسه گرد و مدعی خیابانهای خالی است ولی برای معامله حرص میزند و حتی نوشیدنی نیمه کارهاش را هم می خواهد به لولین بفروشد. شاید به خاطر همین چیزهاست که دوره پیرمردها گذشته؛پیرمردهای بدکار کاربلد که هرچه هستند در اجرای کار بدشان اصول را رعایت میکنند و ذره ای کوتاه نمی آیند. (کارلا به کلانتر میگوید که همسرش لولین در مقابل هیچ کس کوتاه نمیآید و بیکار نمینشیند و کارش را خوب بلد است). همین اصول است که لولین را وادار میکند در حالی که نشانی از خود به جای نگذاشته و می تواند پولها را بی دغدغه نوش جان کند نیمه شب از بستر برخیزد در آن نمای زیبا دبه ای پر از آب کند تا قصور اولیهاش در برابر آن مرد تشنه و زخمی را جبران کند و با همین اخلاقگرایی خود را به مهلکه ای بیندازد که پایانی جز مرگ نمی تواند داشته باشد و ما این را خوب می دانیم …
شیگر ، کشتن زن لولین، کارلا، بیشتر از تمام کشتنهای شیگر، از جنس همین اصول گرایی است .او (شیگر) به شرطی که به همسر کارلا ـ لولین ـ تحمیل کرده بود پایبند مانده و راهی جز کشتن کارلا ندارد! و ما با تمام وجود این معذوریت او را درک میکنیم! در واقع این یک جور ادای دین شیگر به وجدان خودش است!!! فیلم این باور را به خوبی برایمان به وجود آورده است. او اصول را پیاده میکند. مهم نیست گاهی به مذاق ما خوش بیاید و گاهی نفرت انگیز جلوه کند. مثل همان مردانگی و بزرگواری که در حق پیرمرد صاحب پمپ بنزین میکند و او را نمیکشد . البته مرگ کارلا هم در تعلیقی طنزآمیز میماند هرچند با نمایش وارسی کف پوتینهای شیگر ، دم در خانه کارلا امید به زنده ماندن او چیزی در حد صفر است و این برداشت ، از قرینه سازی درست و دقیق این نما با سکانس کشتن کارسون ولز ( با بازی محشر وودی هارلسون) ناشی میشود. آه! کارسون ولز. پاک یادم رفته بود.
کارسون ولز در این میانه که شیگر در پی لولین است و کار بالا گرفته، در این شمارش معکوس برای مردن لولین، کارسون ولز به ما معرفی میشود. یک مدعی حراف که خیلی پررو و فرز به نظر میرسد. همین حرافی سرش را به باد خواهد داد!.( معمولا کوئن ها توی هر فیلمشان به طور متوسط یک شخصیت حراف درجه یک و به یاد ماندنی خلق کرده اند) با آن کلاه و پوشش و نوع حرف زدنش او فقط اصول معامله کردن را بلد است و شیگر را هم خوب میشناسد… مردی که او را استخدام میکند از او میپرسد : شیگر تا چه اندازه خطرناکه؟ و او پاسخ میدهد: در مقایسه با چی؟ در مقایسه با طاعون خیارکی؟ حس طنز و خودشیفتگی او و دست کم گرفتن حریفی سر سخت و بدکله همچون شیگر برای زمان هرچند کوتاهی این گمان را در ما ایجاد میکند که کسی وارد داستان شده که می تواند از پس شیگر بربیاید و مشتاقیم ببینیم چگونه. ولی خود کارسون میداند چه کسی پیش روی اوست . به اولین برخوردش با لولین نگاه کنید: (کارسون ولز: نترس من اون مردی نیستم که دنبالته لولین: میدونم . من اونو دیدمش. کارسون ولز: تو اونو دیدی؟ و هنوز نمردی؟ ) نوع بازی این کاراکتر و همه ادا و رفتارش ، کاریکاتوری و اغراق شده است و آفریننده امیدی همان اندازه مسخره که بالاخره لولین راه خروج از مخمصه را به کمک کارسون ولز پیدا خواهد کرد. مخمصهای که با پیشنهاد بیشرمانه شیگر به لولین به به اوج خود رسیده است. کارسون حراف و سودجو و بی قید درست در نقطه مقابل اصولگرایی شیگر و لولین است. امید ما شکل نمیگیرد و مرگ کارسون، درست مثل شخصیت خود او به شکلی بلاهت آمیز و سرشار از طنزی سیاه و تکان دهنده رخ میدهد. شیگر یک مقدار هوای پرفشار حرام او میکند و بعد با خونسردی با تلفن حرف میزند و ضمنا مراقب است که خون جاری شده روی زمین پوتینش را آلوده نکند.سکانس معرفی اولیه کارسون و امید آفرینی کاذبش و زمان نسبتا زیادی که می گذرد تا با یک جور غافلگیری وارد داستان اصلی شود و سپس حذف ابلهانه و ساده او نمونه ای درست از کارکرد طنز سیاه کوئن ها در این فیلم عبوس و تلخ است. یک جور سرکار گذاشتن شیرین تماشاگر. بیچاره کارسون! بی اصول پرحرف!
