علیرضا صابر : "فانی و الکساندر" یک اثر هنری به معنی واقعی کلمه است. با یک قصه ی هوشمندانه که واقعیتی تلخ را ترسیم می کند و راه چاره اش را در رویا...
16 آذر 1395
"فانی و الکساندر" یک اثر هنری به معنی واقعی کلمه است. با یک قصه ی هوشمندانه که واقعیتی تلخ را ترسیم می کند و راه چاره اش را در رویا پردازی می بیند. رویایی از جنس واقعیت ، در ادامه ی واقعیت و حتی واقعی تر از آن. فضاسازی و شخصیت پردازی فیلم چنان با فرم درست ، فیلمبرداری و میزانسن ادغام شده اند که تا آخر فیلم تفکیک ناپذیرند ، محتوا می آفرینند و خودنمایی نمی کنند. ابتدای فیلم الکساندر (شخصیت اصلی فیلم) پسر بچه ای با چهره ی معصوم را می بینیم که با یک ماکت صحنه ی تئاتر مشغول است ، دو پرده از این ماکت را کنار می زند و اولین نما را از او می بینیم. پلان بسیار خوبیست. در ادامه ، الکساندر از اتاقش بیرون می آید و با چهره ای متعجب و کمی همراه با ترس در خانه ای شلوغ و بزرگ که مانند قصر است پرسه می زند و تک تک اعضای خانه را صدا می زند ، اول "فانی" و بعد بقیه ، حتی خدمتکار ها. هیچ کس در خانه نیست. از پنجره نگاهی به بیرون می اندازد. برف در حال باریدن است و عده ای در خیابانِ پوشیده از برف ، گل می فروشند. روز قبل از کریسمس است. الکساندر با کمی ترس به زیر میز رفته و آنجا به خواب می رود. وقتی از خواب بیدار می شود ، مجسمه ای را در حال حرکت می بیند و مادربزرگش را که همراه خدمتکاران خانه در حال آماده کردن خانه برای کریسمس هستند با تعجب می نگرد. دقت کنید که فیلمساز با دوربین و چقدر هوشمندانه کاری می کند که اول الکساندر و بعد از آن مخاطب با دیدن حالت چهره ی شخصیت و پس از آن فضا ، تعجب کند. مخاطب با دیدن خدمتکار های خانه که تعدادشان هم کم نیست ، متعجب می شود که چرا تا قبل از به خواب رفتن الکساندر در خانه ای به این بزرگی با اینهمه خدمتکار ، هیچکس حضور نداشت؟ یا بعد از بیدار شدن ، چرا مجسمه حرکت می کرد؟ با همین مقدمه ی کوتاه و درست بیننده درگیر ماجرای فیلم و پاسخ به پرسش های مطرح شده می شود. فیلمبرداری دقیق تکلیف بیننده را از ابتدا روشن می کند. فیلم درباره ی الکساندر است و نگاه او به زندگی که در طول فیلم شکل می گیرد و رشد می کند.
شاید در طول فیلم با انواع و اقسام رویا پردازی ها روبهرو شویم که هر کدام نام مخصوص به خودشان را در علم روانشناسی داشته باشند. من روانشناسی بلد نیستم ولی می فهمم که همه ی این خیالات و رویاها دارای یک شباهتند، واقعی نیستند و ساخته ی ذهن اند. ذهن شخصیت داخل فیلم ، نه ذهن مخاطب. این شباهت مساله ی فیلمساز است. فیلمساز می خواهد غیر مستقیم و از پسِ قصه و شخصیت و فضاسازی ها آنرا به چالش بکشد و تعمیم بدهد. مرز بین واقعیت و خیال (رویا) را بررسی کند و در این جست و جو بیننده را نیز با خود همراه کند. کاری که خیلی از فیلمسازان امروزی نمی توانند با یک فرم سینمایی و درست، بدون ادعا و ادا انجام دهند. قبل تر بیان شد که رویا پردازی در این فیلم از جنس واقعیت است و ادامه دهنده ی آن ، این مطلب کاملا در ابتدای فیلم مشهود است و البته به شکل کامل تر و تامل برانگیز تر در پایان فیلم.
