به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
نگاهی به ساختار دراماتیک سریال بازی تاج و تخت و پیشبینی کار سخت سازندگان آن | بخش اول
[خطر اسپویل شدن تا پایان فصل ششم]
با آغاز پخش فصل هفتم سریال بازی تاج و تخت که به طور خلاصه به «گات» (Game of Thrones) معروف است بار دیگر رکورد دانلود سریال در میان کاربران اینترنتی شکسته شد. بخشی از این اقبال چشمگیر و موفقیت بیبدیل گات بیشک مدیون ساختار دراماتیک متفاوتی است که این سریال با اتکا به رمان ترانهی یخ و آتش اثر «جی. آر. آر. مارتین» بدان چنگ انداخته است. منظور از ساختار متفاوت سریالگات، بازی با بنیانها و اصول درام است که این سریال تلاش کرده است تا به نوعی با کنار گذاشتن برخی از این اصول روایتی متفاوت را در صنعت درامپردازی ارائه دهد. این مهم از همان ابتدا و از همان فصل اول با حذف پروتاگونیست (قهرمان) درام یعنی شخصیت ند (ادارد) استارک به ضربهی محکمی بر گیجگاه مخاطب تبدیل و همین «اصل غافلگیری» به ویژگی اصلی و منحصر به فرد این سریال تبدیل شد؛ به شکلی که میتوان گفت که این اصل غافلگیری تبدیل به عاملی شد که مخاطبان حرفهای صنعت سریال را به خود جذب کرد. البته این مهم به خودی خود امر جدیدی به حساب نمیآید اما سازندگان بازی تاج و تخت دست به دامن تعلیقهای کلیشهای و گاها غافلگیری در زمینه اصلی درام نشدند، بلکه از خود بنیانهای درام مایه گذاشتند، بدین معنی که مستقیما کلانروایت را شکسته و درام را با خرده روایتها و پمپاژ شخصیتهای متعدد تغذیه کردند.
شکی نیست بازی تاج و تخت سریال بیپروایی است. لااقل به همان اندازه ی خشونتی که دستمایهی موقعیتهای دراماتیک خود قرار میدهد بیپروا است؛ چه در داستانگویی، چه در شخصیتپردازی و چه در خلق موقعیتهای دراماتیک. هر جا که انتظار نداریم به ناگاه مسیر حوادث را تغییر میدهد یا ناگهان شخصیتی که تصور میکنیم تمام بار دراماتیک بر شانههای اوست را از بازی حذف میکند. در واقع کاری که گات میکند بازی با بنیانهای اصلی درام است، بازیای خطرناک که اکنون باید پرسید که آیا ریسک سازندگان جواب داده است یا خیر. اما بنیانهای درام چه هستند؟اما وقتی میگوییم «گات» بازی متفاوتی را در زمینهی ساختار دراماتیک ارائه داده است از چه سخن میگوییم؟ این بنیانهای دراماتیک چه هستند که سریال گات برخی از آنها را مورد تردید قرار داده. شکی نیست که سریال علیرغم نفی این بنیانها بازهم به موفقیت خود (لااقل تا پایان فصل ششم) ادامه داد اما باید ببینیم از چه طریق این موفقیت را تضمین کرد؟ آیاگات این موفقیت را به واسطهی ساختار روایی منسجم خود به دست آورد و یا ما را وارد بازی هزارتویی کرد که عملا بخش اعظمیاز آنها خارج از خط داستانی بودند؟اکنون پرسش این است که آیا این روش جواب داده است؟ به عبارتی پرسش مهمتر این است که آیا میتوان بنیانهای درام را زیر سوال برد و همچنان جذابیت و کشش دراماتیک را حفظ کرد؟ این پرسشی است که تلاش میکنیم در خلال این مطلب بدان پاسخ دهیم و در نهایت به این پیشبینی دست یابیم که آیا سرانجام چنین ریسک و تجربهای در صنعت سریالسازی جواب داده است؟ به این معنا که آیا سازندگان گاتمیتوانند به پایانبندی منطقی و باورپذیر و در عین حال دراماتیکی دست یابند که مخاطبانی که اکنون انتظارشان بالا رفته را راضی نگه دارند؟ یا اینکه سرانجام همین بازی خطرناک و متهورانه با بنیانهای درام در نهایت یقهی سازندگان را خواهد گرفت؟
از منظر ارسطو بنیانهای درام بر سه اصل استوار است:
البته ارسطو از عوامل دراماتیک دیگری نیز سخن میگوید. اما امروز درام شناسان بر این مسئله توافق دارند که عمده همین سه اصل است و سایر عواملی که ارسطو از آن سخن میگوید در قالب همین سه اصل قابل ادغام است. به عنوان مثال دیالوگ یا همان ستیز کلامیکه مبتنی بر «تز» و «آنتی تز» است در بستر همین موقعیت شکل میگیرد یا «موسیقی» که از آن تعبیر به «ریتم» میشود نیز در بستر روایت قابل تحلیل است.
