محمد خیابانی : داستان فیلم در شهر کوچکی به نام «بدفورد فالز» رخ میدهد، جایی که جرج بِیلی جوان همراه با خانوادهاش در آن زندگی میکنند. پدر جرج صاحب مؤسسهای است که به...
24 آذر 1395
داستان فیلم در شهر کوچکی به نام «بدفورد فالز» رخ میدهد، جایی که جرج بِیلی جوان همراه با خانوادهاش در آن زندگی میکنند. پدر جرج صاحب مؤسسهای است که به مردم شهر با اعطای وام و ساخت خانه کمک میکند تا از اجاره نشینی در خانه های محقر هنری پاتر نجات یابند؛ مرد بدجنسی که با نزولخواری بخش زیادی از املاک شهر را تصاحب کرده و رقیب پدر جرج به حساب میآید. فیلم با تصویری از آسمان و ستاره ها آغاز میشود، جایی که صدای افراد مختلفی را میشنویم که در شب سال نو برای شخصی به نام جرج بِیلی دعا میکنند. فرشته هایی در آسمان – که به شکل ستاره ها نمایش داده میشوند – با شنیدن این دعاها یکی از فرشته ها را مأمور میکنند تا به زمین برود و به جرج که قرار است در این شب سال نو خودکشی کند کمک کند. کلارنس، فرشتۀ مورد نظر، به گفتۀ خودش یک فرشتۀ درجۀ دو است که هنوز موفق نشده بالهایش را به دست آورد. فرشتۀ مافوقِ او تصاویری از لحظات مهم زندگی گذشتۀ جرج را به او نشان میدهد تا با شناختی که از جرج پیدا میکند بتواند مشکلش را حل کند. پاداش موفقیت کلارنس در این مأموریت، به دست آوردن بالهایش خواهد بود. ما هم این تصاویر را که دوره های مختلف زندگی جرج را نشان میدهند مشاهده میکنیم، و گفت و گوی فرشته ها و بخشهای مختلف زندگی جرج تا لحظۀ وقوع خودکشی به طور موازی روایت میشوند؛ جایی که کلارنس وارد ماجرا میشود تا به جرج کمک کند. فیلمساز از همان لحظات ابتدایی فیلم، قراردادش را با مخاطب درمیان میگذارد: این فیلمیاست با فضایی خیالگونه و با مایه هایی از طنز و سرخوشی که در کنار سختیها و غمهای شخصیتها، قرار است ارزش زندگی انسان را به او یادآوری کند. ژانرهایی که فیلم در قالب آنها میگنجد کمدی، درام و فانتزیاند. شخصیتهای فیلم، همچون سایر آثار کلاسیک، به شخصیتهای خوب و بد تقسیم میشوند؛ یعنی قهرمان (PROTAGONIST) و بدمن (BADMAN) و نبرد دائمیِ این دو که البته مختص به آثار کلاسیک نیست، اما تقریباً در تمامیِ آثار کلاسیک این نبرد به پیروزیِ قهرمان (جبهۀ خیر) و شکست بدمن (جبهۀ شر) منتهی میشود؛ جایی که فلسفۀ سینمای کلاسیک و نگاه کلاسیک به جهان تجلّی تام و تمام دارد: خیر بر شر پیروز است و انسانها با تلاش و همدلی و همراهی میتوانند بر دشواریها غالب شوند و با شادی در کنار هم زندگی کنند. جرج که قهرمان داستان ماست فردی پاکدل و درست کردار است که از کودکی همواره به دیگران کمک کرده است. او از همان دوران کودکی آرزو داشته جهانگرد شود و به کشورهای مختلف سفر کند، اما هربار مشکلی پیش آمده و این سفر را به تعویق انداخته است، از جمله قصد برادرش (هَری) برای ادامۀ تحصیل در شهری دیگر و فداکاری جرج که به جای او کار در مؤسسه را ادامه میدهد. نهایتاً هنگامیکه جرج چمدانش را بسته تا شهر را ترک کند خبر میرسد که پدرش از دنیا رفته و اگر او جانشین پدرش نشود هیئت مدیره مؤسسه را در اختیار پاتر میگذارد، که این هم به معنای نابودی تمام تلاشهای او و پدرش و افتادن تمامیشهر و ساکنانش به دست پاتر است. جرج اینبار هم منافع خانواده و همشهریانش را بر آرزوهای خود ترجیح میدهد و ادارۀ مؤسسه را برعهده میگیرد. ازدواج او با مری، دختری که از کودکی به جرج علاقه داشته، و به دنیا آمدن یکی پس از دیگریِ فرزندانشان جرج را برای همیشه در بدفورد فالز ماندگار میکند. با پیشآمدن کمبود مالی در مؤسسه، جرج حتی پس اندازی را که برای مسافرت ماه عسلشان کنار گذاشته بود صرف حل مشکلات مؤسسه میکند. در این میان دشواری هایی چون وقوع جنگ جهانی و بحران مالی فشار را بر او بیشتر میکند اما جرج با همراهی همسر و عمویش تمام این مشکلات را پشت سر میگذارد. با این که مشکلات مالی تاحدود زیادی برطرف شده اما جرج و خانوادهاش برای حفظ مؤسسه – که تنها حامیِ مردم شهر است – زندگیِ ساده