محسن آزرم : یك: «هوارد هاكس» كارگردان سرشناس سینمای كلاسیك آمریكا سال ها پیش گفته بود كه مهمترین وظیفه هر كارگردان، پیداكردن داستان های خوب است و اگر كارگردانی داستانی خوب داشت فیلم...
14 آذر 1395
یك: «هوارد هاكس» كارگردان سرشناس سینمای كلاسیك آمریكا سال ها پیش گفته بود كه مهمترین وظیفه هر كارگردان، پیداكردن داستان های خوب است و اگر كارگردانی داستانی خوب داشت فیلم كردنش چندان سخت نیست. هاكس اضافه كرده بود كه داستان های خوب گنجینه ای پایان ناپذیرند. ثروتی هستند كه همیشه در جایی مخفی شده اند و كارگردان اگر داستان گوی قابلی باشد، می داند كجا باید به دنبالشان بگردد. كافی است فكر كند و دستش را دراز كند و داستانی را كه دوست دارد از قعرِ چاه بیرون بیاورد. حق با هاكس بود.
دو: داستان های خوب و بزرگ در روزگار ما هم هستند. آنچه در این روزگار اندك است شمار كارگردان هایی است كه سینما را عین زندگی ببینند و همان قدر از سینما لذت ببرند كه از زندگی. آدم هایی از این دست فرقی بین زندگی و رویا نمی گذارند و همان قدر كه به واقعیت زندگی وفادارند، رویایی بودن سینما هم راضی شان می كند. كاری به این ندارند كه تعداد داستان های جهان اندك است و همین اندك را هزاران بار گفته اند. آنها كار خودشان را می كنند و این داستان های گفته شده را از نو روایت می كنند، آن طور كه دوست دارند. آن طور كه می پسندند و گمان می كنند در روزگار ما پسندیده است. وجود چنین داستان گوهایی در زمانه غنیمت است و زمانی كه دو داستان گوی خوب (برایان سینگر و كریستوفر مك كوآری) به هم برسند، نتیجه فیلمی می شود دیدنی و جذاب مثل «مظنونین همیشگی». فیلمی كه هم به مهمترین وظیفه سینما (سرگرمی) وفادار است، هم از به فكر واداشتن تماشاگر غافل نمی شود، هم پایه گذار خلق شخصیتی ویژه در سینما می شود و كاری می كند كه بعد از آن فیلم های دیگری ساخته شوند و هركدام به نوعی «كایزر شوزه» ای خلق كنند و شیطان را روی زمین مجسم كنند.
سه: مظنونین همیشگی، یكی از آن فیلم های تكرار نشدنی است؛ فیلمی كه فقط یك بار اتفاق می افتد. بعضی داستان ها را می توان هزار بار تعریف كرد و هربار تكه ای از آن را تغییر داد. بعضی داستان ها را تنها می توان یك بار تعریف كرد داستان هایی كه همه چیزشان برمی گردد به مهارت داستان گو، به فوت و فنی كه او بلد است. مظنونین همیشگی چنین فیلمی است. هر داستان گوی دیگری كه بخواهد داستانی به سیاق این فیلم روایت كند (كاری كه بعضی كرده اند) نقش بر آب زده است. شیوه روایت مظنونین همیشگی، منحصربه فرد است و حتی در دیدارهای دوباره فیلم كمرنگ تر از بار اول است. قدرت سینگر و مك كوآری در این است كه بیش از داستان روی شیوه روایت داستان كار كرده اند. این داستان فیلم مظنونین همیشگی نیست كه آن را جذاب و دیدنی و دلهره آور كرده چگونگی روایت این داستان است.
چهار: در یك انفجار همه چیز دود شده و به هوا رفته. شاهدان این انفجار دو نفر هستند؛ یكی (كوآش) در بیمارستان است و نمی تواند لب به سخن گفتن بگشاید و آن یكی (وربال كنت) آدمی است ناتوان و ضعیف. دست و پایش كج است و حتی نمی تواند سیگاری را به آسانی روشن كند. با این همه او تنها كسی است كه می تواند پرده از این راز بردارد و حرف هایش، تنها كلیدی هستند كه به قفل بسته این ماجرا می خورند. اما مشكل دقیقاً از همین جا شروع می شود چون حرف های او در عین این كه ربطی به ماجرا دارند، واقعیت نیستند و این چیزی است كه پلیس بعد از آزادشدن او می فهمد. بعد از این كه وربال كنت (كه حالا فهمیده ایم آن كایزر شوزه لعنتی او است) مثل آدم های عادی راه می رود و پاهایش به اراده خودش قدم برمی دارند و روشن كردن سیگار، كم ترین كاری است كه از او برمی آید. روایت های وربال كنت (كایزر شوزه) از انفجار و حادثه هایی كه پلیس می خواهد از آن سر دربیاورد چیزی جز سردرگمی به ارمغان نمی آورند. پلیس با پازلی روبه رو است كه باید به كمك وربال كنت آن را سر هم كند. اما كاری كه وربال می كند این است كه تكه های این پازل را مدام از هم دور می كند و تكه هایی را كنار هم می نشاند كه ربطی به هم ندارند.
پنج: «مسئله این است كه كایزر شوزه (وربال كنت/كوین اسپیسی) همان شیطان مجسمی است كه می گویند می تواند به طرفه العینی همه چیز را به هم بریزد و آدم ها را گمراه كند». «مایكل پل گالاخر» كشیش اهل سینما (كه مقاله هایی هم از او به فارسی درآمده است) درباره مظنونین همیشگی نوشته بود كه در میانه دهه ۱۹۹۰ میلادی هیچ فیلم دیگری نتوانست به این روشنی خطر نفوذ شیطان را به انسان ها گوشزد كند. الهی دان مسیحی بر این عقیده بود كه مظنونین همیشگی، روایتی سینمایی است از آنچه در كتاب های مقدس دینی بارها به آن برخورده ایم؛ اینكه شیطان برای گمراه كردن انسان ها هربار به شكلی عیان می شود و همه همت خود را صرف این می كند كه آدم ها را از راه به در كند. كشیش سینمادوست گفته بود این فیلم باید درس عبرتی باشد برای آنها كه از سر سادگی (و در حقیقت فكر نكردن) حرف های دیگران را باور می كنند. و تازه این را هم از یاد نبریم كه در بخشی از فیلم پلیس اصرار دارد كه همه تقصیرها را به گردن یك پلیس سابق بیندازد بی آنكه به روایت های درهم و پیچیده وربال لحظه ای فكر كند.
شش: مظنونین همیشگی را قطعاً با یك بار دیدن نمی توان فهمید. دیدار اول با فیلم، در حكم معارفه ای است با معمایی كه نمی توان به آسانی حلش كرد. در دیدارهای بعد است كه باید تكه های هم شكل را كنار هم گذاشت و از وجه پازل وارش لذت برد. سازندگان مظنونین همیشگی، كلید حل معما را در شعار تبلیغاتی شان به تماشاگران داده بودند: حقیقت همیشه در آنجایی است كه دست آخر به دنبالش می گردی. و كسی هست كه این جمله را جدی نگیرد؟
پنج مرد که یگ گروه سرقت به راه انداخته اند، در کار آخرشان ناموفق بوده اند و حالا «سوزه»، یک رئیس مافیایی، آن ها را وادار می کند دست به سرقتی بزنند که انجامش عملا غیرممکن است. شهرت خشونت «سوزه» آن چنان است که می گویند وقتی تهدید کرده اند خانواده اش را می کشند، خودش این کار را کرده تا ثابت کند از هیچ کس نمی ترسد...