اد تام کلانتر فیلم اصرار دارد به پایانی حکیمانه و سنگین برسد. در میان این همه شخصیت عجیب و غریب، اصولگرایی شیگر و لولین و حجم ناباور، تلخ و هراس آور مرگ، تنها مرد تک افتاده و ترسوی این داستان، کلانتر است. در پایان با ناباوری شگفتانگیزی کفه فیلم به سوی دو دلیهای او سر خم میکند. قرار نیست او جایی میان همه این قهرمانبازیها داشته باشد. از بیست و پنج سالگی کلانتر بوده، همچون پدر وپدربزرگش. در جوانی، او و پدر، همزمان کلانتر بودهاند. پدرش به کارش فخر میورزیده ولی او هرگز . او به هیچ جا وصل نیست. در جوانی فکر میکرده بالاخره روزی خدا در یک لحظه مقدر و درست به زندگیش وارد خواهد شد . او خدا را سرزنش نمیکند. اعتراف میکند که خود را شایسته نظر خداوند نمیداند. اد تام جسور نیست.خودش میداند به درد کارش نمیخورد. کاری از دستش بر نمیآید. فرصتها را از دست میدهد. در نریشن او در اوایل فیلم می شنویم که نمی داند چرا این کار را میکند. شغلش را یک جور قمار کردن زندگی میداند و حاضر نیست به این بازی با همه قواعدش تن دهد.
( نمی تونین بگین کار من جنگیدنه! من نمی دونم این یعنی چی . راستش اصلا نمی خوام که بدونم ! یه مرد باید روحشو توی این قمار بذاره تا بگه: آره من جزیی از دنیای این بازی خواهم بود!) جایی اد تام به معاونش( وندل) دستور میدهد جلوتر راه بیفتد و بعد در جواب او که می پرسد پس شما چی؟ میگوید:من پشت تو قایم میشم . وقتی هم قرار است چند تا اسب را با ماشینشان به جایی ببرند و تحویل دهند از ( وندل) می خواهد رانندگی کند چون میترسد اتفاقی برای اسبها بیفتد و مسوولیت قضیه گریبانش را بگیرد!
همه دغدغههای کلانتر و شاید تفسیر همه دودلی ها و ناکاریهایش در سکانس پایانی و در دو رویایی که به اصرار همسرش برای او تعریف میکند ، یکجا جمع شده است. سکانسی که یکباره در چرخشی دلپذیر همه گوهره و معنای فیلم را تعالی میبخشد.
