به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
رخشان بنی اعتماد، پس از چند سال فیلم، قصه ها را - که تجمیع چند فیلم کوتاه است – ساخته است. او با این شعار که «هیچ فیلمی، هیچ وقت، توی کمد نمونده، بالاخره دیده میشه، چه ما باشیم، چه نباشیم» ناظر نمایش آن در جشنواره است.
فیلم قصه ها ساخته شده از چند فیلم کوتاه است. روایت چند آدم آمده از فیلم های قبلی کارگردان. شخصیت های چند فیلم 10 – 20 سال قبل در فضای جامعه شهری امروز. شخصیت هایی که
آش و لاشتر از قبل به هر دری می زنند تا ادامه دهند.
اما نگارنده با موضع فوق کاری ندارد و آنچه برایم ارجح و جای تامل دارد بحث فرمیک و ساختار اثر است. حتی اینکه قصه ها فیلمی در راستای دیگر آثار بنی اعتماد است یا نه هم خیلی اهمیت ندارد، بلکه آنچه مهم است اینکه قصه ها فیلم مضمون و شعار است تا فرم و هنر. برای نگارنده که همواره سینمای بنی اعتماد را دوست داشته قصه ها یک «غصه» است. از «خارج از محدوده» تا «خون بازی» پی گیر آثار بنی اعتماد بوده ام. علیرغم تفاوت نکاه ام با او، اختلاف فکری فیمابین، حتی خون بازی را پذیرفته ام. یا به رغم فرم ضعیفتر گیلانه مثلا نسبت به «روسری آبی» و خصوصا «زیرپوست شهر»، آن را دوست داشته و جزو برگزیده هایم بوده است. به طورکلی از سینمای این فیلمساز استقبال کرده ام. سینمای بنی اعتماد همواره سینمای تعادل بین مضمون و ساختار بوده است. ترجیحا مفاهیم با فرم منتقل شده است. داستان های پرمایه، شخصیت های خون دار، مقدمه چینی به اندازه، نقاط عطف به جا، میزانسنهای فکرشده، دکوپاژهای سنجیده، داستانکهای کامل، فضاسازی باورپذیر، طراحی های صحنه و لباس درخدمت مفهوم، زمان و مکان دراماتیک، دیالوگ های ظریف حساب شده برای هر کاراکتر و پیام های بی شعار (حتی آنجایی که بوی سیاسی داشته است) ، خلاصه اینکه آن معانی مورد نظر فیلمساز از طریق ساختار منتقل می شده است برای همین بیرون نمی زد و حتی برای مخالفان فکری اش نه تنها قابل تحمل بود بلکه پذیرفتنی می شد. در حالی که قصه ها حکایت افتادن از آن سوی بام است برای همین به «غصه» تبدیل شده است.
اولین مشکل بارز و برجسته قصه ها این است که داستان ندارد. قصه کم می آورد. این ربطی به چند قصه ای بودنش ندارد. اصولا هر قصهای (چه بلند و چه کوتاه) می بایست کامل باشد. شخصیت داشته باشد. سر، میانه و پایان داشته باشد که در یک دایره به فینالی متحد برسد. چه فیلم را اپیزودیک بدانیم، چه جمع شده از چند داستان کوتاه، فرقی نمی کند نخستین انتظار، داشتن داستان پرمایه و بعدا شگفتی سازاست. داستان همه چیز است. زرد قناری که هنوز دیدنی است، داستان دارد. روسری آبی که همچنان می تواند قابل تحمل باشد از داستان قدرتمندش سرچشمه می گیرد. زیرپوست شهر اگر تکان می دهد، قصه اش آدم را می لرزاند. گیلانه اگر فرصت نمی دهد تماشاگر اشکش را پاک کند داستان پردازی خوبش باعث می شود. اما در قصه ها با اثری فاقد داستان روبروییم. داستان که نباشد شخصیت هم نیست، فراز و فرود ی هم وجود ندارد، دیگر ضرورتی برای تعبیه نقطه عطف ندارد، مقدمه چینی و دادن اطلاعات محلی از اعراب ندارد، دیالوگ ها روی هوا، تبدیل به شعار می شوند.
