سینا همای : تعلیق، یکی از نقشمایه های دراماتیک سینما، از سال های اولیۀ پیدایش این هنر است. «هیچکاک» سالها پیش در گفتگو با «فرانسوا تروفو» با مثالی ساده به تفهیم این تکنیک...
16 آذر 1395
تعلیق، یکی از نقشمایه های دراماتیک سینما، از سال های اولیۀ پیدایش این هنر است. «هیچکاک» سالها پیش در گفتگو با «فرانسوا تروفو» با مثالی ساده به تفهیم این تکنیک روایی پرداخت: «فرض کنید ما اینجا نشسته ایم و بمبی زیر این میز بسته شده باشد... اگر بینندۀ فیلم، از این موضوع بی خبر باشد و این بمب منفجر شود، ما عنصر «غافلگیری» مخاطب مواجه می شویم؛ اما اگر مخاطب از وجود این بمب آگاه باشد، تا زمانِ انفجار مخاطب دچار «تعلیق» است. با این تعریف نمی توان احتکاری که در سریال «سرزمین غرب» رخ می دهد را توجیه کرد. در چهار قسمت اول، مخاطب با دورنمایی کلی، اما ناقص از روابط و شرایط موجود در این پارک باخبر می شود. اما باز هم تعداد علامت سوالهای موجود در این روایت بیشتر از آن است که بشود چیزی را از آن استنتاج کرد و نامش را «فهمیدن» گذاشت. همه چیز از یک قطعه عکس آغاز شد که از دنیای مدرن آدم های واقعی، به داخل دنیای ساختگی پارک سرزمین غرب وارد و شخصی که نقش پدر «دلورس» را بازی می کرد را دچار نوعی دگرگونی کرد. او همچون فیلسوفی که از ته غار، نگاهش از پس سایه ها گذشته باشد و آدمهایی که آن سمت آتش در حال رقصیدن هستند را دیده باشد، به همه چیز شک کرد و روند زندگیش دچار اختلال شد. اما این بینش جدید، همچون واگیری به زن بدکاره ای به نام «میو»، و به «لورس» نیز سرایت کرد. آنها کم کم روی به تشخیص دقیقی بین دنیای درون و دنیای بیرون واقعی دست می یابند. اما نکتۀ عجیب ماجرا هنوز این است که چطور مدیران پارک، در اسرع وقت، پیرمرد را از دور خارج کردند و مرد دیگری را جایگزینش کردند که جای پدر «دلورس» را بگیرد، اما تا این حد با ارفاق با «میو» و «دلورس» رفتار می کنند؟ در آغاز آن پیرمرد بود که همچون شیطانی در برابرش خدایانش رو در رو ایستادگی کرد و به درک واصل شد، بعد بقیۀ اندرویدهای پارک یکی یکی به حالت او دچار شدند. چیزی که فهمیدنش در این مرحله دشوار است، پذیرفتن ابعاد روانی اندرویدهاست. آنهایی که دیوانه هستند، مسائلی از دنیای واقعی را در واگویه هایشان افشاء می کنند و هر کسی که در جستجوی کاوش حقیقت است معیوب و مختل شناخته می شود. «خاطره» نیز یکی از مسائل نامشخص این داستان است. همچنین خواب دیدنهایی که برای روبات ها پیش می آید. آیا آنها به چیزی فراتر از کدهای صفر و یک و کامپیوتری هستند؟ داستان این سریال به کجا می رود؟ «میو» که همانند تمامی شخصیتهای رباتی این داستان تحت نظارت دقیق و شدید است، در جایی مخفی از منزلش چند اتود نقاشی شده از لباسهای تیم پزشکی (که بر حسب اتفاق مانند لباس فضانوردان است) را پیدا می کند. در اینجا با صورت مساله ای مواجه می شویم که سالها پیش در فیلم دوم «کریستوفر نولان» یعنی «ممنتو» به عنوان مسالۀ اصلی فیلم مواجه بودیم. خاطرۀ کوتاه مدت. شخصیت فیلم «ممنتو» دچار عارضه ای مغزی است که حافظۀ کوتاه مدتش را از دست داده است