یادداشت فیلیپ نویس بر فیلم(اینک آخر الزمان): تنها صداست که می ماند
فیلیپ نویس : از هنگام به روی پرده رفتن نسخه جدید اینک آخرالزمان اثر حماسی فرانسیس فورد کاپولا،به دنبال نقدی مناسب برای آن بودم.آغاز جنگ نابرابر با دخالت ارتش آمریکا در ویتنام هم...
14 آذر 1395
از هنگام به روی پرده رفتن نسخه جدید اینک آخرالزمان اثر حماسی فرانسیس فورد کاپولا،به دنبال نقدی مناسب برای آن بودم.آغاز جنگ نابرابر با دخالت ارتش آمریکا در ویتنام هم بعد تازهای به نمایش اینک آخرالزمان بخشید.در همین گیرودار،به صورت کاملا اتفاقی به متنی برخوردم از فیلیپنویس فیلمساز سرشناس استرالیایی و خالق آثاری چون بازیهای میهنپرستانه درباره ارتش آزادیخواه ایرلند،حصار ضد خرگوش که در گذشته جشنواره فیلم فجر به روی پرده رفت و البته آمریکایی آرام با نقشآفرینی اثر گذار و خیره کننده مایکل کین که او را تا نامزدی در جایزه اسکار هم پیش برد.به این فکر افتادم که واقعا چه کسی مناسبتر از خود نویس میتواند درباره اینک آخرالزمان نظر بدهد؟این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که فیلم کاپولا اقتباسی است از رمان کلاسیک و قرن بیستمی جوزف کنراد با نام«دل تاریکی»که داستان آن در دوران جنگ ویتنام میگذرد.فیلم جدید فیلیپ نویس هم براساس رمان سال 1955 گراهام گرین نامدار به همین نام ساخته شده و داستان آن مربوط به ویتنام ویران از جنگ است که برای استقلال تلاش میکند به عقیده شما آیا انتخاب این فیلمساز سرشناس برای صحبت کردن درباره اینک آخر الزمان فرانسیس فورد کاپولا انتخابی مناسب و هوشمندانه به نظر نمیرسد؟شاید او به واسطه نقد فیلم کاپولا به نوعی آمریکایی آرام خود را نیز به بوته نقد بگذارد. در هر حال،شیفتگی نویس در مورد دخالت ایالات متحده در جنگ ویتنام چنان قدیمی و عمیق است که این شیفتگی امروز هم پس از گذشت سالها با کوچکترین اشارهای به همراه خاطرات عجیب یکی از روزهای سال 1979 درهم پیچیده و به بیرون میتراود:
«روزی را که برای تماشای اینک آخرالزمان»راهی سینما شدم،به خوبی به یاد میآورم.چرا که فیلم از زاویه دید فرانسیس فورد کاپولا به جنگ مینگریست.به همین دلیل بود که در همان روز اول اکران برای دیدن فیلم به یک مجموعه بزرگ سینمایی در خیابان جرج شهر سیدنی رفتم و آنرا یکبار در ساعت یازده دیدم.بعد بیرون آمدم و دوباره ساعت دو به داخل سالن تاریک سینما بازگشتم.ساعت پنج و هشت هم دوبار دیگر فیلم را دیدم. حدس میزنم دوبار اول برای دیدن کوپولا رفتم و دوبار آخر برای شنیدن موسیقی و تجربه یک حس شاعرانه.بله،من یک فیلم 153 دقیقهای را چهار مرتبه و آن هم تنها در عرض یک روز تماشا کردم.حسابی گیج شده بودم. ولی فیلم،درسهای بسیاری درباره ارائه صحیح یک داستان درام بر روی پرده به من آموخت.همانجا دانستم که شنیدن،هرگز به پای دیدن نمیرسد، حتی اگر یکی داستان و رویدادهای فیلم را تماما با همه دیالوگها برایتان تعریف کند.البته،آنچه مرا وادار به تماشای چهار باره فیلم اصلی(نه نسخه به نمایش درآمده در سال 2002)آن هم در طی یک روز کرد،نه فیلمبرداری هیجانانگیز و نفسگیر ویتوریو استورارو،نه بازیهای درخشان و به یادماندنی مارتین شین،مارلون براندو و رابرت دووال و نه حتی فصل درخشان حمله (به تصویر صفحه مراجعه شود)به روستا،بلکه کار فوقالعاده والتر مرچ،در تدوین صدا بود که برای آن برنده اسکار نیز شد.