سید مجتبی نریمانی : داستان فيلم پرچم آمریکا در آسمان به اهتزاز در آمده است، در سایهی این پرچم پیرمردی منقلب شده را میبینیم که گویی در درون حرف بسیار دارد، دلتنگی در چهرهی او...
14 آذر 1395
داستان فيلم پرچم آمریکا در آسمان به اهتزاز در آمده است، در سایهی این پرچم پیرمردی منقلب شده را میبینیم که گویی در درون حرف بسیار دارد، دلتنگی در چهرهی او نمایان است؛ اشک در چشمانش جمع شده است و به آرامیبه سوی قبرستان حرکت میکند، پیر مرد به سوی یک قبر حرکت میکند و به زانو در میآید و ناگهان فلاش بکی به ساحل اوماها ششم ژوئن 1944 حملهی نیروهای متفقین به سواحل نرماندی میزند. همگی در قایقها نشستهاند صدای گوش خراشی از موتور کشتی به گوشمان میرسد، باد شدیدی همراه با باران بر سر سربازان میتازد و آن ها را آماده میکند، سیاهی خاصی فضا را در برگرفته است؛ وحشت سربازان را فرا گرفته است خبری از قهرمان همیشگی نیست، یکی دستانش میلرزد، یکی دعا میخواند و دیگری استفراغ میکند؛ فرمانده آخرین توصیهها را به سربازان میکند. صدای خمپارههایی که در اطراف قایقها میخورد بیننده را آماده برای حادثهای تلخ وناگوار میکند؛ ناگهان در قایق باز میشود آهن (تیر)، آهن (کلاه) را از پای در میآورد، همهمهای به پا میشود سربازها به درون دریا شیرجه میزنند، آنجا را سکوت مرگباری فراگرفته است، ناگهان تیرها آب را شکافته و ردی از خود را در آب نقش میبندند، در میان رنگ آبی دریا خط هایی قرمز رنگ نقش میبندند، از این جاست که اسپیلبرگ داستانی هولناکتر را برای ما روایت میکند؛ به ساحل نزدیکتر میشویم عدهای از سربازها تکه تکه میشوند و عدهای به راه خود ادامه میدهند، ناگهان صدا قطع میشود گویی که دیگر گوشمان صدایی نمیشنود، واین ماجرا بارها تکرار میشود، دوربین بالا و پایین میشود، تا پشت سنگر میرسد، گویا بیننده سربازی از سربازهای متفقین در ساحل است که او هم از این رگبارها نجات یافته است، وحالا پشت سنگری آرام گرفته است، و به اطراف نگاه میکند و قطعه قطعه شدن هم قطاریهایش را شاهد است، فریادهای آنها برای از دست دادن دوستانشان دل هر آدمی را خون میکند، دیگر چشم را توان دیدن و گوش را توان شنیدن نیست (قطع شدن چند بار صدای فیلم)، صدای خدا، خدا همه جا را فراگرفته است، زیرا همه مرگ را در کنار خود حس میکنند. سرباز تک تیراندازی نظر همه را به خود جلب میکند که برای زدن هر تیری از خدای خود استمداد میگیرد، شاید تنها چیز مسخره در این فاجعهی انسانی دکتری است که مجروحان را معاینه میکند، و برای همهی آنها مرفین را تجویز میکند. ناگهان ورق بر میگردد، و از این جاست که صدایی بر ساحل طنین افکن میشود که: «الان نوبت ماست». قلع وقمع نازیها شروع میشود، تاوان کشتارشان را بسیار زود باید پس بدهند ... بالاخره سکوت همه جا را فرا میگیرد خبری از حرکت گلوله ها نیست، و پس از جنگی سخت آرامشی بر ساحل حکمران میشود که این سکوت با دیدن مردهها و عوض شدن رنگ آب دریا دوباره روان هر بینندهای را به درد میآورد. از اینجا کاتی به مرکزی میزند که در آنجا نامههایی کلیشه ای برای