و با خالکوبی کردنِ وقایع و دستورالعملها، روی بدن خود سعی در پیش روی به سوی هدفش دارد. در اینجا این عارضۀ مغزی به عنوان یک امکان تکنولوژیک در اندرویدها نشان داده می شود. «میو» بارها خواب لحظه ای را می بیند که وسط عمل جراحی بدنش به هوش آمده و با دو جراحی که بالای سرش بوده اند برای لحظاتی ارتباطی وحشتناک را تجربه کرده است. او این تصویر را بارها در خواب می بیند. زیرا بنابر امکاناتی که اندرویدها با آنها تنظیم شده اند، نمی تواند آن تصویر را در دنیای خودآگاه و هوشمند خود به خاطر آورد. او بارها، تصویر آن مردها در لباس اتاق عمل/ فضانوردی را طراحی کرده و در دریچه ای زیر اتاق خوابش پنهان کرده. احتمالاً هر وقت برای پنهان کردنِ یکی از طراحی ها به آن دریچه رجوع کرده، با تصویر وحشتناک طراحی قبلی خود (که زمان کشیدنش را به خاطر نمی آورد) مواجه می شود. زیرا در حافظۀ او دخل و تصرفی صورت گرفته که قادر به یاد آوردن مسائل گذشته نباشد، و دچار دوری باطل در حرکاتش شده باشد. از طرفی او تصویر دیگری را هم در خواب خود می بیند: تصویر دورانی در جایی دیگر، در قبیله ای بومی با فرزندش زندگی می کرده، و مورد تهاجم و تجاوز قرار گرفته است. «خواب دیدن»، «تداعی»، «تصاویر فرازمانی یا دژاوو» همگی اختلالاتی مغزی هستند که برای انسانهای واقعی اتفاق می افتد. و در این جا از داستان است که ما می بینیم خلقت اندرویدها در پارک به قدری پیشرفت کرده که آنها هم به این ضایعات دچار می شوند! و البته کشف بزرگی نیست اگر بگوییم که رابطۀ بین مخلوق ناآگاه و گیج، و خالق آگاه و بی عاطفه، شبیه سازی شرایطی است که مردمان دنیای واقعی با آنها مواجه هستند. انسانها از طریق عبادت و جادو همواره سعی دارند با دنیایی فراطبیعی یا متافیزیک ارتباطی مفید برقرار کنند. اما در حال حاضر چنین تفکرات و رفتارهایی برای اندرویدهای این پارک دور از ذهن به نظر می رسند. «میو» همانند «دلورس» به صورتی مادیگرایانه و ماتریالیستی در پی کشف این رموز هستند. در این بین، یک چیز دیگر هم هست که ایجاد سوال می کند. هیچ کدام از مهمانان پارک سرزمین غرب، از محدودیت یا ممنوعیتی در خصوص انتقال این اطلاعات به اندرویدها ندارند. بنابراین، منافذی که این اطلاعات از آنها نشت می کنند و به اندرویدها می رسند بسیار زیادند. مدیران پارک، برای لاپوشانی این مسائل به چه روشهایی متوسل می شوند. اگر این رباتها تا این حد قابل ویرایش هستند بنابراین آنچه که کشف می کنند اهمیتی ندارد و از این نظر همراه شدن و همذات پنداری مخاطب سریال با آنها به نوعی توهین به شعور مخاطب خواهد بود. با این حال سریال راه دیگری هم در اختیار بیننده قرار می دهد. دنبال کردنِ آدمهای واقعی داخل داستان راه دومی است که می شود با آن سعی به کشف و گره گشایی معماها پرداخت. (هرچند این اطلاعات با خست به مخاطب سریال عرضه شده اند). یکی از مسائلی که سریال سرزمین غرب را در مرتبۀ پایین تری از فیلمی علمی تخیلی مثل «ماتریکس» قرار می دهد این است که فضای درونِ پارک بیش از حد فیزیکی، مادی و واقعی است. در «ماتریکس» ما با واقعیتی مواجه می شدیم که به