دامون قنبرزاده : هیچکاک با زبردستی و کارگردانی بی نقصش، ما را در همان یک اتاق نگه می دارد ( ای کاش آن صحنه ی دادگاه که مارگوت را به اعدام محکوم می...
29 آذر 1395
هیچکاک با زبردستی و کارگردانی بی نقصش، ما را در همان یک اتاق نگه می دارد ( ای کاش آن صحنه ی دادگاه که مارگوت را به اعدام محکوم می کنند، در فیلم نبود ) و داستانش را با دیالوگ های ظریف و حساسی که فیلم نامه نویسش نوشته، جلو می برد و گام به گام ما را با پیچش هایی جذاب و غافلگیرکننده، میخکوب می کند. هیچکاک باز هم خودش در فیلم ظاهر می شود: آنجایی که تونی عکسی از جشن فارغ التحصیلی دانشگاه را به دوست قدیمی اش که قرار است قتل را انجام بدهد، نشان می دهد، هیچکاک را می بینیم که روی میز تونی نشسته و به دوربین خیره شده! این نابغه، این شکلی به تماشاگرش تذکر می دهد که در حال تماشای فیلمی ست از او و اینکه نباید آنقدرها همه چیز را جدی گرفت. او مثل همیشه سرِ این دارد که با تماشاگرش بازی کند.
قرار است قتلی اتفاق بیفتد اما مثل همیشه هیچ قتلی کامل نیست. این بار هم تنها یک قیچی، ( بله! واقعاً یک قیچی! ) تمام نقشه ها را خراب می کند. قیچی ای که خودِ تونی، که نقشه ی قتل را چیده، به زور می دهد دست مارگوت تا او مشغول بریدن تکه های روزنامه شود و سرش گرم بماند تا فکر بیرون رفتن از خانه را نکند که مرد قاتل بیاید و کارش را انجام بدهد. اما همین قیچی در صحنه ی قتل، موجب نجات مارگوت می شود، قاتل می میرد و همه چیز بهم می ریزد. نکته ی فوق العاده ی داستان جایی ست که مارک که عاشق مارگوت است و نمی خواهد او اعدام شود، برای آزادی اش نقشه ای می کِشد؛ بهر حال او نویسنده ی داستان های جنایی ست و این عملِ او کاملاً باورپذیر جلوه می کند. پس او می آید نزد تونی و می گوید برای اینکه مارگوت آزاد شود تو ـ یعنی تونی ـ باید وارد عمل شوی و داستانی سر هم کنی مبنی بر اینکه به مقتول پول داده ای تا مارگوت را به خاطر ارث هنگفتی که قرار است بعد از مرگش به تو برسد، بکشد، بعد صحنه را طوری طراحی کرده ای که همه چیز واقعی جلوه بدهد.
حالا طنز ماجرا اینجاست که حرف هایی که مارک می زند، در واقع همه اش اتفاق افتاده و تونی اتفاقاً برای کشتن مارگوت، تمام این داستانی را که مارک در ذهنش ساخته، انجام داده است. اما وقتی موضوع جالب تر می شود که مارک، همین ماجرا را به عنوان آخرین تیرِ ترکش، برای بازرس تعریف می کند تا شاید به این شکل، تونی مجرم شناخته شود و مارگوت آزاد گردد اما طی یک ایده ی نابِ هیچکاکی، پلیس هیچ کدام از حرف های ـ در واقع درست ـ مارک را به هیچ عنوان باور نمی کند! جا دارد اشاره ای هم بکنم به گریس کلی که به نظرم زیباترین زنی ست که تاکنون دیده ام و همچنین زیباترین زن بلوند هیچکاکی.
یک تنیسور حرفه ای بازنشسته به نام « تونی » ( میلاند ) که متوجه رابطه ی همسرش ، « مارگو » ( کلی ) با رمان نویسی جوان به نام « هالیدی » ( کامینگز ) شده ، تصمیم می گیرد با تهدید همکلاسی سابقش ، یک مجرم سابقه دار به نام « لس گیت » ( داوسن ) و به کمک او همسرش را بکشد ...