فیلم در استرالیا بر روی نوار هفتاد میلیمتری ظاهر شد و به نمایش درآمد و برایش صدای استریوفونیک مغناطیسی در شش باند تعبیه کردند.گرچه ما امروز از این فناوری برای صدا و موسیقی بهره میبریم،ولی تا پیش از به وجود آمدن صدای دیجیتال، فیلمهما،معمولا 35 میلیمتری فیلمبرداری شده و سپس بر روی نوار.هفتاد میلیمتری ظاهر میشدند که بسیار عریضتر،با قاب بزرگتر و یک تصویر طبیعتا دینامیکتر بود. این اندازه بزرگ نوار فیلم،به فیلمساز و گروه او اجازه میداد تا در حاشیه نوار، کارهای صوتی و مغناطیسی فراوانی انجام دهند.به همین دلیل صدای شش بانده سراوند به بینده حس جدا شدن خارقالعاده از محیط اطراف در سینما میبخشد.در واقع،این فناوری تنها یک بخش از نکتههای فیلم بود که البته از میانههای دهه شصت میلادی در آثار سینمایی به کار گرفته میشد و چیز جدیدی به شمار نمیرفت.ولی روش شگفتانگیز به کار گرفته شده توسط مرچ و کاپولا در فیلم این بود که آنها اساسا یک فیلمنامه جایگزین نوشته بودند.صدا در فیلم مثل موسیقی گاهی برای تاءکید بر داستانی به کار میرفت که شما در حال تماشای آن هستید و گاهی اصلا یک داستان جداگانه عرضه میکرد.بسیاری از واکنشهای احساسی من نسبت به فیلم از آن قمست از صدای فیلم سرچشمه میگرفت که نه دیالوگ بود و نه موسیقی؛یعنی جلوههای صوتی و خلق محیطی که داستان را به جلو میراند.بهترین مثال برای این تجربه،همانجایی است که مارتین شین به همراه یارانش وارد منطقه وحشتناک دولونگ میشوند تا در محلی نزدیک یک منطقه غیر نظامی پلی بر روی رودخانه بزنند.در آنجا دنیایی کاملا بکر،خیالی و وحشتناک وجود دارد که ما هرگز نمیبینیم.اما میتوانیم آنرا احساس کنیم.خیال میکنیم که میتوانیم ببینیم.اما اجازه بدهید کمی به عقب برگردم تا دلیل اصلی علاقهام به این فیلم را برایتان بگویم.اینک آخرالزمان درباره موضوعی است که کاملا واقعی بود و به تشریح دستوپا زدن ارتش ایالات متحده در ویتنام میپرداخت.با تماشای فیلم،من هرگز آنچه را که میدیدم باور نکردم.بلکه به احساس خودم از فیلم کاملا ایمان آوردم.به محیط دیوانهواری که سربازان در آن میجنگیدند.حس شاعرانه موجود در فیلم مطلقا وابسته به صدا بود و ما را همچون شخصیت مارتین شین در فیلم دیوانه و هیپنوتیزم میکرد.الان چنین برای من تداعی میشود که گویی آن آوازه گروه«دورز» با صدای هلیکوپترها در آغاز فیلم شنیده میشود.ولی وقتی دقت میکنم میبینم که آن ترانه در آخر فیلم بوده.بگذارید یک مثال بزنم:ما صحنهای را میبینیم که بسیار وحشتناک و در عین حال واقعی است،مثل افتادن یک بمب ناپالم بر روی جنگل.بعد هنگامی که موسیقی اوج میگیرد در مییابیم که آن صحنه صرفا بخش کابوس مانندی از دنیای زندگی این مرد بوده که قرار است ما سراسر فیلم را با او بگذرانیم.مرد میگوید:سایگون لعنتی،من هنوز در سایگون هستم.اما تنها موقعیت مکانی خود را مشخص میکند و از نظر عاطفی و ذهنی چیزی برای عرضه ندارد.»
زمان جنگهای ویتنام است. به کاپیتان «ویلارد» دستور داده می شود که به جنگلی در کامبودیا رفته و سرهنگ کورتز خائن را که درون جنگل برای خودش ارتشی تشکیل داده، پیدا کرده و بکشد. زمانیکه او در جنگل فرود می آید کم کم توسط نیروهای مرموزی در جنگل گرفتار شده تا حدی که دچار جنون می شود. همراهان وی هم یکی یکی به قتل می رسند. همینطور که ویلارد به مسیرش ادامه می دهد بیشتر و بیشتر شبیه کسی می شود که برای کشتنش فرستاده شده است...