امیر عزتی : سال ١٩٩٤، کیگالی پایتخت رواندا. پل روسسه باگینا معاون مدیر هتلی پنج ستاره به نام میل کولین است. او که هوتو تبار است ، با تاتیانای توتسی تبار ازدواج کرده...
15 آذر 1395
سال ١٩٩٤، کیگالی پایتخت رواندا. پل روسسه باگینا معاون مدیر هتلی پنج ستاره به نام میل کولین است. او که هوتو تبار است ، با تاتیانای توتسی تبار ازدواج کرده و به همراه سه فرزندش زندگی آرام و سعادتمندی را می گذرانند. اما کشور دستخوش جدال بین اقلیت توتسی و اکثریت هوتو است و هر لحظه بر شدت بحران افزوده می شود. برادر زن پل به او می گوید که از منبع موثقی شنیده که قرار است تمامی توتسی ها در یک پاکسازی نژادی از بین بروند. اما پل چنین واقعه ای را باور ندارد. تا این که با ترور رئیس جمهور همه چیز به هم می ریزد و سیاستمداران هوتو مردم قبیله خود را به کشتار توتسی ها فرا می خوانند. پل در آغاز هدفی جز حمایت از همسر و فرزندانش ندارد، اما به زودی خود را در مرکز بحران می بیند. با شروع کشتارها مدیر هتل به بلژیک بازمی گردد و اداره آنجا را به پل واگذار می کند. بعد از حمله ارتش خلقی هوتو به منزل پل و گروگان گیری خانواده اش، او مجبور می شود تا برای رهایی آنها به افراد مسلح باج داده و زندگی شان را خریداری کند. پل ناچار خانواده اش را در یکی از اتاق های هتل جای می دهد . هتل محل رفت و آمد و اقامت خبرنگاران خارجی ، کارمندان صلیب سرخ و افراد سازمان ملل است و پل خیلی زود در می یابد که کمکی از خارج کشور برای توقف کشتار نخواهد رسید. از این رو تصمیم می گیرد تا از تمامی ارتباطات خود با افراد مسئول و امکانات مادی که در اختیار دارد برای حمایت از اعضای خانواده اش بکوشد. ولی آوردن چند کودک توسط خانم آرچر یکی از کارمندان صلیب سرخ به هتل مقدمه ای برای اسکان آوار گان توتسی می شود. سرهنگ الیور سرپرست نیروهای حافظ صلح سازمان ملل نیز از او می خواهد تا آوارگان را در هتل جای دهد، چون ارودگاه پناهندگان سازمان ملل نیز امن نیست و امکان دارد تا هر لحظه مورد حمله افراد ارتش خلقی هوتو قرار گیرد. پل لاعلاج هتل پنج ستاره را که از میهمانان خارجی تخلیه شده، تبدیل به محل سکونت آوار گانی می کند که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شود و او به تنهایی باید بار مراقبت و حمایت از زندگی آنها را بر عهده بگیرد.
رسانه به مثابه سلاح یا لعنت بر رادیو
رواندا مستعمره سابق بلژیک که در ١٩٦٢ به استقلال رسید، کشوری است با شش میلیون جمعیت که ٨٥ درصد آن را هوتوها و ١٥ درصد آن را توتسی ها تشکیل می دهند، مردمی که زبان و فرهنگ یکسانی دارند. اما بعد از واقعه انفجار هواپیمای رئیس جمهور ژوه نال هابی اریمانای توتسی تبار در ششم آوریل ١٩٩٤ ، کسی که خواستار ایجاد صلح میان دو قبیله بود، سیاستمداران هوتو شورشیان توتسی را به قتل وی متهم کردند. در عرض چند ساعت خیابان ها پر شد از افراد شبه نظامی هوتو که به چاقوهای بلند ساخت چین مسلح بودند. ابتدا سیاستمداران و تجار و افراد سرشناس توتسی به قتل رسیدند و سپس نوبت به مردم عادی رسید. مقامات محلی هوتو به هم نژادان خود دستور دادند تا همسایگان توتسی خود را بکشند. در عرض سه ماه نزدیک به یک میلیون نفر از توتسی ها کشته شدند، یعنی با سرعتی بیش از همه سوزی یهودیان توسط نازی ها، اما جامعه جهانی ترجیح داد چشمان خود را به روی این فاجعه انسانی ببندد. چهار سال بعد بیل کلینتون هنگام بازدید از رواندا به خاطر این که در آن زمان برای جلوگیری از قتل عام اقدام نکرده بود، از مردم رواندا عذرخواهی کرد. کوفی عنان نیز اعتراف کرد که باید کارهای بیشتر و موثرتری برای توقف کشتار انجام می داد. البته فراموش نمی کنیم که عکس العمل همین آقایان در برابر نسل کشی در قلب اروپا نیز چندان بهتر نبود.