شخصیت پردازی های فیلم به گونه ای است که بعضی از آدم های فیلم از ابتدا تا انتهای فیلم در حال شخصیت پردازی اند (مثل الکساندر) و برخی دیگر به اقتضای قصه تیپ باقی می مانند و در زمان خاص به اندازه ی مورد نیاز جنبه های شخصیتی آن ها را میبینیم و با آن ها همراه می شویم. لازم به ذکر است که دوربین علاوه بر فضاسازی ، نقش بسزایی در شخصیت پردازی فیلم هم دارد. بخصوص در شخصیت پردازی "الکساندر".
پس از مقدمه ی کوتاه و درست فیلم ، می فهمیم که شغل خانوادگی این خانواده تئاتر است. با فضای خانه و مهمان هایی (اعضای خانواده) که به جشن کریسمس دعوت شده اند آشنا می شویم. فانی و الکساندر در این بخش مانند سایر مهمان ها مشغول شادی و خوشگذرانی هستند. یک واقعیت شیرین که فانی و الکساندر در آن خوشحالند و از رویا و فرار از واقعیت خبری نیست. ناگهان با مرگ پدر فانی و الکساندر ، واقعیت ترسیم شده رو به تلخی می رود و با ازدواج مادر با کشیش (بدمن فیلم) این تلخی تشدید می شود. دوباره رویا پردازی های الکساندر آغاز می شود چون واقعیت موجود را نمی پسندد و می خواهد چشمش را به روی آن ببندد و از آن فرار کند. علاوه بر الکساندر ، فانی هم رویا پرداز است ولی به تنهایی تاب تحملش را ندارد. وقتی روح پدر را می بیند ، الکساندر را صدا می زند تا با او روح پدر را تماشا کنند. فانی بدون الکساندر قادر به هضم خیال و رویا نیست. شخصیت دیگری هم در فیلم حضور دارد که رویا پرداز است. مادر بزرگ. نسبت به کریسمس پارسال پیرتر شده و دیگر شاد نیست. پیری در حال غلبه بر اوست و از واقعیت (کهنسالی) هراسان است. او هم می تواند روح پسرش -که همان پدر فانی و الکساندر باشد (اسکار)- ببیند و با او حرف بزند.
در بخش دوم فیلم یعنی پس از مقدمه و اتفاقات قبل از مرگ اسکار ، فیلمساز علاوه بر واقعیت و رویا ، مساله ی حقیقت و دروغ را مطرح می کند. الکساندر شروع به دروغ گفتن می کند. درباره ی وضع زندگی اش در مدرسه به همکلاسی ها و معلمانش دروغ می گوید تا خیالات و رویاهایش را با دروغ گفتن برای دیگران ترسیم کند. ولی در این کار ناموفق است و توسط کشیش بشدت تنبیه می شود. انگار هیچکس بجز خواهرش فانی با او همراه نیست. کشیش علاوه بر اینکه برای شخصیت های داخل فیلم مانعی برای خیال پردازی است ، برای مخاطب یک سرعتگیر است تا واقعیت و رویا را در فیلم بهتر درک کند. دو سکانس مربوط به گفت و گوی الکساندر و کشیش درباره ی دروغ گفتن در فیلم است که خیلی خوبند. بخش عمده ای از شخصیت پردازی الکساندر که بشدت پیچیده است ، در همین سکانس ها صورت می گیرد. مادربزرگ از وضع بد زندگی آن ها توسط مادرشان باخبر می شود و از دوستش "آیزاک" که در بخش اول فیلم با او آشنا شده بودیم می خواهد که بچه ها و مادرشان را از دستِ کشیش ظالم فراری دهند. بخش سوم فیلم از این سکانس فوقالعاده آغاز می شود. اجرای سکانس عالی است. اینبار "بیننده" واقعیتی تلخ را حس می کند و برای نجات شخصیت های محبوبش ، فانی و الکساندر ، راهی بجز پناه بردن به رویا نمی یابد. فریادی که "آیزاک" در این سکانس می کشد ، فریاد بیننده است نسبت به وضع بدی که فانی و الکساندر در آن گیر افتاده اند. آیزاک نمی تواند "امیلی" یا همان مادرِ فانی و الکساندر را از خانه ی نحس کشیش رهایی دهد چون امیلی از ابتدای فیلم تسلیم واقعیت است و به رویا پردازی اعتقادی ندارد. بیننده هم آنقدر که نگران وضع فانی و الکساندر است ، نگران وضع مادرشان نیست.
