کسرا مقصودی : این هم حقیقتیست که جان فورد را معمولاً با فیلمهایی میشناسند که در شمار وسترنها جای میگیرند و طبیعیست که وقتی از جان فورد حرف میزند، هرکسی، در وهلهی اول...
15 آذر 1395
این هم حقیقتیست که جان فورد را معمولاً با فیلمهایی میشناسند که در شمار وسترنها جای میگیرند و طبیعیست که وقتی از جان فورد حرف میزند، هرکسی، در وهلهی اول یاد «جویندگان» و «دلیجان» و «کلمنتاین محبوب من» و فیلمهایی از این دست بیفتد که هم شهرت عالمگیرتری دارند و هم طرفداران بیشتری. پس اصلاً عجیب نیست که وقتی نامی از «خوشههای خشم» میآید، پیش از آنکه کسی بهیاد فیلم جان فورد بیفتد، رمان جان استینبک را بهخاطر بیاورد؛ داستان مردمان تیرهبختی را که هرچه میکنند نمیتواند به خوشبختی برسند. خوشبختی چیزیست دور از دسترس، چیزيست متعلق به دیگران و آنچه نصیب آنان شده چیزی جز سیهروزی و ناکامی و دلخستگی نیست.
این کمرنگبودن نام «خوشههای خشم» در کارنامهي جان فورد، درعینحال، برمیگردد به منتقدانی که سالهای سال جان فورد را با متر و معیار خودشان سنجیدهاند و ترجیحشان این بوده است که همهی فیلمهای او را یک «بسته» در نظر بگیرند و در این بسته صرفاً پی فیلمهایی باشند که شباهت بیشتری به هم دارند و بهکمک این شباهتها جایی برای نقد خود پیدا کنند. مسأله این است که عادت کردهایم فورد را بهواسطهی چند وسترن مشهورش و اصلاً وسترنر مشهورش، یعنی جان وین، بشناسیم و گاهی هم اصلاً اعتنا نمیکنیم به اینکه خود فورد هم، گاهی، اصول وسترنهای خودش را، عمداً، مخدوش میکند و پی این است که همیشه یکشکل و یکجور نباشد و فیلمهای دیگری هم بسازد. یکی از این فیلمها «خوشههای خشم» است؛ یکی از چند شاهکار جان فورد که، البته، در مقایسه با فیلمهای دیگرش (بهخصوص وسترنهای مشهورش) چندان قدر ندیده و بهدلایلی بر صدر ننشسته.
بحران اقتصادی دهههای اول قرن بیستم، چنان ضربهای به مردمان بختبرگشتهی ایالات متحد زد که سر برآوردن از آن و زندهمانده و نفسکشیدن به کاری سخت و ایبسا غیرممکن بدل شد. و سالها طول کشید تا کسی بتواند دربارهی این بحران و آن سالهای سخت بنویسد. نوشتن دربارهی سالهایی که زندگی بهسختی میگذشت اصلاً آسان نیست و هرچه زمان کمتر گذشته باشد، کمتر میشود با نگاهی بیواسطه به آن نگاه کرد. کار اساسی جان استینبک در این رمان (که برندهي جایزهی پولیتزر هم شد) همین بود؛ چگونه میشود مصائب زیستن در آن سالهای سخت را به گونهای نوشت که بهنظر «واقعی» برسد و با خواندنش آدم خیال نکند که چیزی «نمایشی» خوانده است. استینبک چارهای نداشت جز اینکه داستانی مفصل بنویسد. فئودالها هم که دیدند کتاب استینبک خوب درخشیده و مخاطبان بسیار یافته به صرافت مقابله با آن افتادند و چاره، شاید، این بود که مردم را تحریک کنند تا علیه رمان موضع بگیرند؛ آنقدر که بعضی کشاورزان را تحریک کردند تا رمان استینبک را بسوزانند و به نویسنده ناسزا بگویند. خب، سواد که، البته، عمومی نبود و هرکسی هم نمیتوانست رمانی با این حجم را بخواند. در چنین روزگاری، از بختیاری استینبک بود که کمپانی فوکس قرن بیستم تصمیم گرفت این رمان را به فیلم درآورد و باز از بختیاری او بود که ساخت این فیلم را به جان فورد سپردند؛ یکی از بهترینها که «دلیجان» و «آقای لینکلن جوان»اش کفایت میکرد برای اینکه معلوم باشد کار را به کاردان سپردهاند.