امروز یک دهه بعد از آن واقعه وحشتناک تری جورج یکی از معدود سینماگران متعهد به اصول انسانی فیلمی درباره این نسل کشی ساخته است. اما هتل رواندا صرفاً یک گزارش ساده از آن ماجرا نیست. هتل رواندا یکی از آن فیلم هایی است که دیدنش برای مردم اغلب کشورهای جهان الزامی است، نه فقط به دلیل این که هنگام وقوع فاجعه چشمان خود را بستند، یا بعدها کتاب ها و تحقیقات انجام شده در این مورد یا مقالات روزنامه ها را مطالعه نکردند(اطمینان دارم که فیلم های مستند این ماجرا را نیز تماشا نکردند)، بلکه به خاطر این که ببینند چگونه یک مرد تنها توانست با تکیه بر وجدان خود زندگی ١٢٦٨ نفر را با دست های خالی نجات دهد. تماشای این فیلم یک وظیفه وجدانی است. این که "چگونه یک مرد تنها می تواند" از نظر تماتیک نقطه محوری این اثر سینمایی است، اما بر خلاف دیگر قصه هایی تا امروز بر پرده سینما دیده ایم ریشه در واقعیتی مسلم دارد.
نقطه قوت فیلم هتل رواندا به عنوان یک فیلم سینمایی در یک چیز نهفته است؛ سادگی و این برای یک فیلم سیاسی یک مزیت عمده به شمار می رود. از سوی دیگر با وجود این که هتل رواندا یک فیلم اکشن نیست، اما قصه اش را به روانی و با تعلیق های درست و هیجانی غیر کاذب روایت می کند . از این رو در هر جای دنیا تماشاگران به دلیل سادگی و ساختار مناسب اش واکنش هایی مشابه بروز می دهند. برای یک فیلم سیاسی و سازندگان آن چیزی که اهمیت دارد دیده شدن، انتقال اطلاعات و دانش سیاسی و سرانجام بروز واکنش است. تماشای این فیلم به مثابه گذراندن یک دوره آموزش و آگاهی یابی است، چون ما امروز بیش از هر زمان دیگر به انسان هایی نیازمندیم که در برابر ظلمی که به همنوعان شان در گوشه دیگری از دنیا روا داشته می شود، ساکت ننشینند. هتل رواندا خادم بی و عیب و نقص این حرکت است و سینما از این دیدگاه می تواند یک فرشته باشد یا حداقل یک الهام دهنده بی نظیر که نگاه انسان ها را به زندگی خود و دیگران تغییر دهد.
خیلی ها خواهند پرسید ضرورت ساخت فیلمی درباره یک صفحه شرم آور از تاریخ بشر چیست؟ دراماتیزه کردن یک نسل کشی چه دردی را دوا می کند؟ پاسخ من این است؛ آیا برای جلوگیری از کشتارهایی مشابه در آینده به اندازه کافی از کشتار رواندا یا امثال آن درس گرفته ایم؟! راستی مگر چند فیلم درباره نسل کشی در رواندا یا حتی اروپای شرقی ساخته شده؟
هتل رواندا پروسه تبدیل یک محافظه کار به یک اومانیست عمل گراست، اتفاقی که می تواند با دیدن این فیلم برای خیلی ها رخ دهد( دان چیدل یکی از این افراد است که بعد از بازی در این فیلم تبدیل به یکی از فعالان عرصه حقوق بشر شده است). پل روسسه باگینا در آغاز فیلم یک محافظه کار تمام عیار است، یک هوتوی تحصیل کرده با همسری توتسی و سه فرزند؛ او مدیر یک هتل لوکس چهار ستاره است که هزینه یک شب اقامت در آن برابر یا درآمد شش ماه یک رواندایی است.او نمونه کامل یک دست پروده استعمار است نوکری مودب و خوش پوش و تمامی زندگی او در این خلاصه می شود که چگونه برای هتل خود جنس تهیه کند، مشتریان خود را خشنود نگاه دارد و از سد بوروکراسی با دادن رشوه بگذرد. او در پس تمامی اینها یک هدف بیش ندارد: حفظ شغل و خانواده خود. خانواده برای او همه چیز است. ولی خیلی زود در می یابد که خانواده او فقط جز کوچکی از یک جامعه است و زندگی اعضای خانواده او هیچ برتری بر دیگران ندارد.
