آلبرتو موراویا : یک بازیگر مشهور،هنگام بازی در نمایش(الکترا)ناگهان روی صحنه قدرت تکلم را از دست میدهد.زبانپریشی-چنانکه میدانیم-اختلالی عصبی است که علل گوناگونی دارد.در اینجا به نظر میرسد پای اعتراض بر علیه دنیایی...
15 آذر 1395
یک بازیگر مشهور،هنگام بازی در نمایش(الکترا)ناگهان روی صحنه قدرت تکلم را از دست میدهد.زبانپریشی-چنانکه میدانیم-اختلالی عصبی است که علل گوناگونی دارد.در اینجا به نظر میرسد پای اعتراض بر علیه دنیایی در میان است که بیست سال پیش ظهور اردوگاههای آدمسوزی نازیستی را امکانپذیر ساخت و امروز جنگ ویتنام را.سکوت- یا به عبارتی رد هرگونه امکان ارتباط-به نشانهء اعتراض،ضمنا تعلق بازیگر به دنیایی را نشان میدهد که در واقع علیه آن اعتراض دارد:او به زبان زندگی واقعی قادر به بیان حال نیست و فقط به زبان خیالی روی صحنه میتواند ابراز وجود کند.در واقع بازیگر خودخواه،عقیم و منفعل فیلم دست رد به سینهء دنیایی میزند که به قامت و نقش خودش دوخته شده است.
او را در بیمارستان بستری میکنند و به زودی تحت مراقبتهای پرستاری دوستداشتنی،ساده و کاملا معمولی قرار میگیرد.دو زن برای اقامت به خانهء کوچکی در ساحل دریا میروند،با این امید که تنهایی،هوای آزاد و خورشید بازیگر را بهبود ببخشند.اما این پرستار که تحت الشعاع شخصیت قدرتمند زن بیمار قرار میگیرد،با او همذاتپنداری میکند خلاصه به او دل میبندد.اما او عاشق یک ظاهر پوچ و مردهء انسانی شده است؛عاشق کسی که چیزی نیست جز یک«پرسونا»-واژهای لاتین به معنای«نقاب»-که امروزه(با تفسیری یونگی)بخش ظاهری و اغلب نمایشی زن روانپریش را نشان میدهد(در مقابل«آنیما»که بخش پنهان و ژرف وجود انسانیست).بازیگر که نشانی از حیات ندارد،در حکم خونآشامیست که زندگی دیگران را میمکد؛با بیپروایی رابطهء جسمی را میپذیرد اما رابطهء عاطفی را پس میزند.به یاد بیاورید هنگامی را که پرستار به شب اول عشقشان اشاره میکند و بازیگر تظاهر به فراموشی میکند.
پرستار در اوج نومیدی از بسته بودن لجوجانهء تمامی راههای ارتباطی،خود را به خشونت میسپارد و میکوشد با تکان دادن بازیگر رعشهای از زندگی را به کالبد معشوق خود منتقل کند.اما بیمار واکنشی نشان نمیدهد و دو زن از یکدیگر جدا میشوند.پس از آنکه بازیگر یک بار دیگر در بیمارستان بستری میشود،سرانجام تصمیم میگیرد اولین(و آخرین)حرف خود را به پرستار مأیوس بگوید.حرف او این است:"هیچ".»
این داستان پرسونا ساختهء اینگمار برگمان است.فیلمی که-همچون سایر آثار این فیلمساز فرهیخته و فلسفهباف-میتواند در سطوح مختلفی مورد بررسی قرار بگیرد.سطح روانشناختی و واقعگرایانهء فیلم بر سطوح دیگر مقدم است:داستان حیاتی و-به اندازهء کافی-سنتی عشقی یکطرفه (همجنسگرایی اهمیت چندانی در آن ندارد)بین آدم ضعیفتری که عشق میورزد و آدم قویتری که عشق نمیورزد.سطح دوم ایدئولوژیکی و نمادین است:بازیگر میتواند تجساست از تمدن غرب که دستخوش از خودبیگانگی است و دیگر راهی برایش نمانده جز این که نقشی فاقد محتوا را بازی کند یا سکوت اختیار کند.سطحی فلسفی نیز در فیلم هست که احتمالا برمیگردد به تفکر کییرکه گارد:همان حس گناه که اضطراب و درماندگی را به دنبال دارد.و سرانجام سطح جامعه شناختی فیلم این است: برگمان به عنوان کارگردانی بورژوا وجوه منفی طبقهء خویش را به تحلیل میکشد،بدون آنکه در پی جستوجو و تبیین علتها باشد.اما اگر تمامی این سطوح در آثار پیشین و برتر این فیلمساز همپوشی داشتند-چنانکه در تمامی آثار ناب و راستین خلاقه مشاهده میشود-در اینجا همزیستی دارند بدون آنکه به ابهام خاص شعر دامن بزنند.از این نقطهنظر پرسونا بیشتر اثری کاربردی مینماید تا الهامبخش؛کما این که بهترین بخشهای فیلم فصلهای روانشناختی و واقعگرایانهء این رابطهء عاشقانه است:از جمله سکانس دیدار شبانهء بازیگر از پرستار در اتاقش؛یا سکانسی که پرستار خشمگین و مستأصل،شیشه خردههای لیوانی شکسته را روی زمین میگذارد تا وقتی بازیگر پابرهنه روی آنها قدم بزند،زخمی شود.اینها دو تا از بهترین سکانسهای سینمای برگمان است:چرا که اثر فوق العاده ساده ای روی تماشاگر میگذارد و در عین حال معنایی ژرف و مرموز دارد. بازی بیبی اندرسن در نقش پرستار و لیو اولمن در نقش بازیگر عالیست. برای فیلمی مثل پرسونا که سرشار از نماهای درشت و به عبارتی کمتر سینمایی و بیشتر متکی به گفتوگوهاست،فیلمبرداری بسیار زیبای سون نیکویست،درخور توجه است.
الیزابت ووگلر بازیگری است که بسیار ناگهانی و درست بعد از یکی از اجراهایش تصمیم می گیرد سکوت اختیار کند تا ظاهرا مجبور نباشد در زندگی نقش بازی کند و دروغ بگوید. او بیمار نیست اما تصمیم گرفته زندگی را مطلقا حتی بدون یک کلمه سپری کند. برای همین همراه با پرستارش «آلما» به جزیره ای می روند و در ویلایی ساحلی مستقر می شوند. دو زن با هم در موقعیت هایی متفاوت برخورد می کنند و به هم نزدیک می شوند. چیزی نمی گذرد که کنش متقابل آن ها به بازی تشخیص هویت تبدیل می شود...