کار نوشتن فیلمنامه را به نانالی جانسن سپردند و او هم، در وهلهی اول، چارهای نداشت جز اینکه داستان را تا جاییکه میشود خلاصه کنند؛ رمان عظیمتر و حجیمتر از آن بود که ظاهراً به درد فیلمی سینمایی بخورد، اما جانسن با اعتماد به نفس کامل سعی کرد بیش از همه به روح داستان وفادار بماند و این وفاداری به روح داستان مستلزم این بود که بخشهایی از داستان کاملاً فشرده شود؛ آنقدر که (مثلاً) پنجاه و پنج صفحهی اول کتاب عملاً تبدیل شد به سه صحنه در فیلم، بی آنکه واقعاً چیزی از دست رفته باشد. کار دیگر نانالی جانسن این بود که این صورت جدید و فشرده را کاملاً نمایشی کند. مسأله این بود که «خوشههای خشم» را نمیشد در قالب فیلمی صرفاً شبیه باقی فیلمهای آن روزگار ساخت، فیلم را باید در قالب فیلمی واقعگرا میساختند. و خب، واقعگرایی چیست؟ واقعگرایی قرار نیست (و نباید) با واقعنمایی یکی گرفته شود؛ قرار نیست دقیقاً همانچیزی باشد که میبینیم، قرار است در دنیای خودش واقعی بهنظر برسد و همهي مختصات و ویژگیهای یک دنیای واقعی را داشته باشد. فیلمنامه و فیلم «خوشههای خشم» هم از این منظر واجد چنین مختصاتیست، وگرنه نمیتوانست صد و پنجاه صفحهی کتاب را در نیمساعت خلاصه کند.
رمان استینبک، رمانیست که تصویر کم ندارد و لابد هرکسی که بهنیت نوشتن فیلمنامهای براساس آن دست به قلم میبرد، وسوسه میشود که بخش اعظم آنچه را که میبیند دوباره روی کاغذ بیاورد، بیآنکه دست به تغییرات گستردهای بزند، یا چیزی را حذف کند. همهچیز بهنظر کامل میرسد. و کامل هم هست؛ آنقدر که داوران پولیتزر را قانع میکند که رمانی بهتر از این در آن سال چاپ نشده و هیچ رمانی بهاندازهی «خوشههای خشم» لیاقت بردن جایزهي کتاب سال را ندارد. و طبیعی هم هست که هیچ اقتباس خوبی نمیتواند دقیقاً همان کتابی باشد که پیشتر روی پیشخان کتابفروشیها بوده است. کتاب کتاب است و فیلم هم فیلم. برای رسیدن به اقتباسی دیدنی چارهای نیست جز اینکه از همان ابتدا سینما را در نظر بگیرند، نه ادبیات را. ادبیات راه خودش را میرود؛ با کلمه سروکار دارد. و سینما هم راه خودش را؛ تصویر میسازد و کلام. ایندو هرچند شباهت زیادی به هم دارند، اما یکسر متفاوتند با هم.
بااینهمه شاید مهمترین جنبهی «خوشههای خشم» را باید واقعگراییاش دانست؛ اینکه سعی میکند در همان مسیری قرار بردارد که سینمای آن روزهای هالیوود قدم برنمیداشت و سعی میکند دنیایی را بسازد که هرچند از دنیای فیلمسازش (یعنی فیلمهای مشهورتری که در سالهای بعد ساخت) آنقدرها دور نیست، اما یکه و ماندگار باشد. «خوشههای خشم» محصول روزگاریست که واقعیت در سینما اصلی اساسی بود و فیلمهای خوب معمولاً به این اصل (و چند اصل ظاهراً بدیهی دیگر) وفادار میماندند تا تماشاگرانشان را دستکم نگیرند. اما غیر از اینها باید به این هم اشاره کرد که ترجمهی فیلمنامهای که مدیون رمان استینبک و لحن ادبی اوست، اصلاً آسان نیست و البته نتیجهای که پیش روی ماست، آنقدر خوب هست که از خواندنش لذت ببریم. این نتیجهی همکاری درستیست بین مترجم (علی زارع) و ویراستار (سعید عقیقی)؛ اتفاقی که در انتشار کتابهای سینمایی ما کمتر میافتد. کسی میداند چرا؟
بحران اقتصادی در دهه ی ۱۹۳۰ امریکا، بقای خانواده ی «جود» را به خطر انداخته است. «تام» ( فاندا )، پسر بزرگ خانواده که به تازگی از زندان آزاد شده همه را وا می دارد بار سفر ببندند و به کالیفرنیا کوچ کنند.