فیلم با صدای گوینده رادیو آغاز می شود، صدای شومی که تا پایان فیلم مرتباً شنیده می شود و از ارتباط توتسی های خائن با استعمارگران بلژیکی می گوید. این صدا هوتوها را دعوت به شناسایی توتسی ها و نابودی آنها می کند. اما پل گوش خود را به روی این صداها بسته است. او و خیلی های دیگر هم چون سرهنگ الیور در طول فیلم دستور به خاموش کردن رادیو می دهند، اما تهییج مردم به کشتار همنوعان خود ادامه دارد و نقشی که تری جورج در ایجاد حوادث به رسانه رادیو داده، باعث می شود تا از این به بعد هنگام گوش کردن به رادیو اعتماد پیشین خود را به این قوطی جادویی نداشته باشیم و حتی از آن متنفر شویم.
نسل کشی از دیدگاه پل تصویر می شود ، کسی که با وجود دیدن نشانه هایی از آماده شدن برای کشتار در انبار جورج روتوگوندا خود را فریب می دهد. به روابطش با ژنرال بیزامونگو ادامه می دهد و ایمان دارد که اربابان غربی اش او را تنها نخواهند گذاشت. حتی زمانی که ریتا همسایه اش در برابر چشمان او و خانواده اش دستگیر و به شدت دچار ضرب و شتم می شود، حاضر نیست تا از نفوذ و ارتباطات خود برای کمک به او استفاده کند. چون می خواهد این روابط را برای روز مبادا و کمک به خود و خانواده اش حفظ کند. او حتی همسرش را نیز از قضاوت درباره رفتارش منع می کند. مدتی بعد زمانی که خبر ترور رئیس جمهور را می شنود باز ساده لوحانه به خود امید می دهد، اما زمانی که خون دیگران را از سر و روی پسرش که شاهد کشتار بوده، پاک می کند، دچار اولین تلنگر های روحی می شود. اما هنوز نسل کشی برای او پذیرفتنی نیست.
کارمندان هتل نیز از قماش اویند و زمانی که مدیر بلژیکی هتل از کشور خارج می شود و مسئولیت را به پل می سپارد، ریاست او را به راحتی نمی پذیرند. او یک سیاه هم چون خودشان است. پل سعی دارد هتل را همچون واحه ای در صحرا اداره کند و حاضر به عدول از ضوابط هتل نیست و در آغاز حضور پناهندگان را در هتل بی احترامی به قوانین داخلی هتل می داند. اما با شروع روند حوادث پا به چرخه خودآگاهی می گذارد. اولین قدم برای او دریافت این نکته است که اروپایی ها او را تنها گذاشته اند. او به همسرش اعتراف می کند" من تاریخ ندارم، حافظه ندارم... من به اینها همه چیز دادم ولی غیر از کثافت های شان چیزی نصیب من نشد" . او شاهد آن است که حتی خبرنگاران غربی نیز که ادعا می کنند که بدون هرگونه جهت گیری فقط به انتقال اطلاعات مشغولند به کار خود ایمان ندارند. وقتی پل از جک داگلیش به خاطر جسارتش در تصویربرداری از قتل عام مردمش تشکر می کند، جک به او می گوید" فکر می کنی عکس العمل مردم بعد از تماشای این فیلم ها در اخبار شبانه چیست؟ می گن اوه خدای من و بعد می روند تا شام شان را بخورند" .
دومین مرحله شناخت برای پل از راه رسیدن نیروهای غربی برای خارج کردن سفید پوستان از هتل است. او از سرهنگ الیور تشکر می کند، اما سرهنگ به او می گوید" به جای این کار باید به صورت من تف کنی، ما همه کثافتیم. هیچ کس به شما کمک نخواهد کرد، میدونی چرا؟ جون تو فقط یک سیاه نیستی، بلکه یک آفریقایی هم هستی" . در این لحظات پل با رسیدن مسیونرهای مذهبی به همراه کودکانی که والدین خود را در کشتار از دست داده اند ، برخلاف دفعات پیشین که با اکراه و تانی پناهندگان را به هتل می پذیرفت، این بار داوطلبانه به سوی کودکان می شتابد و حتی آنها را از چنگ مسیونرها بیرون می کشد. همین کار را درباره زن توتسی زیبایی که با اصرار از داگلیش می خواهد تا او را با خود ببرد نیز انجام می دهد "ولش کن بره". اینها آغاز گسست او از آموزه های پیشین است.