خانواده هر سرباز کشته شده مینویسند، و ارتش را در غم آن خانواده شریک میدانند، ولی دوربین توجه ما را به زنی جلب میکند که اضطراب او را فرا گرفته است و گویا قصهای ناگوار را فهمیده است که دیگران از آن بی اطلاعند؛ آری او فهمیده است که از چهار برادر که در جنگ آمدهاند سه نفر کشته شده است وفقط یک نفر از آنها ممکن است زنده باشد؛ کرنل دستور پیگیری هر چه سریعتر را صادر میکند، ومتذکر میشود به هرگونهای که هست باید برادر چهارم یعنی سرباز جیمز فرنسیس رایان (مت دیمون) نجات پیدا کند. سروان میلر (تام هنکز) این ماموریت را میپذیرد و با گروهی ۸ نفره به دنبال سرباز رایان میروند. در میان راه به یک عده از سربازان آلمانی میخوردند که آنها را میکشند و یک نفر از یارانشان را از دست میدهند، ولی یک اسیر هم میگیرند که قصد کشتن او را دارند ولی آپهام بقیه را متقاعد میکند که نباید این سرباز را کشت، بالاخره تصمیم برای رها کردن او میگیرند و در ادامه این سوال دائم در پیش روی آنها است که آیا برای نجات جان یک نفر میارزد چند نفر کشته شوند؟ و اصلا جان انسان چه قدر ارزش دارد؟ وحتی باعث اختلاف میان گروه میشود. بالاخره بعد از دردسرهای فراوان واشتباه گرفتن یک رایان دیگر با رایان اصلی سرباز رایان را پیدا میکنند، ولی او حاضر به بازگشت نمیشود و ترجیح میدهد تا بمیرد و پل را به دست آلمانها ندهد، کاپیتان و افرادش تصمیم میگیرند آنجا بمانند و همراه رایان و سربازان دیگر پل نورماندی را بگیرند، جنگ سختی بین آنها و آلمانها در میگیرد، ولی به سبب تدابیر میلر سرانجام پل از دست آلمانها حفظ میشود.
نیم نگاهی به فیلم: فیلم نجات سرباز (سرجوخه) رایان یکی از شاهکارهای جنگی روایت کنندهی جنگ جهانی دوم در تاریخ سینمای جهان محسوب میشود. این فیلم بر اساس پروندههای مربوط به خانوادههای 45 پسر از دست داده در جنگ جهانی دوم شکل گرفته، وداستانی مستند گونه را بیان میکند، ولذا اسپیلبرگ برای هر چه بهتر به تصویر کشیدن این واقعیت تلخ تاریخی دست به کارهایی میزند، که علاوه بر مستند گونه بودن آن دل هر بینندهای را جریحه دار میکند، که موارد زیر را میتوان از جمله آن بر شمرد: 1- برگزاری اردویی سخت و طاقت فرسا که خواب در شبانه روز فقط سه ساعت، پیاده روی روزی 6 مایل و آموزشهای نظامی، که خود ماکتی از جنگ برای بازیگرانی است، این اردو به حدی طاقت فرسا بوده است که کامینسکی در مورد گریم آنها میگوید: «از نظر تست گریم، مجبور نبودیم زیاد فیلمبرداری کنیم بازیگران پس از تجربهی اردوی نظامیحسابی درب و داغان شده بودند»[1]. یا ادوارد برنز بازیگر این فیلم میگوید: «این بدترین تجربهی زندگیم بود از لحاظ فیزیکی بسیار خسته کننده بود، شب ها هوای دما در حدود 45 درجه کاهش مییافت، در تمام طول روز در حالی که گشت هایی شش مایلی و مانورهای شبانه و پاک کردن اسلحه را انجام میدادی، خیس باران میشدیم و پس از بازگشتن به سراغ بخاری میرفتی و سعی میکردی تا حد ممکن یونیفورمت را خشک کنی، و بعد از آن میتوانستی سه ساعت بخوابی، واقعا ارزش نداشت که یونیفورمم را از تن در آورم، چون مجبور میشدم همان یونیفورم سرد و مرطوب را صبح به تن کنم».