مهرزاد دانش : نگارنده به رغم علاقه به ژانر وحشت، چندان دلبستگیای به زیرگونهی زامبیها ندارد. بر خلاف موجودات وحشت زای فیلمهای ترسناک مانند خونآشامها، گرگینهها و آدمهای دارای اختلالات روانی و یا...
15 آذر 1395
نگارنده به رغم علاقه به ژانر وحشت، چندان دلبستگیای به زیرگونهی زامبیها ندارد. بر خلاف موجودات وحشت زای فیلمهای ترسناک مانند خونآشامها، گرگینهها و آدمهای دارای اختلالات روانی و یا حتی ارواح و اجنه که واجد تعقل و هوش هستند و با ترکیب خردورزیشان و ویژگیهای مهیبشان، اسباب هراس ازشان بیشتر فراهم میآید، زامبیها با آن پیکرهای لش و شل و حرکتهای کند و لَخت و کودنی ذاتیشان، بیشتر به مضحکه شبیه هستند تا موجوداتی ترسناک. اگرچه در فیلمهایی مثل ۲۸ روز بعد (دنی بویل، ۲۰۰۲) یا من افسانه هستم (فرانسیس لارنس، ۲۰۰۷) و یکیدو فیلم رومرو، از این مقوله پرداخت خوبی شده، ولی کلیت قضیه چندان به دل نمینشیند. شاید تنها بعد قابلتوجه در این موجودات، همین بیشعوریشان باشد که فرایند مسخ شدگی انسان را در منحطترین شکل (تبدیل به جسد) به رخ میکشد، اما این ویژگی بیشتر در موقعیت جلوه گر است تا در کنش و برای همین اینکه یک جسد لنگان لنگان و در آهستهترین شکل ممکن به دنبال آدم زندهای راه بیفتد تا گازش بگیرد و امعا و احشای معدهاش را بیرون بریزد، چندان پذیرفتنی به نظر نمیآید؛ مگر آنکه جلوهی گروهی و گله وار این جماعت تا حدی بر مهیب بودن اوضاع بیفزاید.
اما اگر مثل من از فیلمهای زامبیای خوشتان نمیآید، باز هم سریالی همچون مردگان متحرک را از دست ندهید. اینجا هم با همان گروه جسدهای شلوول که با دهانهای خونین و قیافههای تخریب شده دنبال کسیاند که بخورندش مواجه هستید، اما غم به دل راه ندهید که محور اصلی سریال بیش از آنکه این جماعت بیشعور باشد، آدمهایی است که در وضعیت محاصره توسط زامبیها، روابط خود را با یکدیگر از نو تعریف میکنند و گاه رفتارهایی از خود بروز میدهند که برای خودشان هم غریب است. شاید یکی از مهمترین دلایلی که با آن میتوان کسی را ترغیب کرد به تماشای سریال بنشیند، نام معتبری همچون فرانک دارابانت به عنوان سازندهی مجموعه باشد که قبلاً در فیلم درخشانی همچون مه اثبات کرده بود چهگونه در فضای مستعمل حملهی موجودات غریب به آدمها، میتواند مقولهی ترس را در ساحت جدیدی بازتعریف کند و در سکانس پایانی، پدیدهای همچون یأس را از هر عنکبوت و حشره و مار غول آسایی ترسناکتر نشان دهد.
