در این شب سیاهم...(درباره فصل اول سریال کارآگاه واقعی)
مهرزاد دانش : اگر علاقهمند به مجموعههایی نظیر قتل (the killing) باشید، سریال کارآگاه واقعی میتواند تا حد زیادی همچون آن (و یا حتی بیشتر) طبع و ذائقهتان را خرسند سازد. خالق این...
11 اسفند 1395
اگر علاقهمند به مجموعههایی نظیر قتل (the killing) باشید، سریال کارآگاه واقعی میتواند تا حد زیادی همچون آن (و یا حتی بیشتر) طبع و ذائقهتان را خرسند سازد. خالق این سریال محصول شبکهی اچبیاُ نیک پیتزولاتو است که اتفاقاً از نویسندگان سریال قتل هم بود. داستان این سریال - که هر فصل از آن یک ماجرای مجزا همراه با شخصیتهای جدید و حتی بازیگران جدید دارد - در لایهی رویین خود، موقعیتی همچون قالب هر فضای کارآگاهی/ جنایی دیگر دارد: دو همکار پلیس با جنایتی پیچیده مواجه میشوند و در روند تعقیب مأموریت خویش، مخاطراتی پیشبینینشده سر راهشان به وجود میآید. اما این صرفاً ظاهر قضیه است. موضوع بیش از آنکه به تعلیق و کنجکاوی دربارهی یافتن هویت قاتل و جانی بینجامد (که البته در جای خود نسبت به این موضوعها هم کشش فراوان ایجاد میکند)، نقبی است در احوالات فردی قهرمانان خود و فضای اجتماعی/ روانیای که در آن زیست میکنند. در واقع در کنار تعقیب سوژهی پیدا کردن قاتل زنجیرهای داستان، به پیگیری سرشت و سرنوشت آدمهای داستان نیز پرداخته میشود؛ آن سان که انگار شکستخوردگان جهان تقابلی خیر و شر در فضای قانون و بزه، نه بزهکاران که همین مأموران قانون هستند؛ افرادی که بهتدریج در ساحت خانوادگی و شغلی و مالی و حیثیتی و اعتباری خویش مضمحل میشوند و آخرین تکیهگاهشان برای انجام دادن وظایفشان، اثبات هویت فردی و وجودیشان است. این دقیقاً همان روندی است که پیش از این در سریال قتل هم نمود داشت: دو پلیس (افسر زن و دستیار مردش) با گذشتهای سرشار از تباهی و شکست، در حال جستوجوی قاتل و یا قاتلانی هستند که جنایاتی فجیع انجام دادهاند و در این مسیر هرچه بیشتر با بازتاب ناکامیهای خود در مبارزه با چالشهای زندگی مواجه میشوند.
در کارآگاه واقعی زوج کارآگاه داستان این بار هر دو مرد هستند؛ اما در دو قطب کاملاً مخالف. یکیشان مارتی هارت است (با بازی هوشمندانه وودی هارلسن) که نمونهای از یک کارآگاه معمولی است: پروندهای به او واگذار میشود، تا حد مقدور دنبالش میکند و اگر نتیجه نداد به رییساش برمیگرداند. مردی با علائقی کاملاً عادی و روزمره: با خانوادهای قالبی (همسر و دو فرزند)، و شیطنتهایی متداول در آن سبک زندگی (داشتن معشوقههایی که بتواند زندگی یکنواختنش را تنوعی گذرا بدهد) و عقایدی همسان بقیهی مردم در باب مذهب و اخلاق و معاشرت و غیره. اما کارآگاه دوم که به نوعی دستیار مارتین است، از جنس دیگری است: راست کول (با بازی خیرهکننده و غافلگیرکنندهی متیو مککانهی که یکیدو سالی است مرزهای جدید و بدیعی را در استعداد و توان بازیگریاش کشف کرده است) که مدتی است دختر خردسالش را در تصادفی از دست داده و از همسرش جدا شده، با نگاهی فوقالعاده بدبینانه به مناسبات هستی، کمحرف و بدمعاشرت، با سابقهای پربار در مطالعهی متون اسطورهای و اهریمنشناسانه که هر از چند گاهی توهمهای دیداری و شنیداری در درک شمایل ارواح و نورهای رنگی و صاعقههای مرموز به سراغش میآیند. افسر مافوق، پروندهای غریب را به این دو کارآگاه واگذار میکند: پروندهی قتل زنی ناشناس در میانهی جنگل در حالی که با چشمان بسته به درختی طنابپیچ شده است و بر سرش شاخهایی از یک حیوان تعبیه شده است. هارت این قتل را جنایتی عادی از یک دیوانه یا معتاد میپندارد، اما کول آن را اقدامی هوشمندانه و تعمدی میداند که بر اساس رهیافتهایی اسطورهای و شیطانپرستانه شکل گرفته است و جنایتی دامنهدار میتواند باشد. تحقیقات بعدی نشان میدهد که حق با کول است و همین امر، آن دو را وارد دالانهایی مرموز و پرمخاطره میکند که نقشمایههایی از سیاست، تجارت، آیین، رسانه، روانپریشی، فقر، فساد، اعتیاد و... را در خود نهان دارد و ماجراهایی به درازای هشت قسمت از سریال را شکل میدهد.