فانی و الکساندر پس از رهایی از کشیش ، وارد خانه ی آیزاک می شوند که با دو برادرزاده اش زندگی می کند و همگی در کار تئاترند. خانه ای که نه الکساندر و نه بیننده قبلا آن را ندیده و با آن آشنا نیستند. برعکس مقدمه ی فیلم و دو بخش اول که بیننده با فاصله ای کم ولی محسوس در گیر ماجراهای فانی و الکساندر بود ، در بخش سوم و پایانی فیلم بیننده کاملا همراه این دو است ، بدون هیچ فاصله ای. هم بیننده و هم فانی و الکساندر در خانه ای غریب هستند. بدون هیچ پیش زمینه ی ذهنی. دو سکانس در این خانه اتفاق می افتد که خیلی خوب و درستند. سکانس گفت و گوی شبانه ی الکساندر با یکی از برادرزاده های آیزاک و از آن مهم تر سکانس گفت و گوی الکساندر با برادرزاده ی دیگر به نام "اسماعیل". اسماعیل با چهره ای کودکانه یک رویاپرداز قهار است و با الکساندر پس از یک گفت و گوی کوتاه و مهم ، نقشه ی قتل کشیش را رویاپردازی می کنند.
و اما مرگ کشیش ... مرگ او به دو دلیل اتفاق می افتد که مکمل یکدیگرند. یک دلیل واقعی و یک دلیل رویایی. همسرش (مادر فانی و الکساندر) به او تعداد زیادی قرص خوابآور می دهد طوری که به خوابی عمیق برود و بیهوش شود. از طرف دیگر با رویا پردازی اسماعیل و الکساندر ، عمه ی کشیش اتفاقی آتش می گیرد و در حال سوختن به اتاق محل اقامت کشیش می رود و کشیش هم که تعداد زیادی قرص خواب خورده با تلاش بسیار نمی تواند از آتش فرار کند و می سوزد. اینجاست که رویا در عین تفاوتش با واقعیت ، ادامه دهنده ی آن می شود و فیلمساز واقعیت را لازم می داند ولی ناکافی. راه رهایی از واقعیت تلخ ترسیم شده را مطلقا رویاپردازی نمی داند بلکه رویاپردازی از جنس واقعیت و ادامه دهنده ی آن. برای رویا و خیال ماهیتی مجزا قائل نیست و آن را در حضور واقعیت می بیند و از جنس آن می داند. این نگاه و دغدغه ی فیلمساز است که کاملا سینمایی به تصویر می کشد و همه ی حرفش را در فرم می زند.
شاید به دو سکانس فیلم ، برچسب شعاری بودن بزنند. سکانس سخنرانی اسکار در تئاتر (اوایل فیلم) و گفت و گوی رویایی اسکار با مادرش پس از مرگ. با مورد دوم بشدت مخالفم چون تمام دیالوگ های رد و بدل شده بین اسکار و مادرش از دل فیلم بیرون می آیند و بیننده قبلتر آن ها را درک کرده است. با مورد اول هم مخالفم چون این سخنرانی توضیح دهنده ی عدم نمایش فضای بیرون از خانه در طول فیلم است و کمی هم بیننده را در مورد وضع سلامتی اسکار نگران می کند که در سکانس مهمانی تشدید می شود. همچنین این سکانس شروع کننده ی یک طرز فکر فلسفی و جاافتاده در فیلم است که به ساده ترین شکل ممکن : "زندگی یک نمایش تئاتر است با تمام بازیگرانش و هر کس نقشی را ایفا می کند" است.
تماشای این فیلم را به همه ی علاقه مندان سینما پیشنهاد می کنم و در آخر می خواهم جمله ی مادربزرگ الکساندر در سکانس پایانی که از روی یک نمایشنامه می خواند و توضیح دهنده ی فیلم است را ، تکرار کنم...
" هر اتفاقی می تواند بیافتد ... هر اتفاقی محتمل و شدنی است ... زمان و فضا ابدی نیستند و در یک چارچوب سست از واقعیت ... چرخش تصورات ، طرح های جدیدی را ایجاد می کند." امتیاز : 4 از 4
«فاني» (آلوين) و «الکساندر» (گوو) زندگي خوش و آرامي را با مادر و پدرشان، «اسکار» (ادوال) و «اميلي اکدال» (فرولينگ)، که در کار تئاتر هستند، مي گذرانند. با مرگ پدر در اثر سکته ي قلبي و بعدتر ازدواج «اميلي» با يک کشيش خشک و مقرراتي به نام «اسقف ورگروس» (مالمسيو)، بچه ها آزادي و نشاط شان را از دست مي دهند...