از سال ۲۰۱۰ تا کنون دو فصل از مردگان متحرک به شکل کامل پخش شده و آخرین قسمتهای فصل سوم نیز هنگام نگارش این یادداشت در حال پخش است. نوع شروع سریال شباهت زیادی به افتتاحیهی فیلم ۲۸ روز بعد دنی بویل دارد: مردی که بستری در بیمارستان است، بعد از مدتی بیهوشی، به هوش میآید و با شهری خالی از سکنه مواجه میشود و بهتدریج درمییابد که اپیدمی زامبیواری، مملکت را احاطه کرده است. دارابانت این ایدهی کلی را چنان گسترش داده است که در هر فصل از سریال، آدمهای اصلی داستان بعد از مواجهههایی پرتعلیق با زامبیها، وارد یک فضای امن میشوند اما دیری نمیپاید که این فضا هم امنیت خود را از دست میدهد و شخصیتهای داستان دوباره در محاصرهی جسدهای متحرک قرار میگیرند؛ منتها با تجربههایی بیشتر که برآمده از قرار گرفتن در موقعیتهای دشوار اخلاقی و انسانی بوده است. محور اصلی سریال اصلاً همین مواجهههای انسانی در تنگناهای موقعیتی است. آدمهای داستان درست است که از زامبیها میترسند و گریزان هستند، اما بیش از آن، از خود و آدمهای اطرافشان گویی در هراس هستند؛ چرا که در وجود خود و همنوعانشان، ظرفیت بالقوهی تبدیل شدن به زامبی وجود دارد و همین امر، نوعی بیاطمینانی مداوم را در حسشان نسبت به فضای درونی و پیرامونیشان زنده نگه میدارد. به عبارت دیگر، دارابانت بیش از آنکه ترس را در نمایش عینیات موحش محدود کند، احساس ترس در خود را گسترش میدهد.
شخصیت اصلی داستان سریال، ریک گرایمز، یک مأمور پلیس است و در جمع محدود آدمهای بهجاماندهی محاصرهشده توسط زامبیها، همچنان هویت کسی را که قرار است قانون نظم اجتماعی را اجرا و انتظام کند حفظ میکند، اما چالش فلسفیای که شکل میگیرد آن است که در روزگار فروپاشیشده و پرفاجعهی آخرالزمانی پر از زامبیها، چهگونه میتوان مفهوم قانون و مدنیت و نظم را درک و اجرا کرد. این ابهام و واسازی مفهومی، در قسمتهای مختلف سریال در برابر مقولههای دیگری مانند علم، سنت، عشق، اخلاق و سایر مختصات انسانی تعمیم پیدا میکند و مجموعهای از تضادهای جذاب دراماتیک، بر رفتارهای آدمهای مختلف داستان تأثیر میگذارد. در عین حال سریال آکنده از نقطهعطفهای عاطفی آدمها در برابر زامبیهایی است که زمانی عضو نزدیکی از خانوادهشان بودند و حالا به مثابه یک موجود متعفن و موحش در برابرش حس پرنوسانی بین ترس و عشق و اشمئزاز دارند؛ چه مرد سیاهپوستی که در شلیک به همسر زامبی شدهاش تردید دارد، چه دختری که یک شب تا بامداد را در کنار خواهر دگرگونشدهاش سپری میکند و چه دخترک معصومی که شمایل جسدوارهاش همهی آدمهای داستان را تحت تأثیر قرار میدهد. این وضعیت البته در کنار روند دراماتیکش، قابلیت تأویلهای مختلف را در مسخشدگیهای اجتماعی و کنشهای فردی در قبال سیستمهای مسخکننده پرورش میدهد که خود میتواند بحثهای مفصلی را دامن بزند.
ریک» یک افسر پلیس است که بعد از گلوله خوردن در حین ماموریت، چندین ماه در بیمارستان بیهوش بوده است. وقتی که او بیدار می شود، می فهمد که دنیای اطرافش توسط زامبی ها (مرده های متحرک) تسخیر شده است، و به نظر میرسد که او تنها شخص زنده است. او برای پیدا کردن خانواده اش به شهر آتلانتا می رود، و در آنجا به گروهی از بازمانده ها بر می خورد که در خارج از شهر ساکن شده اند. همسرش «لوری» و پسرش «کارل» و همینطور بهترین دوستش، «شین» در میان بازمانده ها هستند. اکنون او بهمراه دیگر بازمانده ها باید در دنیایی که پر از مرده های متحرک است، راهی برای زنده ماندن پیدا کنند...