[2] 2- استفاده از کوله و اسلحههای واقعی و سنگین برای بازیگران به حدی که کامینسکی میگوید: «چون کوله پشتیهای بازیگران پر بود وتفنگهایشان واقعی وسنگین بود، پس از دو هفته فیلمبرداری دیگر نیازی به گریم دوبارهی آنها نبود چون دور چشم هایشان طوقههای کبود ایجاد شده بود» [3] 3- ساختن فیلم به صورت رنگی است تا کاملا رنگ قرمز خون چشم بیننده را تحت تاثیر قرار دهد، این کار نو و جدیدی در این گونه از فیلمهای مستند گونه محسوب میشود، زیرا مرسوم آن است که برای هرچه بهتر به تصویر کشیدن این موضوعات فیلمبرداری آن نیز سیاه وسفید باشد. 4- استفاده از دوربین روی دست آن هم در 90 درصد از فیلم که این امر توانسته طبیعی ترین سكانس جنگی تاریخ سینما را خلق كند. 5- اجتناب از قهرمان پروری که در فیلم شده نیز خود بر مستند بودن آن افزوده کرده است، چون نفس قهرمان پروری خود فیلم را از فضای رئالیستی فیلم دور کرده و باورش را برای مخاطب به عنوان حقیقتی راستین سخت میکند، ولذا شخصیتهای نجات سرباز رایان واقعی و ملموس به نظر میآیند، در دید کلی میتوان این شاخصه ها را در تمامیآنها دید: ساده و معمولی، خسته، با لباس های کثیف، آشفته، خوابیدن در لجن، اشتباه کردن، اختلاف نظر داشتن و... از مستند گونه بودن فیلم که بگذریم جانمایهی این فیلم را به سه مقطع مهم و کلیدی میتوان تقسیم کرد: 1- جنگ در ساحل 2- دریافت ماموریت برای نجات سرباز رایان 3- برخورد با رایان و نجات پل از دست آلمانهای نازی قسمت اول: اسپیلبرگ برای نشان داده چهرهی ناشایست جنگ بینندهی خود را در محیطی بسیار آرام، - در کنار دریایی که نمادی از آرامش، و سبزههایی که آنها نیز نمادی از زندگی هستند- قرار میدهد، وقبرستانی که نظم و انظباط درش موج میزند، سپس مخاطب خود را از این فضای سفید و زندگی بخش به فضای تاریکی به گذشته میبرد، و آن جنگ وحشتناک و دلخراش را در ساحل نشان میدهد که دل هر بینندهای را تکان میدهد؛ در حالی که میشد فیلم از همان ابتدا در جنگ باشد و از آنجا شروع شود، اسپیلبرگ با اینگونه شروع کردن داستان میخواهد، چهرهی واقعی کثیف جنگ را به ما بدهد، و به نظر او در این کار بسیار هم موفق بوده است، او در چند صحنهی دیگر بسیار زیبا این موضوع را پرداخت داده است. از جملهی این موارد میتوان به ابتدای فیلم اشاره داشت، آنجاییکه ارتش را نشان میدهد -نمادی از قدرت حاکم - سپس فرمانده - نماد قدرت ارتش - را به نمایش میکشد، و بعد از آن کاتی به دستان لرزان این فرمانده -کنایهای از قدرت هر انسان - میزند، وتاکید آن با دیالوگ سربازی که می گوید: «فرمانده دست شما به فرمان شما نیست». این به هم ریختگی در فیلمبرداری نیز حس می شود، استیونس فیلمبردار این فیلم میگوید: «اگر برای یک صحنه دو دوربین همزمان داشتیم، عمدا لنزهای آن را ناهماهنگ میکردم، و یکی را با لایه سرعت بالا ودیگری را بدون این لایه به کار میبردم، این طوری یک نوع ضعف یکنواختی در کیفیت تصاویر ایجاد میشد و این احساس را القا میکرد که همه چیز آشفته و در هم بر هم است.» [4] علاوه بر آن تکان دادن دوربین به این طرف و آن طرف و لرزههایی که در دوربین با هر انفجار اتفاق میافتد بر این بینظمیو آشوب تاکید بیشتری میکند. این به هم ریختگیها حتی از دیالوگها هم پیدا است، مثلا جایی که سرباز میپرسد فرمانده کجا بریم؟ و فرمانده در جواب میگوید: فقط از اینجا دور شویم. و یا صحنهی بعدی یک نفر میپرسد فرمانده کیه؟ یک سرباز میگوید: قربان خود شما فرمانده هستید. میتوان این لرزش ارتش آمریکا را نشانی از ترس در مقابل جنگ عنوان کرد، و جنگ را باید فاجعهای لقب داد، که حتی آمریکا که از بزرگترین کشورهای قدرتمند است، باز در مقابل آن اینگونه به زانو در آمده است، که این هدف به طور کامل با نشان دادن تصاویر دلخراش وهولناک 25 دقیقهی اول کاملا بیان شده است، بر خلاف فیلمهای ایرانی که اکثر مواقع از جنگ یک تصویر مضحکهای به انسان میدهد که هر انسان آرزوی آن جنگ را میکند. اسپیلبرگ با تمامیاین تاکیدات ولی باز هم دلش نمیآید به راحتی از این موضوع بگذرد وحتی در آخرین لحظه لانگ شاتی را از ساحل نشان میدهد، که میان آب دریا و ساحل، خون فاصله شده است، و آب دریایی که نماد و مظهر کامل پاکی است باز هم نمیتواند این کثیفی جنگ را از بین ببرد تا به آنجا که رنگ آب دریا هم به رنگ خون کثیف شده است. میتوان به جرات این بخش از فیلم را جزء شاهکارهای سینمای رئالیستی دانست واز آن به عنوان بهترین نمونهی این سبک نیز میتوان نام برد، چون صاحبان این اندیشه.معتقدند: زندگی واقعی به اندازه کافی رمانتیک است، - لذا لازم نیست در آن غلو شود و یا از واقعیتهای آن فرار کرد- به شرط آنکه خوب نگریسته شود.- یعنی زاویه دید هنرمند به واقعیات است که جنبهی هنری به واقعیت میبخشد، پس بهتر است بهترین زاویه دید را به واقعیتها داشته باشیم.- همین طور که در این فیلم نیز شاهد آن هستیم که نگاه آن قدر هنری و رمانتیک هست که به یکی از پر فروشترین فیلمها نیز تبدیل میشود. در این بخش فیلم از نظر تکنیک هیچ فرو گذاری نشده است و با حرکت دوربینی که به دست گرفته شده است و با نشان دادن تیرهایی که از همه جا به سوی سربازها میآید و تکه تکه شدن سربازها، همه و همه به بهترین نحو ممکن نشان داده شده است. از موارد دیگر تکنیکی این قسمت فیلم نور پردازی فوق العاده آن است که در خدمت موضوع به کار گرفته شده است، به گونهای که آن قدر نور در صحنهها کم است که همه چیز مرده، کثیف و تاریک نشان داده میشود، ودودهای سنگین، سیاه و غلیظ موجود در صحنه که از تابش نور خورشید جلوگیری کرده است، حتی صورتهای سیاه و آلوده سربازان، همگی اینها به نور پردازی فوق العاده در فیلم کمک کرده است. یا زاویه دید دوربین، که کاملا برنامه ریزی شده است، تا زمان قلع و قمع شدن سربازان آمریکایی است زاویه دوربین آنها را از بالا نشان میدهد، و تسلط آلمانها را بر آنها چندین بار به تصویر میکشد ولی بعد از آن وقتی که ورق بر میگردد، زاویه دید دوربین نیز عوض شده و این بار آلمانهای نازی هستند که از بالا نشان داده میشوند. میتوان جانمایهی قسمت اول فیلم را از دید محتوایی تعریف