اما آنچه در روایت این ماجراها فضایی قابلتوجه ارائه میدهد، توالی مقاطع داستان و زاویهی دید روایی آن است. سریال با تمرکز بر گفتوگو با دو شخصیت اصلی شروع میشود و تا اواسط ادامه پیدا میکند. دو مأمور سیاهپوست بهتناوب و توالی و به طور جداگانه در حال انجام مصاحبههایی شبیه به بازجویی از کول و هارت هستند تا آنچه در مدت ۱۷ سال گذشته بر آنها سپری شده است تعریف شود. آنها ماجراها را از سال ۱۹۹۵ تعریف میکنند؛ همان مقطع کشف جسد زن ناشناس در جنگل. در این سیر روایی، بافت هوشمندانهی روایت در آمدوشدهای زمانی حال به گذشته و برعکس و نیز مقایسه و توازی روایت هر یک از دو پلیس، به مثابه قطعات بازی پازلی میماند که گاه در جایی نابهجا نهاده میشود و گاه با درک اشتباه، به حدسی دیگر پناه برده میشود. مخاطب در این فضای نوسانی زمانی و موقعیتی و منشوری، خود شبیه به یکی از بازیکنندههای معمای پازل میشود و در مقابل گزینههای متعدد و مبهم، لذت کشف و حدس و تعلیق را از سر میگذراند: حق با کیست؟ چه کسی دروغ میگوید و چه کسی پنهانکاری میکند؟ و البته تعلیق اصلی از آنجا شروع میشود که در میانهی سریال و بعد از تمام بازجوییها تازه متوجه میشویم که روند پیگیری جنایت در بزنگاهی کاذب متوقف شده بود و اصل قضیه با همکاری مجدد دو شخصیت اصلی بعد از ۱۷ سال دوباره تعقیب میشود.
اما همان طور که آمد، بطن اصلی این مجموعه معطوف به نوعی رویکرد هستیشناسانه و انسانمدارانه است و انگار این همه معمای جنایی، بهانهای است برای بازنگری فلسفهی وجودی آدمی در میانهی تباهیها و پلشتیهای پیرامونی. هر دو شخصیت اصلی سریال، بهمرور مرزهای فروپاشی اجتماعی و حرفهای خود را از سر میگذرانند و به عنوان دو آدم خسته و درمانده و بیکس، اعتقادات خود را مرور میکنند. هارت در چرخهی زندگی عادیاش، دیگر جایگاه معتبری ندارد و کول زخمی و مجروح نیز در نگاهی نومیدانه اما همچنان پیگیر به آسمان بالای سرش، در پی جستوجوی ستارههایی است تا شاید بهانهای برای غلبه بر تاریکی غالب گیتی پیدا کند. آیا امیدی به آینده هست؟ فصل اول سریال با جوابی تعلیقی به این پرسش بنیادین خاتمه مییابد تا درک و حس مخاطب را بار دیگر به چالش و کنشمندی بکشاند و پایان خود را نه در فضای قسمت نهایی مجموعه، بلکه در کندوکاوهای ذهنی بیننده تا مدتها بعد از این اتمام ظاهری به فرجام رساند.
سریال کاراگاه واقعی در زمان خودش به شدت مورد توجه قرار گرفت. کارگردان جوان و خلاقش کری فوکوناگا به همراه فیلمنامه نویس دقیق سریال نیک پیزولاتو، توانستند نظر تماشاگران و منتقدان را به خودشان جلب کنند. فصل دوم ولی با انتقادهای زیادی روبرو شد. در قسمت پایانی سریال کاراگاهان حقیقی دو پلیس حالا بازنشست شده دستشان به هیولای نهایی می رسد و با او درگیر می شوند...