سومین مرحله هنگام رفتن به انبار روتوگوندا برای خرید آذوقه است که در بازگشت به دلیل مه گرفتن جاده به نظر می رسد که وانت از جاده خارج شده و در مسیری ناهموار پیش می رود. پل از وانت پیاده می شود و در می یابد آن چه که سنگ و کلوخ جاده ای خاکی می پنداشته، انبوه اجساد کشته شدگان است. او به عمق حرف های روتوگوندا درباره نسل کشی و گستردگی کشتار پی می برد. در بازگشت به هتل برای پاک کردن خون دیگران از سر و روی خویش به حمام می رود. اما هنگام خروج در رخت کن دچار شوک می شود؛ عصیان می کند و در لحظه ای کلیدی نماد وابستگی به آموزه های استعماری را- کراوات- از خود دور می کند و تبدیل به انسانی آزاده می شود(او تا پایان فیلم بدون لباس رسمی و کراوات دیده می شود).
او حالا نه فقط به دنبال یافتن جوابی برای سوال اصلی فیلم - " چگونه یک انسان می تواند با همنوع خود این گونه رفتار کند؟" - است، بلکه می کوشد تا مرهمی بر زخم های دیگران نیز باشد. چرخه شناخت برای او در لحظه ای کامل می شود که از رفتن به همراه همسر و فرزندانش خودداری می کند و ترجیح می دهد تا با پناهندگان در هتل بماند. دیگر هیچ تفاوتی میان خود و خانواده اش با دیگران نمی بیند و حاضر است برای نجات جان دیگران از هستی خود نیز بگذرد.
او برای نجات زندگی پناهندگان تمام هستی خود را به مخاطره می اندازد؛ رشوه می دهد، دروغ می گوید، چاپلوسی می کند و حتی برای خرید وقت ژنرال بیزامونگو را تهدید کرده و حق السکوت می خواهد. او دیگر یک محافظه کار نیست و تبدیل به مردی شده که هدفی والا دارد. کاش این فرصت به همه تماشاگران فیلم نیز ارزانی می شد!
بسیار متاسفم که روح شیندلر بر فیلم و منتقدان غربی آن سایه افکنده و بر آن سنگینی می کند. خود پل روسسه باگینا نیز از مقایسه خود با اسکار شیندلر چندان ناراضی نیست، اما فراموش نکنیم که شیندلر در کنار حفظ جان یهودیان اسیر چنگ نازی ها ، آنان را در کارخانه های خود به کار گماشت و جیب هایش را نیز پر کرد. اما پل روسسه باگینا برای حفظ جان پناهندگان از هر چه داشت و نداشت و حتی جان خود مایه گذاشت.
هتل رواندا دو هدف عمده دارد: شرمنده کردن غربی ها - تسویه حساب با میراث امپریالیسم و استعمار- و درود فرستادن به مردی که در برابر بی عدالتی و نقض حقوق انسان ها مقاومت کرد. تری جورج گناه این کشتار به گردن دول غربی می اندازد که با بی علاقگی ریشه گرفته از نژاد پرستی از دخالت به موقع خودداری کردند. او رواندایی ها را قربانی نژاد پرستی غربی ها می داند، نه هم وطنان هوتو تبار خود( برای آگاهی از عمق حوادث رواندا به کتاب بی نظیر فیلیپ گورویچ به نام "خوشوقتم به اطلاع تان برسانم که فردا من و خانواده ام کشته خواهیم شد" مراجعه کنید. پل فقط یکی از قهرمانان و به جا ماندگان نسل کشی است). امروز ثابت شده که دولت فرانسه از هوتوها حمایت کرده تا قدرت را به دست بگیرند و در واقع از قاتلین با ارسال اسلحه حمایت کرده است. دولت ایالات متحده نیز با تجهیز و آموزش شورشیان توتسی سهمی در کشتار داشته است. تری جورج بر نقش استعمارگران در ایجاد و ادامه کشتار زوم می کند و از ما نیز می خواهد چنین کنیم.
در دهه ١٩٦٠ نوع جدیدی از سینمای سیاسی برگرفته از آموزه های برشت، مارکس و مائو در ترکیبی با نئورئالیسم ، موج نو و فیلم مستند پا به عرصه سینما گذاشت که فرانچسکو رزی، جیلو پونته کورو و ژان لوک گودار شاخص ترین کارگردان های آن بودند. این فیلمسازان سینما را به مثابه سلاحی قدرتمند به کار گرفته بودند، اما جریان اصلی سینما خیلی زود این حرکت را از پا درآورد. امروز خوشحالم که اعلام کنم با وجود حضور کسانی چون تری جورج در پشت دوربین، امید به احیای این حرکت به وجود آمده است
روآندا. «پل روسساباجينا» (چيدل)، مدير هتل «هزار تپه» در کيگالي است. پس از چندي خشونت هاي قومي بالا مي گيرد و افراد قبيله ي هوتو آغاز به کشتار افراد قبيله ي توتسي مي کنند. «پل» نمي تواند درست روي دست بگذارد و با اين که خودش از قبيله ي «هوتو» است، به پناهندگان توتسي در هتل جا مي دهد...