اسپیلبرگ از جنگ دانست، که جنگ را به عنوان یک فاجعهی دیوانه وار، دردناک و وحشتناک میداند که شوخی با هیچ کس ندارد حتی اگر یک طرف جنگ آمریکا ابر قدرت جهان باشد. قسمت دوم فیلم که در مورد دریافت ماموریت نجات سرباز رایان است پنج بحث بسیار کلیدی را از نظر محتوایی مطرح میکند. اول تاکید بر مادر که نمادی از وطن است و چندین بار بر این تاکید میکند: 1- درهنگام کشته شدن سربازها یکی از سربازها مادر را چندین بار صدا میزند. 2- وید وقتی میخواهد بمیرد مادر را صدا میزند و جان خود را از دست میدهد، مانند مسلمانان که در آخرین لحظات خود مامور به گفتن اعتقادات خود هستند گویا آنها هم در آخرین لحظات عمر خود مادر که نماد وطن است را صدا میزنند، و اینها وطنپرستی خود را که تنها محرک برای جنگ است را بارها بیان میکنند. بحث دوم بیان فلسفه فایده باوری[5] است، به این معنا که انسانها موجوداتی در جستجوی لذت وپرهیز از رنج هستند، که این را نوعی سعادت میدانند، پس در نتیجه خوب و بد نامیدن عمل در لذت بردن و نبردن در آن عمل است، در نتیجه هدف انسان ها بنابر این فلسفه ایجاد چیزی آن جهانی وماورائی نیست، بلکه رسیدن به نتیجهای بالفعل در این دنیا و ایجاد تغییراتی ملموس در زندگی آنها است، نتایجی که میتوان آن را به نحوی اندازهگیری کرد، در این نظریه برای اندازهگیری کارها به سعادت و شقاوتی که ایجاد میکند نگاه میشود، و در صورتی که کاری دارای شقاوت و سعادت باشد، اگر در مجموع بیشترین سعادت را در مقایسه با اعمال دیگر بیافریند، میتوان آن را عملی خوب و نیکو محسوب کرد، اسپیلبرگ این فلسفه را به زیبایی از زبان سربازان بیان میکند، فلسفهای که بارها توسط گروه 8 نفره تکرار میشود: «که آیا جان یک نفر مگر چه قدر ارزش دارد؟ آیا 8 نفر هم میتوانند فدای جان یک نفر بشوند و یا نه؟ خدا کند که این رایان ارزش این را داشته باشد، خدا کند که به خانه برود و دردی را دوا کند یا حداقل یک لامپ کم مصرفتر و یا چیزی مثل آن را اختراع کند». این نوع تفکر فایده باورانه است، پس اگر رایان نهایتا یک کار خوب برای بشریت انجام دهد، (سعادتی که بیان شد) آنگاه به رغم همهی این مشکلات و خطرات موجود در ماموریت، نجات سرباز رایان توجیه خواهد شد. ولی مطلب سوم که بسیار زیرکانه به آن اشاره میشود زیر سوال بردن قانون در امان بودن اسیرانی است که خود را تسلیم دشمن میکنند، در حقیقت با تصاویر و دیالوگهای مختلف این قانون را به تمسخر میگیر، مانند: 1- در اوائل فیلم شاهدیم که وقتی سربازهای آلمانی دستهای خود را به نشانهی تسلیم بالای سر خود میبرند و اسلحهها را روی زمین میگذارند، دو سرباز آمریکایی آنها را میکشند، و سرباز اولی میگوید: «این سرباز آلمانی چی میگه؟». دومی با تمسخر میگوید: «میگه من داشتم غذا میخوردم». 