امیر حافظی : 56 سال پس از اکران هفت دلاور کلاسیک، و 62 سال پس از اکران فیلم هفت سامورایی، سونی دوباره به یاد بازسازی یکی از شاهکارهای تاریخ سینمای جهان افتاده است....
29 آذر 1395
56 سال پس از اکران هفت دلاور کلاسیک، و 62 سال پس از اکران فیلم هفت سامورایی، سونی دوباره به یاد بازسازی یکی از شاهکارهای تاریخ سینمای جهان افتاده است. فیلم هفت دلاور که اینبار رهبری گروه آنها را دنزل واشنگتن به عهده دارد، یکی دیگر از دست اندازی های هالیوود برای بدنام کردن فیلم های به یادماندنی تاریخ سینماست. اگرچه در بسیاری از موارد فیلم هفت دلاور سونی جذاب تر، و البته سرگرم کننده تر است، اما کماکان کمیت فیلم در بسیاری از صحنه ها می لنگد و جای خالی شخصیت پردازی و خلق موقعیت های دراماتیک به شکلی جدی در سرتاسر اثر حس می شود. داستان فیلم تفاوت آشکاری با هفت سامورایی و هفت دلاور کلاسیک که آنهم نسخه ی کپی هالیوودی فیلم کوروساواست ندارد. یک فئودال ظالم برای تصاحب مزارع حاوی طلا به مردم سه هفته فرصت می دهد تا آنجا را تخلیه کنند و یا کشته شوند. فیلم برای تفهیم اهمیت این موضوع، در همان اول کار، چند نفر را با نامردی از لیست هنرپیشه ها خط می زند تا به بیننده ثابت کند که بارتالومئو اصلا با کسی شوخی ندارد. اما ایراد اصلی فیلم از همینجا آغاز می شود. فیلم برخلاف جد ژاپنی اش عاری از شخصیت پردازی دقیق است. حتی تلاش فیلم برای نمایش تصویر مخوف از آنتاگونیست داستان نیز به نحوی ابتدایی است که در همان اول کار شکست می خورد. رفتار بارتالومئو در کلیسا را به یاد آورید. همراه داشتن یک شیشه خاک حاوی طلا، و البته موعظه ی طولانی او از آن چیزهایی است که با شخصیت ساده و زرد او همخوانی ندارد. این لایه پردازی وقتی به مرحله بحرانی قدم می گذارد که ما شاهد درگیری او با اولین مخالفش هستیم. یک قتل ساده. او که نسبت به شنیدن مخالفت اینقدر حساس و بی حوصله است، پس چطور برای موعظه کردن وقتش نازنینش را هدر می دهد و به کلیسا می رود؟ همین موضوع است که باعث می شود بارتالومئو بیش از آنکه یک خونخوار ظالم سیاه قلب جلوه کند، یک عروسک ترسناک بی ریشه باشد که خود را پشت آدم های زیادی که دارد مخفی کرده. حتی قتل نیز، به این تصویر کمک می کند. چرا که او با آتش زدن کلیسا حرفش را به وضوح به مردم ثابت کرد: اینکه قرار است او خدای بعدی آن سرزمین ها باشد! اما وقتی در برابر کسی که در نگاه او یک رعیت است، می ایستد و دست به اسلحه می برد، این تصویر عظیم در کسری از ثانیه ویران می گردد. در واقع آشنایی بیننده با کسی که بار عظیمی از داستان را به دوش می کشد به سرعت از بین می رود و ویران می شود. شخصیت چیزولم (با بازی دنزل واشنگتن) نیز درگیر چنین چاله هایی است. فیلم پس از روایت داستان بارتالومئو، به سراغ چیزولم می رود که نشان دهد چه کسی قرار است در برابر این غول بی شاخ و دم ایستادگی کند. اما تصویر یک جایزه بگیر، بسیار بی معنی تر از چیزی است که تصور می کردیم. اگرچه چیزولم با بخشیدن بخشی از جایزه خود به زن مقتول