صورتی مجازی با دنیای واقعی در ارتباط بود. مرگ در دنیای مجازی تنها نقطۀ اشتراک بین افرادی بود که روی صندلی رویایی خود نشسته بودند و وارد دنیای مجازی شده بودند. اگر در دنیای مجازی می مردند، در دنیای واقعی نیز از دهانشان خون فواره می زد و مغز خود را می باختند و نوار ضربان قلبشان صاف می شد (به بیان ساده می مردند). اما در سریال سرزمین غرب، اندرویدها واقعاً دچار آسیب جسمی می شوند. دستی واقعی آنها را برمی دارد و به دنیای پشت صحنۀ پارک می برد. آنها شسته، تعمیر و بازسازی می شوند و باز به دنیای پارک برمی گردند. در این بین، چه بر سر تداوم می آید؟ ما نمی دانیم. آیا داستان به صورت خطی دنبال می شود یا در ریتمی مشخص مدام در حال تکرار شدن است؟ (شاید هم هیچ کدام!) نکتۀ آزاردهندۀ بعدی، این است که قدرت تکنولوژی در این داستان نامعلوم است. برای مثال، در قسمت سوم رباتی دیوانه از محدودۀ مجاز پارک جدا شده بود و مجنون وار سر به بیابان گذاشته بود. در ادامه پس از درگیری مختصری با مسئولین پارک، سر خود (جایی که حافظۀ او در آنجا قابل دسترسی است) را با سنگی له کرد که به محتوای اطلاعات او دسترسی نباشد. (آیا تصور این که هر اندرویدی یک حافظۀ جانبی دارد و همه چیز در آن به صورت بک آپ طبقه بندی می شوند، فراتر از دنیای رازآلود این سریال است؟) در قسمت بعدی آن جسم آسیب دیده، به کلینیک مطالعات پارک آورده شده و همه سعی در بازیابی اطلاعات داخل آن مغز هستند. آیا در دنیای واقعی لامکان این فیلم، این امر واقعاً غیرممکن است؟ در هر قسمت از سریال، با منولوگی مفصل و طولانی از دکتر «فورد» (آنتونی هاپکینز) مواجه می شویم که مسائل کلیدی مهندسی شده ای را بازگو می کند. با این حال، این اطلاعات به قدری موجب خرسندی مخاطب نمی شود که میل شدیدی در پیگیری ماجرا داشته باشد. تنها متوجه می شویم که «فورد» همچون خالقی عصبی است که هیچ عاطفه ای نسبت به مخلوقاتش ندارد. از طرفی او خوب می داند که خود او و پارکش به نوعی با زوال مواجه اند. اما برنامه ای برای آینده دارد را هم به صورتی شفاف نمی گوید. او تنها از قدرت خود برای فخرفروشی و متحیر کردن مخاطبانش استفاده می کند و آنها را در گیجی و ابهام، با مشتی از سوالات تنها می گذارد. نکات پیرامون مرد سیاهپوش (اد هریس) چنان به صورتی تکراری و بی قاعده به تصویر کشیده شده اند که آن را حد مقدمه چینی فراتر نمی برد (در واقع سایر مسائل این سریال هم چندان تکلیف مشخصی ندارند) به همین خاطر، تنها کاری می توان انجام داد، تن دادن به دنباله روی از مرد سیاه پوش است. و البته، به نظر می رسد که گفتن این مسئله بی انصافی به نظر نیاید: بیننده ای که به دنبال کردنِ داستان این سریال پرداخته، حداقل تا به حال، در حق خود ظلم و لطف بزرگی به این ملقمۀ درهم پیچ کرده است!
دو نفر برای ماجراجویی درباره غرب به یک پارک بسیار مُدرن می روند. این پارک شبیه به دوران روم باستان، زمان کابوی ها و قرون وسطی ساخته شده و پر از ربات است. هنگامی که سیستم مرکزی پارک دچار مشکل می شود، ربات ها شورش کرده و این دو نفر نیز تحت تعقیب ربات ها قرار می گیرند و...