نکتهی دیگری که باید بدان توجه کرد این است که این سه اصل به هیچ وجه از هم جدا نیستند. بدین معنا که به شکلی در هم تافته و تنیده شدهاند که تصور یکی بدون دیگری ممکن نیست. روایت یا طرح دراماتیک بدون شخصیت معنا ندارد. از طرفی شخصیت است که روایت را به پیش میبرد و در عین حال روایت است که به شخصیت معنا میدهد. از سوی دیگر شخصیت در خلال موقعیت دراماتیک یعنی ستیز و در ارتباط با موانعی معنا پیدا میکند که با آنها روبهرو میشود و واکنش شخصیت به این موانع باعث میشود که او به ما شناسانده شود. همچنین ما روایت را نه صرفا از زبان شخصیت بلکه از دریچهی کنشهای او دنبال میکنیم. از اینرو همواره به دنبال شخصیتی هستیم که بتوانیم به واسطهی همذات پنداری با او روایت را به چنگ آوریم.
اما گات با این بنیانهای درام چه میکند؟ ضربهی اصلی در همان فصل اول وارد میشود. یعنی همان جایی که بر خلاف انتظار شخصیت ند استارک به شکل ناباورانه و البته ناجوانمردانهای توسط کسی که تلقی میکنیم در جبههی آنتاگونیست (ضد قهرمان) قرار دارد حذف میشود. بدون شک ند استارک قهرمان اصلی سریال است. تمام ویژگیها را هم برای قهرمان بودن در خود دارد. او در میان این همه نکبت، تزویر و قدرت طلبی تنها شخصیت شرافتمند سریال است. از سوی دیگر تمام بار روایی بر دوش اوست. روایت بدون او بیمعنا است. اوست که راوی است؛ او در مقام کسی است که ما روایت را از چشم او دنبال میکنیم. گویی قرار است حوادث و رویدادها حول محور او اتفاق بیافتد. مخاطب در طول یک فصل با او سمپات شده است و احساس همذات پنداری میکند، حال به ناگاه ند استارک گردن زده میشود! آیا میتوان فصلهای بعد را بدون حضور شخصیت قدرتمندی همچون او تصور کرد؟ با اینحال گات به حیات خود در اذهان مخاطبان ادامه میدهد و تا فصل ششم نیز مخاطب را به دنبال خود میکشد. چه اتفاقی افتاده است؟ موفقیت گات مدیون چیست؟ و البته آیا میتواند به موفقیت خود در دو فصل باقی مانده ادامه دهد؟
در فصل دوم دیگر ند استارک وجود ندارد، حتی در همان قسمت اول هم امید ساده اندیشانی که خیال میکنند ممکن است مرگ ند استارک یک کابوس باشد هم به ناامید میشود. واکنش طبیعی مخاطب این است که تلاش میکند تا قهرمان تازهای برای خود پیدا کند. چرا که اساسا مخاطب درام را به واسطه ی قهرمان میفهمد و روایت را از دریچهی نگاه او دنبال میکند. تم یا درونمایهی اثر در اینجا به «انتقام» دگردیسی پیدا میکند. یعنی ما به دنبال شخصیتی میگردیم که انتقام ند را بگیرد. در اینجا خیلی زود آنتاگونیست برای ما شناخته میشود: لنیسترها. اما پروتاگونیست کیست؟ ند مرده است. پرسش این است که تا پیش از این، یعنی تا قبل از مرگ ند تِم یا درون مایه ی سریال چه بود؟ به عبارتی ند استارک با چه موانعی دست و پنچه نرم میکرد. در اینجا باید به دو جبهه (دو آنتاگونیست) بر علیه هفت اقلیم با پادشاهی رابرت ـ که ند خود را وفادار به او میداند ـ اشاره کرد که در ادامه با آنها کار داریم. یکی وایت واکرها که با این مضمون که «زمستان در راه است» همواره خطرشان به عنوان آنتاگونیستهای بالقوه وجود دارد و یکی هم دنریس تارگرین، دختر اژدهاسوار که مدعی تاج و تخت است. بعد از مرگ ند خطر وایت واکرها در حاشیه قرار گرفته و دنریس نیز خطر بالقوهای است که تصور نمیشود به زودی بالفعل شود. به نظر میرسد دو نیروی اصلی در اینجا استارکها و لنیسترها هستند. اما نکته اینجاست که قضیه خیلی پیچیدهتر است. چیزی که گات بنیان دراماتیک خود را بر آن استوار کرده نه یک ستیز دراماتیک میان قهرمانها و ضدقهرمانها، بلکه یک آنارشی (بینظمی و هرج و مرج) مطلق است. ما در اینجا با خاندانها و لردهای مختلف روبهرو هستیم که هر یک به صورت ضربدری با یکدیگر در حال ستیز هستند. همین خرده داستانها و آنارشی مطلق است که ذهن مخاطب را درگیر خود میکند، به طوری که لااقل در فرازهایی مخاطب از نیاز به یک روایت منسجم بریده میشود. پرسش این است که آیا همین آنارشی میتواند به بنیان اصلی یا تم و درونمایه اصلی سریال تبدیل شود و یا به عبارتی خود بینظمی همه چیز باشد؟ لااقل عنوان سریال یک چنین تعبیری دارد: بازی تاج و تخت.
آیا همین خرده روایتها قرار است در قالب مفهوم آنارشی به عنوان کلان روایت خودش را در ذهن مخاطب جا دهد؟ آنقدر که مخاطب ند استارک را فراموش کند و این بازی، این بی نظمیو این آنارشی را بپذیرد؟ میتوان گفت که از همان ابتدا بازی تاج و تخت با یک چنین درون مایه ای پیش میرود و شاید همین آنارشی است که خود را به مخاطب سرانجام تحمیل میکند. گواه اینکه همین آنارشی در رمان اصلی چندبرابر تشدید شده است و تاحدودی امتحان خود را پس داده است. اما در اینجا با مدیومیدیگر رو به رو هستیم: درام، آن هم در قالب سریال. اما پرسش این است که آیا خود سازندگان سریال که از کتاب جلوتر رفته اند به این آنارشی وفادار میمانند؟ پیش از پاسخ بدین سوال باز میگردیم به فصل دوم یعنی از جایی که دیگر قهرمانی به نام ند استارک مرده است. گفته شد که واکنش طبیعی مخاطب این است که در فصل دوم به دنبال قهرمان تازه ای میگردد که انتقام ند را بگیرد. چه بهتر که این قهرمان از خاندان استارکها باشد. بنابراین واکنش طبیعی این است که مخاطب به سمت راب استارک، فرزند بزرگ و البته مشروع ند متمایل میشود. در این بین همسر متهور «ند» نیز به عنوان مکمل ظهور میکند. اما دیری نمیگذرد که گات بار دیگر مخاطب خود را غافل گیر کرده و ضربه ی دوم با قتل راب استارک و مادراش به مخاطب وارد میشود. آن هم در یک بزنگاه دراماتیک که مخاطب خود را برای نبرد استارکها و لنیسترها آماده کرده است. پیش از ادامه دادن بحث بحران پروتاگونیست یا قهرمان نگاهی هم به این سوی داستان یعنی در طرف آنتاگونیست یا ضدقهرمان بیاندازیم.