2- یا سرباز اسیر رها شده در آخر فیلم باز میگردد و 3 نفر را میکشد و آپام که یکی از حامیان رهایی او و حق اسرا است، با تمام افکاری روشنفکرانهای که دارد میفهمد این قانون چه قدر مسخره است ودر دفعهی دوم که آن اسیر را میبیند، او را میکشد. از نکات جالب توجه دیگر این فیلم گروه 8 نفرهای است که مامور نجات سرباز رایان هستند، که با شخصیت پردازی فوق العادهای که انجام شده است، شاهد هستیم این 8 نفر هر کدام نمایندهی قشر خاصی از مردم هستند: 1- یکی از آنها که میتوان وجود او را کاملا سیاسی دانست سرباز یهودی است، که در این ماموریت جزو این هشت نفر است، و در حقیقت تاکید بر داشتن نقش به سزای یهودیان در این پیروزی تاریخی در جنگ جهانی دوم است، اسپیلبرگ با این کار خود یک شجرهسازی را برای صهیونیستها برای حضور در جنگ جهانی دوم درست کرده است. این موضوع یکی از مهمترین موضوعاتی است که مورد توجه منتقدین قرار گرفته است، واساس این فیلم را یک شجره سازی برای صهیونیست میدانند. ولذا است که متفکران صهیونیستی معتقدند: «اگر تدابيرى را كه در مورد مطبوعات انديشيدهايم، به مرحله اجرا درآوريم، ذهن و فكر غيريهوديان به تسخيرمان درمىآيد و آنان وقايع جهان را از پشت عينكهاى رنگينى كه ما به چشم آنها مىگذاريم، مىنگرند» [6]. 2- نفر دوم ریبن است، که اصلا به این دنیا هیچ احساس خوبی ندارد، ودر نهایت همه چیز را پوچ و بیهوده میداند، ریبن را میتوان نمایندهی قشر پوچگرا دانست. 3- نفر سوم آپام است، که نمایندهی قشر روشنفکر است، مردی که به چند زبان خارجی مسلط است و تا به حال کسی را نکشته و حتی روی وید (جزء گروه هشت نفره) که در حال جان دادن هم بود، توان ریختن آب را ندارد، و همیشه سرش در کتاب است و همه چیز را میخواهد از کتاب پیدا بکند، آپام همیشه از این گروه جدا است حال یا با فاصله گرفتن از آنها و یا با شریک نبودن در کشتن. 4- قشری هم مثل فرمانده میلر است که هدفی را برای خود معین کرده است و به دنبال رسیدن به آن هدف غایی خود است. 5- عدهای هم خود هیچ هدف و یا عقیدهای از خود ندارند بلکه خودشان را فقط ملزم به اجرای فرمان فرمانده میدانند و در حقیقت هیچ اختیاری را برای خود متصور نیستند و به همین ترتیب افراد دیگر نمادهای شخصیتهایی دیگر در جامعهی آن زمان آمریکا هستند. نکتهی دیگر این بخش از فیلم استفادهی اسپیلبرگ از دخترکی در شهر مخروبه است، به نظر اسپیلبرگ کودکان شاهدان ضروري و بهترين ناقلان احساساتي هستند، چون کودکان در بيان احساسات شان صادقند و خودسانسوري نميکنند، وهر چه را که به ذهنشان ميآيد بر زبان ميآورند، واین رویه را در فیلم فهرست شیندلر هم شاهد هستیم که دختر بچهای با لباس قرمز در آن فیلم موجود است. در بخش دوم از نظر تکنیک چند صحنهی کلیدی را دارد مانند آنجایی که میخواهد باران بیاید ابتدا مدیوم شاتی از برگی به ما میدهد، که روی آن قطرهای از باران میچکد و بعد همین طور تندتر میشود و یک باران کامل را شاهد هستیم. یا در صحنهای که تک تیر انداز آلمانی میخواهد تک تیرانداز آمریکایی را بزند و ناگهان تیر از درون دوربین به چشم او میخورد که آن صحنه فوق العاده زیبا و چشم نواز است. در این بخش هم نور پردازی فوق العادهای انجام شده است، که این نور پردازی در سه قسمت از فیلم بیشتر جلوه میکند. اول در زمانی که اتاقی بزرگ را در آمریکا نشان میدهد که در آن مشغول به نوشتن خبر مرگ سربازان