به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
فضای آغازین فیلم «کامیون» از جنگ در عراق شروع میشود. داعشیهای تصویر شده بیشتر از انکه جنگجوی داعشی باشند پلیسهای ویژه ایرانی را به ذهن تداعی میکنند. حتی تصاویر به گلولهبستن افراد چندان رعب و وحشتی ایجاد نمیکند. اما اینها فقط مقدمهایست برای پرداختن به داستان اصلی که به جنگ و داعش ارتباطی پیدا نمیکند و چیزی فراتر از آن است.
اجازه بدهید خلاصه داستان یک خطی فیلم را بنوسیم:
«دختری ایزدی که شوهرش در تهران مشغول کار است به درخواست خانواده برای فرار از دست داعش به همراه راننده کامیونی و پسر کوچک برادر شوهرش به سمت تهران حرکت میکند. »
اما این خلاصه داستان بسیار فریبدهنده است. آنچه مدنظر نویسنده و کارگردان بوده به نظر این خط داستانی باشد: «دختری سرگشته و بی پناه تصمیم به ترک کاشانه میگیرد و به شهری میآید که انهم شهری بیرحم است و در این بین به تنها کسی که میتواند اطمینان کند راننده کامیونیست که با او همسفر گشته. همین اطمینان و تلاش راننده کامیون برای پیدا کردن شوهر و محافظت از او، باعث ایجاد دلبستگی میشود و کامیون را برای مدت کوتاهی تبدیل به موطن اصلیش میکند...»
در این خط داستانی مقدمه میتواند هر چیز دیگری باشد و فقط به این دلیل قضیه داعش انتخاب شده که موضوع روز است و مخصوصا میتواند برای مخاطب جهانی جذابیت داشته باشد.
از اینجا به بعد داستان را میتوان به دو شکل تعریف کرد:
۱-اما این علاقه و زندگی خوش کوتاه مدت به سرانجام نمیرسد و دختری بی پناه در شهر بی رحم تهران هم بی پناه خواهد ماند و اینده خوبی در انتظارش نیست.
۲- دختر در خارج از شهر تهران به کمک راننده کامیون خانه ای کرایه میکند و این میتواند شروعی تازه برای او باشد.
همانطور که مشخص است کاملا داستان اول با دوم متفاوت است. اما کدام از اینها درست است؟ آنچه باعث میشود که داستان اول را درست بدانیم تاکید بر بیرحم بودن شهر تهران و تاکید بر غیرتی بودن پسر برادر شوهر به نوعی که حتی میخواست راننده کامیون را چاقو بزند و همچنین نشان دادن نمایی از فردی مرده که گویی شوهر او بوده؛ که مجموع اینها نمیتواند مخاطب را به پیدا کردن شوهر و یا فرجام مناسب رابطهاش با راننده کامیون امیدوار سازد.
اما انچه میتواند نشانه ای بر داستان دوم باشد: تاکید بر مقداری دور از تهران بودن جایی که در آن خانه اجاره شده و دادن شماره وکیلنیکی کریمی به زن جوان توسط راننده کامیون. شاید این دو را بتوان نشانهای بر بهبود اوضاع و شیرین شدن زندگی دانست.
مشکل اصلی همین است که فیلم بین این دو روایت ذکر شده سرگردان است. از یکسو تاکید بر بیرحمی شهر تهران و تصویر کردن شخصیتی از شوهر که اصلا معلوم نیست چگونه ادمیست و حتی نشان دادن جنازه ای که شاید او باشد و تاکید بر غیرتی بودن کودک همراه زن، روایت اول و کاملا ناامیدکننده را به ذهن متبادر میسازد و از دیگر سو تاکید بر خارج از تهران بودن خانه اجارهای در آخر فیلم و تاکید بر عکس شوهرش با خانم بازیگر روایت دوم را. نکته جالبتر قضیه این است که موضوع تصادف با خانم بازیگر تنها در صورتی کارکرد پیدا میکند و روایت کردنش پذیرفتنی به نظر میرسد که داستان دوم را داستان فیلم بدانیم در حالیکه مخاطب با انچه که دیده است حدس منطقیاش این است که خانم بازیگر هم از شوهر بیخبر است؛ ضمن اینکه در دنیای فیلم این داستان دوم کاملا با بخشهای دیگر فیلم در تضاد است و غیر منطقیتر از داستان اول به نظر میرسد...
به دلیل همین سرگردانی در داستان و کامل نکردن خط داستانیست که فیلم بدون پایان به نظر میرسد. اما مشکل فیلم فقط همین مسئله نیست؛ موقعیت های مختلف برای پیدا کردن شوهر، تنها کارکردش ایجاد علاقه دختر جوان به راننده کامیون و دلخوشی او و موطن شدن کامیون برای اوست و به این علت که در شناخت شخصیت شوهر یا عمق بخشیدن به شخصیت راننده کامیون یا دختر جوان کارکردی ندارد؛ یعنی چون این موقعیتها تک وجهیست و همچون پازل به شناخته شدن چیزی کمک نمیکند؛ باعث خستهشدن مخاطب و عدم برقراری رابطه دراماتیک با او میشود.
علاوه بر این، فیلم بین فضای مستند و فضای فانتزی سرگردان است. بازیهای بد بازیگرهای حرفهای در نقشهای کاملا فرعی و رنگهای زیاد تصاویر باعث دور شدن از فضای مستند که لازمه چنین فیلمیست میشود و همین مسئله دلیل نزدیک نشدن مخاطب به دنیای فیلم است.
اما باوجود همه این ضعفها یک چیز است که میتواند فیلم را تا حدودی قابل دیدن کند و آن سعید آقاخانی است که یک تنه بار فیلم را به دوش میکشد.