با توجه به تصویر مبهمی که از وایت واکرها وجود دارد دیگر مخاطب لنیسترها را به عنوان آنتاگونیست قبول دارد و با وجود شخصیتی مثل سرسی و جافری و البته جیمی و نفرتی که از آنها به دل خود راه داده است آنها را به عنوان ضدقهرمان پذیرفته است. از سوی دیگر دختر اژدهاسوار هنوز به عنوان یک خطر بالفعل ظهور نکرده و او نیز در آن سوی آبها درگیر مصائب خود است و حتی مخاطب نمیداند که آیا او قرار است قهرمان باشد یا ضد قهرمان! بنابراین هیچکس به اندازه لنیسترها نمیتواند به عنوان یک آنتاگونیست ظهور کند. حتی با مرگ جافری این مسئله متزلزل نمیشود، چرا که او از همان ابتدا شخصیت تختی بود که قابلیت نمایندگی جبههی مقابل استارکها را نداشت. اما سرسی و پدرش تایوین لنیستر و تا حدودی جیمی لنیستر این ظرفیت را دارند. در آن سوی میدان با کشته شدن راب و مادرش دیگر قهرمانی وجود ندارد که بخواهد با آنها مقابله کند. از سوی دیگر آریا استارک دختر کوچک ادارد هنوز آنقدر بزرگ نشده که مخاطب او را به عنوان قهرمان بپذیرد.
از اینرو دو شخصیت باقی میمانند که مخاطب ناخودآگاه به سمت آنها متمایل میشود: کوتوله و جان اسنو که در ادامه بدانها خواهیم پرداخت. اما اکنون یک پرسش مهم وجود دارد. آیا مخاطب دیگر میتواند به منطق دراماتیک سریال گات اعتماد کند؟ مخاطب دوبار از سوی سازندگان گات رو دست خورده است. چه تضمینی وجود دارد که یکبار دیگر با یکی از شخصیتها سمپاتی کند و بار دیگر رودست نخورد؟ به عبارتی آیا از اعتماد مخاطب سو استفاده نشده است؟ روند سریال گات نشان میدهد که این سریال به بقای خود ادامه میدهد و همچنان مخاطب را به دنبال خود میکشد. پرسش این است که بعد از مرگ راب چه اتفاقی میافتد که گات همچنان جذاب است؟ آیا مخاطب سرانجام آنارشی مطلق گات را میپذیرد؟
شما چقدر با این مطلب موافق هستید؟ نظر شما درباره این مطلب و اثر چیست؟ نظر خود را در پایین همین صفحه بنویسید. [منظوم تنها ناشر نقدها است و این به معنای تایید دیدگاه منتقدان نیست.]
شما نیز میتوانید نقدها و یادداشتهای خود درباره آثار سینما و تلویزیون را با نام خودتان در منظوم (معتبرترین مرجع نقد سینما و تلویزیون ایران) منتشر کنید. هماکنون مطالب خود را به آدرس ایمیل Admin@Manzoom.ir برای ما ارسال کنید.
نقد، یادداشت، تحلیل، بررسی و معرفی منتقدین از فیلمهای سینمایی، سریالها و برنامههای تلویزیونی ایرانی را در صفحه نقد فیلم سایت منظوم مرجع سینما و تلویزیون ایران بخوانید.