و محقری را تجربه میکنند. فشارهای روانی حاصل از این تنگنای مالی و گرفتار شدنش در این شهر کوچک که همیشه میخواسته از آن فرار کند با گمکردن تمامیسرمایۀ مؤسسه توسط عموی حواسپرت جرج مصادف میشود. اکنون جرج نهتنها تمام تلاشهای خود و خانوادهاش را برای حفظ شهر از چنگ پاتر از دست رفته میبیند بلکه به دلیل از دست دادن سرمایۀ مؤسسه که درواقع از پساندازهای مردم شهر تشکیل شده بود تحت تعقیب قرار میگیرد. هنگامیکه همۀ فداکاریهای جرج به چنین نتیجهای منجر میشود او در نهایتِ یأس و نومیدی به این نتیجه میرسد که جهان بدونِ او جای بهتری خواهد بود؛ و تصمیم به خودکشی میگیرد. روی پل رودخانۀ شهر، جایی که جرج قصد خودکشی دارد، کلارنس (فرشتۀ محافظ او) به شکل پیرمردی ظاهر میشود و از خودکشیِ جرج جلوگیری میکند. تلاشهای کلارنس برای قانع کردن جرج در اینباره که زندگیِ او بی ارزش نبوده بی نتیجه است، جرج میگوید کاش اصلاً به دنیا نیامده بود، و کلارنس که تقریباً نومید شده با شنیدن این جمله ایدهای به ذهنش میرسد که ایدۀ طلاییِ فیلم است و درونمایۀ اصلیِ آن در همین ایده نهفته است: کلارنس به جرج نشان میدهد که جهان بدون او چگونه جایی میبود. جرج به داخل شهر بازمیگردد اما همهچیز تعییر کرده است؛ اکنون پاتر صاحب تمام شهر است و حتا نام شهر را به «پاترزویل» تغییر داده و مردمیکه خانه هایشان را از دست دادهاند در خانه های محقر اجارهای پاتر زندگی میکنند. برخی از افرادی که جرج به آنها کمک کرده بود یا مرده اند و یا زندگی فلاکت باری دارند، و شهر به مکانی تیره و تار بدل شده است. در این میان هیچ کس جرج را نمیشناسد، نه مادرش، و نه مری که ازدواج نکرده و فرزندانشان هم هرگز به دنیا نیامده اند. کلارنس میگوید اگر جرج هرگز به دنیا نیامده بود شهر او، خانواده و مردم شهر، چنین زندگی ای داشتند، و اینکه «زندگیِ همۀ انسانها به هم وابسته است و نبودِ هر انسان خلائی ایجاد میکند که میتواند زندگیِ بسیاری از انسانها را تحت تأثیر قرار دهد». جرج که تحملِ این زندگی را ندارد روی پل رودخانه بازمیگردد و دعا میکند که به زندگیِ سابق خود بازگردد. دعایش مستجاب میشود، او به خانه بازمیگردد و سپس معجزۀ اصلی اتفاق میافتد: درحالیکه مأموران در خانه منتظر جرج هستند تا او را بازداشت کنند مردم شهر که در طول این سالها از کمکهای جرج برخوردار بودهاند با پساندازهایشان از راه میرسند و با پولی که جمع میشود جرج نه تنها سرمایۀ مؤسسه را بازمیگرداند بلکه به ثروتمندترین مرد شهر تبدیل میشود. «چه زندگی فوق العاده ای!» در یک کلام فیلمیدر ستایش زندگی است، و بیانگرِ اینکه ارزش زندگی انسانها بیش از آنچیزی است که تصوّر میکنند. فیلم در قالب داستانی جذّاب و گیرا یگانگی انسانها و تأثیر رفتارهای هر فرد بر زندگی سایرین را به زیبایی به تصویر میکشد. هرچند دورۀ سینمای کلاسیک به سر رسیده اما بشریت همواره به یادآوری پیام و نگاه سینمای کلاسیک نیاز دارد چرا که کودکِ درون ما همواره تشنۀ شنیدنِ داستان است و داستانهای سینمای کلاسیک با ساختار کهن الگویی (ARCHETYPICAL) خود همچنان قادرند به این نیاز پاسخ دهند؛ نیازی که امروزه با تولید گستردۀ فیلمهای سینماییِ انیمیشن (که به لحاظ جهانبینی و ساختارِ کهنالگوییشان قادرند کارکردی را که پیشتر فیلمهای کلاسیک ایفا میکردند برعهده بگیرند) و استقبال روزافزون تماشاگران سینما از آنها به خوبی قابل مشاهده است. با این حال تماشای مجدد آثار کلاسیک جاودانهای چون «چه زندگی شگفت انگیزی!» هنوز بهترین راه برای پاسخ به این نیاز بنیادین انسان مدرن است که روزبهروز از کودکیِ گمشدهاش دورتر میشود.
شناسه نقد :2038659
منبع: کافه نقد
هنوز کسی برای این مطلب نظری نگذاشته است. اولین نفری باشید که نظر میدهید
« جرج بیلى » ( استوارت ) مرد خوش طینتى است که پس از مرگ پدرش در رأس مؤسسه ى کمک به محرومان قرار مى گیرد . شب عید نوئل و مصادف با ورشکستگى « بیلى » ، او پشیمان از به دنیا آمدنش تصمیم به خودکشى مى گیرد و ...