نشان می دهد که ذره انسانیت در وجودش باقی مانده یا لااقل جایزه بگیر قابل احترامی است، اما بازهم قادر نیست ژست کاریزماتیک خود را تا انتها حفظ کند و در بسیاری از موارد شخصیت پردازی او از ریل خارج می شود. اما با وجود همه ی این حرف ها، بازی دنزل واشنگتن تنها نور امید شخصیت چیزولم است که باعث می شود بیننده به سرعت از او روگردان نشود و مایل باشد تا انتها ماجرا را پیگیری کند. ولی باقی شش نفر، هرکدام به شکلی اسیر حاشیه پردازی های بی مورد شخصیتی شده اند. فیلم هربار که مجالی پیدا می کند، هفت دلاور را دور آتش جمع می کند تا تکه ی گم شده ای از پازل گذشته آنها را سرجایش بگذارد، اما این تکه پازل ها به قدری ابتدایی، سرراست و کلیشه ای اند که بیننده قادر به درک پس زمینه ی آنها نیست. مثلا شخصیت جک هورن را در نظر بگیرید، یک آدم عقب افتاده که نقش او را وینست دونوفریو بازی می کند. کسی که دائم آیه های مذهبی را تکرار می کند و پس از هر قتل دعای آمرزش می خواند. یکبار از زبان او می شنویم که زمانی زن و بچه داشته و در واقع جبر، یا طبیعت باعث شده تا به یک آدمکش خونخوار تبدیل شود. اگر پیوستن او به دلاورها برای آمرزش گناهان، یا جبران اشتباه، یا نوعی انتقام است، دادگاه یک نفره محاکمه دزدان او امری باور نکردنی و شاید یک لکه ی ننگ در پذیرش شخصیت اوست. یا واسکوئیز! کسی که ناگهان پایش را در داستان وارد می کند و بعد با ارائه ی کدهای اندک، شخصیت خود را در زیر انبوهی از علامت سوآل پنهان می سازد. برخلاف داستان فیلم که ساده، سرراست و سرگرم کننده است، سراسر فیلم سرشار از استعارات پیچیده ی تاریخی، نمادها و المان های انگشت شماری است که باعث می شود بیننده به فکر فرو برود. مثلا این موضوع که چرا برخلاف همه ی نسخه های قبلی فیلم، اینبار قهرمانان داستان از میان قومیت ها و نژادهای مختلف انتخاب شده اند. مثلا تیم هفت دلاور از کلکسیون جذابی از مهاجران افریقا امریکایی، و بومیان تشکیل شده است. یک مرد سیاه، یک سرخپوست، یک سفید، یک چینی یا ژاپنی، یک مکزیکی و یک وحشی امریکایی! شاید نزدیک بودن انتخابات امریکا موضوع پدید آمدن چنین انتخابی باشد، یا اینکه فیلمساز منظور سیاسی بخصوصی را دنبال می کند که با توجه به وضعیت منطقه، بحران تروریسم و... تعویل های متنوعی می توان داشت. معرفی آنتاگونیست در یک کلیسا اتفاق می افتد و در عین حال پایان بندی فیلم، دوباره در همان کلیسا رخ می دهد. یا موارد دیگر که طبیعتا در باقی آثار گیشه ای سینمای امریکا به وفور پیدا می شود. اگر بخواهیم با نگاهی منصفانه به هفت دلاور بنگریم، باید بگوییم که فیلمساز قواعد ساخت فیلم های چفت و بست دار را به خوبی می دانسته، اما شاید بی توجهی به باقی شخصیت های گروه دلاوران، کمی از بار دراماتیک اثر کاسته است و آن را در حد یک بلاک باستر درجه دو تنزل داده است.
فیلم هفت دلاور، درباره هفت تیرانداز به سرپرستی مردی به نام کریس آدامز (با بازی دنزل واشنگتن)است که تصمیم می گیرند از مردم یک دهکده در برابر راهزنان دفاع کنند...