جان لستر میگوید: «اگر داستان خوبی نداری کار را شروع نکن». این اصل اساسی در قصه ها ندیده گرفته شده است. بنی اعتماد به نظر می خواسته به هر قیمتی فیلم بسازد. چه کنم چه کنم او را به صرافت این انداخته که خب آدم های فیلم های قبلی را با تغییراتی می شود در زمان حال بسط داد و برای آن ها مشکلاتی تراشید. آنها را روانه گوشه و کنار شهر کرد. آسیب های و معضلات اجتماعی موجود را هم مانند بیکاری، عقب افتادن حقوق کارگران، اعتیاد، مدیران بی تعهد و ریاکار، شعارهای سیاسی دانشجوی ستاره دار و... خلاصه مواردی از این دست را به آنها وصله کرد تا بشود «قصه ها»ی امروز آدم های دیروز فیلم های قبلی. برای همین همه چیز می شود شعار و پیام و نهایتا مضمون، هنر سینمایی قبلی، در این فیلم ناکام و در نطفه می ماند. همین جاست که برای امثال من که با فیلم های او همراهی کرده ایم بنی اعتماد در قصه گویی تمام شده نشان می دهد و همین است که قصه ها، غصه می شود.
چنین به نظر می رسد که بنی اعتماد خودش هم بر این نقص مهم و کلی فیلم واقف بوده است. وی در مصاحبه هایی گفته : «گرچه فیلم قصه ها روایتی کاملا مستقل دارد اما برای خود من و کسانی که فیلم های قبلی ام را دیده اند مروری بر سرنوشت آدم ها و شرایط اجتماعی سه دهه گذشته است». این حکم قطعی و غیرقابل کتمان است که هر اثری خود باید مستقلا قدرت و تاثیر انتقال مسایل مورد نظرش را داشته باشد. قصه ها به صورت جدی فاقد این ظرفیت است. کد گذاری ها و نشانه های موجود در لایه بندی فیلم، آن را در بهترین حالت واجد میل و درک طیفی خاص از تماشاگران سینما می کند. حتی برای آن دسته از مخاطبان فیلم (مانند نگارنده) که دنبال کننده فیلم های قبلی و آشنایی با شخصیت های پیشین و مشکلات آنها است، باز هم فیلم در ارتباط و برانگیختن همذات پنداری کم می آورد، چه رسد به نسلی از تماشاگر که یا آن فیلم ها را ندیده و یا برخی را جسته و گریخته از تلویزیون دیده است، حالا چگونه بی درک پیشینه، خاستگاه، جایگاه، و خواسته های شخصیت های این فیلم تاب تحمل تا آخر را دارد. فیلمی هم که شخصیت هایی چند وجهی با عناصر شناسنامه ای ذکر شده نداشته باشد، اساسا درزمینه ماندگاری بی توان است. پس آنچه می ماند در سطح، توفیق بدست می آورد همان رویکرد پیام دهی، مضمون گرایی مورد نظر طیف خاصی که سینما را برای هدف فرهنگی و سرگرمی موثر نمی خواهند و فقط انتظار چند شعار و پیام دارند.
بنی اعتمادی که در آثار قبلی اش تا حد لازم به ژانر و استانداردهای قصه گویی توجه دارد در اینجا اساسا برای «گونه» محلی از اعراب قایل نمی شود. اگر چنین بود در شخصیت پردازی به این اصول پای بند می ماند که «وقتی شخصیتتان دچار دردسر میشود شاید بد نباشد که سروکله فرشته مهربانی پیدا شود». اینکه چرا در قصهها از فرشته مهربانی خبری نیست باز میگردیم به همان حرف اول که چون اساسا قصهای درکار نیست. داستانی نبوده که فیلم ساخته شود بلکه حرفهایی در میان بوده است که حالا فیلم شده است.