احسان آجورلو : رولان بارت متقدم زمانی که متصف به ساختگرایی بود در مقوله روایت، عنصری را معرفی میکند به نام جوهر کارکرد، که مانند بذری است که در روایت کاشته میشود تا...
15 آذر 1395
رولان بارت متقدم زمانی که متصف به ساختگرایی بود در مقوله روایت، عنصری را معرفی میکند به نام جوهر کارکرد، که مانند بذری است که در روایت کاشته میشود تا کارکرد (واحد) معنایی را بوجود بیاورد. هر واحد معنایی که در هر نقطهای باشد، دارای معنا است حتی اگر کارکرد نداشته باشد، زیرا در آن صورت هم پوچی و تهی بودن را تداعی میکند. گاه واحد معنایی نمود ظاهری ندارد، به عبارتی گاهی مدلول یک واژه که خارج از روایت است در روایت دارای واحد معنایی میشود، از دیدگاه زبان شناسی ، کارکرد آشکارا یکی از واحدهای محتواست و آنچه گزاره را به واحد کارکردی تبدیل میکند « آنچه گفته میشود» است، نه «آنگونه که گفته میشود». همانطور که در ابتدا اشاره شد این نظریه مربوط به حوزه ساختگرایی است و در حوزه پساساختگرایی مقوله «آنگونه که گفته میشود» مورد بررسی قرار میگیرد. تارانتینو به عنوان فیلمسازی که خود را در زمره فیلمسازان پست مدرن میداند اغلب در آثارش وابسته به مقوله پساساختگرایی است. در «داستانهای عامه پسند» ،«حرامزادههای لعنتی»،«جانگو آزاد شده» به وضوح این نوع داستانپردازی به چشم میآید. اما در «هشت نفرتانگیز» از منظر روایتی چند بار دچار گسست میشود. اولین گام در فیلم یک بینامتن با شعر لنگستون هیوز است که در حوزه پساساختگرایی قرار میگیرد. مجسمه مسیحی که در برف گیر کرده است ابتدا امر نشانهای از روایت پساساختگرا دارد و وارد کردن راوی به ناگاه در میانه فیلم مقوله آنچه گفته میشود را دارای اهمیت میکند تا روایت و داستان را پیش ببرد. به نوعی همان جوهر کارکرد که در ابتدا روایت کاشته شده توان لازم را برای پیشبرد داستان ندارد و داستان در میانه راه بدون رسیدن به هدفی به اتمام میرسد در آن لحظه نویسنده با فلشبک و ساختن یک بک ستوری به کمک داستان میآید تا داستان را نجات دهد اما نجات داستان تمام نیمه ابتدایی فیلم را که نحوه داستانگویی در اولویت بود را به هم میریزد و داستان را دوپاره میکند. داستانگو بودن از مولفههای فیلمهای کلاسیک وپست مدرن محسوب میشود اما در فیلمهای کلاسیک داستان و در فیلمهای پستمدرن این نحوه داستانپردازی است که اهمیت پیدا میکند. گسست روایتی در فیلم پرش میان این دو نوع شیوه است. روایت در «هشت نفرتانگیز» ابتدا بر اساس روایت تقاطعی شکل میگیرد. مکاینتایر هر داستان زندگی را، بخشی از یک مجموعه بههم پیوسته روایتها میداند، و در واقعیت معتقد است زندگی یک شخص میتواند به اشکال مختلف روایت شود، بنابراین داستانهای زندگی دیگران اشکال مختلف روایتهای زندگی ما را شکل میدهند. این نوع شیوه روایت در آثار تارانتینو و ایناریتو جلوه خاصی دارد. در بین این دو کارگردان، تارانتینو در تقاطع روایتی داستان شخصیتها را به خوبی آغاز میکند، به اوج میرساند و در روایت دیگری به اتمام میرساند. این نوع داستانگویی در «داستانعامه پسند» به بهترین نحو خود نمود پیدا کرد اما در «هشت نفرتانگیز» تقاطع داستانی سرگرد، کلانتر و جان روث تنها فقط یک تقاطع اتفاقی بود که تا انتها بدون هیچ وجه دراماتیزهای به پایان رسید. در قسمت دوم فیلم هم که هیچ تقاطع روایتی دیده نمیشود زیرا با وارد شدن راوی و فلشبک فیلم مخاطب یک قدم عقب رانده میشود و شاهد یک روایت کلی میشود. وارد شدن از زاویه دید هر شخصیت یکی از عناصر فیلمهایی با روایت متقاطع است اما در «هشت نفرتآنگیز» شما به تنهایی نمیتوانید از دریچه یک شخصیت وارد داستان شوید، زیرا در کنشمند بودن نیز شخصیتها دچار اختلال هستند. تارانتینو در ادامه سراشیبی آثار خود حتی نتوانسته آن شروع خوب «جانگو» را هم تکرار کند و تنها در بخش انتهایی با متوسل شدن به چند صحنه «مارتین مکدونایی» در نمایشنامه «ستوان آینیشمور» تنها داستان را به انتها رسانده است.
پس از جنگ داخلی وایومینگ، شکارچیان جایزه بگیر در طول یک کولاک برف سعی در پیدا کردن پناه گاه دارند، اما درگیر یک توطئه خیانت و فریب می شوند که جان همه آنها را به خطر می اندازد…