به خانوادهها هستند، شاهد تابش فوق العاده زیبای خورشید در صحنهها هستیم که این قسمت (آمریکا) را از بقیه فیلم جدا کرده است، همان طور که بیان شد در ابتدای فیلم با ایجاد موانع در مقابل تابش نور خورشید قصد بیان مرده بودن فضا را داشته است، ولی در اینجا با این تابش فوق العاده جریان زندگی در آمریکا را نشان میدهد. دوم در موقعی که به مادر سرباز رایان میخواهند کشته شدن سه فرزندش را خبر بدهند باز هم چون در آمریکا است تابش خورشید را شاهد هستیم. سومین سکانس در کلیسا مخروبه است، در این صحنهی زیبا گویا فقط نور شمع است که در فضا حاکم است، ودر حالی که تمامیبازیگران هم به صورت کامل صورتهایشان پیدا است واین نور فوق العاده در زیبایی این قسمت از فیلم تاثیر گذاشته است. بخش سوم فیلم در مورد برخورد با سرباز رایان است، که در این بخش است که رایان ارزش خود را برای به دنبال آمدن او نشان میدهد و حتی شنیدن کشته شدن سه برادر او هم در تصمیم او (نجات پل از دست آلمانها) سستی ایجاد نمیکند، ودر حقیقت از نظر فلسفه فایده باوری این ماموریت خوب است، چون به وسیلهی آن پل از دست آلمانها نجات پیدا کرد، ومخاطب جواب تمامی سوالاتی که از سوی گروه 8 نفره مطرح میشود را دریافت میکند. و در آخر فیلم همانگونه که در ابتدا پرچم آمریکا در آسمان به اهتزاز در آمده بود، به پایان میرسد، به نظر میرسد اسپیلبرگ به بینندهی خود این مطلب را میخواهد القاء کند که این پرچم بیخود سایه افکن بر آمریکا نیست، و چه خونهایی برای برفراشته شدن این پرچم از دست رفته است و همان طور که فرمانده میلر به سربازان خود میگوید: «همهی اینها بهای آزادی و عدالت است و ما باید برای این هدف فقط بجنگیم و هر چه ما را به این هدف میرساند در انجام آن تعللی نخواهیم کرد.» فیلم از نمادهای بسیار فراوانی برخوردار است که بیان همهی آنها مجال بسیار میخواهد ودر حد وسع این نوشتار نیست، ولذا به همین قدر اکتفاء میشود.
پی نوشت [1]) کریستفر پرابست، "آخرین جنگ بزرگ"، ت: سعید الیاسی، دنیای تصویر، ش 62، صفحه 42. [2]) استیون اسپیلبرگ، "گزارش تولید آخرین فیلم استیون اسپیلبرگ"، ت: رهروان فهیمه، سینما، ش321، صفحه اول مقاله. [3]) کریستفر پرابست، "آخرین جنگ بزرگ"، ت: سعید الیاسی، دنیای تصویر، ش 62، صفحه 42. [4]) همو. [5]) برای مطالعه بیشتر ر.ک: کریستوفر فالزن، فلسفه به روایت سینما، ت: ناصر الدین علی تقویان، ص174. [6]) نمايندگان عالي رتبه يهود، پروتکل های صهیونیست، پروتکل شماره 12.
منابع مواخذ: پرابست، کریستفر،آخرین جنگ بزرگ، ترجمه: سعید الیاسی، دنیای تصویر، ش 62. اسپیلبرگ، استیون (گفتگو)، گزارش تولید آخرین فیلم استیون اسپیلبرگ ترجمه: رهروان فهیمه، سینما، ش 321. فالزن، کریستوفر، فلسفه به روایت سینما، 1ج، ترجمه: ناصر الدین علی تقویان، چاپ اول، 1384 ش. نمايندگان عالي رتبه يهود، پروتکل های صهیونیست، 1897 م.
در جریان جنگ جهانی دوم، گروهی از سربازان امریکایی به پشت خطوط دشمن نفوذ می کنند تا یک سرباز چترباز بنام رایان، که تمام برادرانش در جنگ کشته شده اند، را نجات دهند.