( توی هر دو تا رویام پدرمو دیدم.عجیبه. … من پیر تر از بیست سال پیش اون بودم… اون از حالای من جوونتر بود… رویای اولم… پدرمو توی یه شهر دیدم و اون به من یه خرده پول داد . فکر کنم گمشون کردم… توی رویای دومم انگار هردومون برگشته بودیم به یه زمان خیلی دور…من سوار یه اسبی بودم و توی سیاهی شب از دل کوهها می گذشتم… سرد بود. برف روی زمین نشسته بود. پدرم پشت سرم سوار بر اسب می اومد .هیچ چیز نمی گفت فقط می اومد . پتویی دور خودش پیچیده بود و پتو سرش رو پوشونده بود… به عقب نگاه کردم در دست پدرم یه شاخ بود که از توش آتش زده بود بیرون… نورشو می دیدم… مثل رنگ نور ماه.. توی خواب می دونستم که پدر می خواد یه جایی میون اون همه تاریکی و سرما آتشی برپا کنه… می دونستم هر وقت من به اونجا برسم پدر با من خواهد بود… و از خواب پریدم….) فیلم همین جا تمام میشود. در سیاهی و سکوتی که ناگهان تصویر را میپوشاند بدون کمترین تاکید یا حتی موسیقی که آنرا همراهی کند. این شاید هوشمندانه ترین گزینه برای پایان این داستان باشد. از میراث پدر چیزی در دست کلانتر نیست.. او ریشههایش را همچون پول خردهایی که در خواب از پدر گرفت و گم کرد از دست داده است. سراسر زندگی را بی اصول و آرمان گذرانده و حالا دستانش خالی تر از همیشه است. دستانی که این بار هم کاری از دستشان بر نیامد.
نمی توانم این نوشته را بدون اشاره به حضور درخشان تامی لی جونز به پایان برسانم. پس از فیلم تحسین برانگیز سه خاکسپاری ملکیادس استرادا نقش آفرینی دوباره او در همان حاشیه مرزی بکر، همچنان تماشایی و گیراست. بودن او چیزی فراتر از نقش آفرینی است. استیصال و پادرهوایی در صدای خسته و نگاه مبهوتش موج میزند. او اصلا نمیداند کجای کار ایستاده و در این کشاکش به کجا باید آویزان شود. او میان این همه آدمهای بد تنها کسی است که جایگاه خود را به درستی نمیشناسد. اوحتی توی خوابها هم پیرتر و فرسوده تر از پدرش است. برای پیر رخوت زده ،حیران و دوران گذشته ای چون او جای آرامش کجاست؟ جایی مقدر است؟؟
آخرین فیلم برادران کوئن برای نگارنده تجربهای عجیب بود. چه هنگام دیدن و چه وقت نوشتن درباره اش. این تجربه عجیب به ماهیت و ساختار فیلم بر میگردد. در تمام زمان فیلم با فیلمی خوش ساخت و سرشار از ظرایف و فیلمنامهای دقیق و حساب شده روبرو بودهایم. فیلمی که آن قدر جزئیات دارد که نمیشود با یکی دوبار دیدن همه روابط و نکتههایش را کشف کرد. ولی همه اینها آن تجربه عجیب را نمیسازد. این تجربه برای من یکسر مربوط به همان سکانس پایانی است که بدجور توی ذهن میماند و تمام فیلم را به گوشه ای می راند و تو را دعوت به دوباره دیدن و دیگرگونه دیدن میکند. به چیزی خیلی فراتر از یک فیلم تبهکارانه خوش ساخت و دقیق . هنگام نگارش این نوشته بر این فیلم این اتفاق یکبار دیگر رخ داد و بخش مربوط به کلانتر حال و هوای همه چیز را کنار زد… یک جور احساس پا در هوا بودن است. یک جور آویزان بودن از انتهای جهان… از توصیفش ناتوانم.
یک شکارچی بنام «لولین ماس» (جاش برولین) روزی بطور اتفاقی با اجساد گروهی از تبهکاران، که بخاطر بهم خوردن معامله مواد مخدر یکدیگر را کشته اند روبرو می شود. او این ماجرا را به پلیس خبر می دهد، اما قبل از آن دو میلیون دلار پول نقد را از صحنه جرم برای خودش بر می دارد. از این رو قاتلی روانی بنام «آنتون چیگور» (خاویر باردم)، برای بدست آوردن پول، رد او را گرفته و به تعقیب او می پردازد...