سید سجاد نعمت اللهی : سینما،دنیای عجیب و پیچیدهای است. کارگردانهایی را میشناسیم که تنها برای منتقدین فیلم میسازند؛برای اینکه منتقدی بیاید و درباره فیلمهایشان حرفهایی بزنند و نکته هایی را در آنها بیابد که...
29 آذر 1395
سینما،دنیای عجیب و پیچیدهای است. کارگردانهایی را میشناسیم که تنها برای منتقدین فیلم میسازند؛برای اینکه منتقدی بیاید و درباره فیلمهایشان حرفهایی بزنند و نکته هایی را در آنها بیابد که گاه هرگز به ذهن خودشان هم نرسیده است و بعد بروند و با استناد به آن حرفهایی برای خود پرستیژی دستوپا کنند و انسانهایی بشوند فراتر از زمان و جامعه خودشان و جدا شده از توده مردم؛ انسانهایی بشوند در توهم بزرگ و خاص بودن و مدتی در همین توهم بزرگ و خاص بودن و مدتی در همین توهم روزگار بگذرانند.
از آن سو نیز کارگردانانی را میبینیم که حرفهای منتقدین آخرین چیزی است که ممکن است به آن فکر کنند؛انسانهایی با دغدغه مردم و زمان. کارگردانانی که میتوانی ببینی تنها دغدغهشان ساختن یک دنیای مجازی دو ساعته است تا تماشاگر عامی که بسیاری به او بها نمیدهند ساعتی از روزمرگی زندگیاش بگریزد و دمی در این دنیای رویایی خوش باشد و بعد برود سراغ زندگیاش و روزش را از نو آغاز کند؛به این امید که تماشای فیلم،تاءثیری در بهبود وضعیت زندگیاش داشته باشد.کارگردانانی که به منتقدین پوزخند میزنند و برایشان مهم نیست که این و آن درباره ساختهشان چه میگویند؛وظیفه خود را تنها ساختن یک فیلم خوب میدانند برای مردم،سینما را ازاینرو دوست دارم که به زندگی میماند.
چنین فیلمی است؛بیادعا،صادقانه و شیرین تا دنیایی کودکانه بسازد و اگر شده برای دو ساعت تماشاگر را از زندگی روزمرهاش برهاند و برایش امکان تجربهی زندگیای متفاوت را پدید آورد.املی داستان دختری است که روزی به طور اتفاقی در آپارتمانش جعبهای پیدا میکند که 40 سال پیش پسربچهای آن را پنهان کرده است؛ جعبه کوچکی که در آن اشیای بیارزشی قرار داد که به هرحال برای صاحب خردسالش گنجی به حساب میآمد.
املی تصمیم میگیرد هرطور که شده صاحب جعبه را پیدا کند و گنجش را به او بازگرداند.امیلی در جریان جستجو برای یافتن صاحب گنج و با پیدا کردن او ناگهان تصمیم میگیرد تمام توانش را برای خوشحال کردن دیگران و سامان دادن به زندگیهای درهم ریخته شان صرف کند.
طرح داستان،فوق العاده است؛دختری که از کودکی زندگی چندان شادی را نگذرانده،در تنهایی و انزوا بزرگ شده و هنوز هم در همان تنهایی زندگی میکند ناگهان به سرش میزند که وظیفهاش در زندگی خوشحال کردن دیگر انسانها و دمیدن روح تازهای به زندگیهای غبار گرفتهشان است و این در حالی است که خود او نیز به کسی نیاز دارد تا به زندگی یکنواخت و خستهکنندهاش معنای تازهای ببخشد. داستان املی،داستان بدهبستان انسان با زندگی است.زندگیای که اجزای آن درهم تنیده است و هر گوشهاش با گوشهی دیگری در تعامل است؛تو وظیفهای را که در قبال عالم هستی بر عهدهات است انجام میدهی و میدانی که نیت نیک تو از چشم سرنوشت پنهان نمیماند و در شلوغی زندگی گم نمیشود؛زندگی،همهچیز را برایت جبران خواهد کرد.
چنین داستان سرزندهای به ساختار سرزنده و شوخی نیاز دارد که«ژان پیرژانت»،کارگردان فرانسوی از عهده ساخت آن به خوبی برآمده است. فیلم،کوچکترین المانی که به شادمانیاش ضربه بزند ندارد؛کاملا سرزنده است و چون بارانی که نمنم ببارد تو را دربرمیگیرد.
در املی نوعی مستی آسمانی و اسطورهای موج میزند که من را به یاد برخی آثار ادبیات فرهیخته فارسی میاندازد.
داستان فیلم به گونهای شگفتآور روایت میشود و عملا مظهر آسمان و ریسمان به هم بافتن است؛آسمان و ریسمان به هم بافتنی که اینجا، در امیلی کارکرد فوق العادهای یافته است.مثلا در ابتدای فیلم:در فلان روز،یک مگس که با فلان سرعت پرواز میکرد در فلان خیابان به زمین مینشست،در همان موقع در تراس فلان رستوران، باد سبب شده بود که دو لیوان که روی رومیزی قرار داشتند به طرز سحرآمیزی به رقص درآیند، در همان موقع آقای فلان که تازه از مراسم خاکسپاری بهترین دوستش آمده بود اسم او را از دفتر آدرسش پاک کرد و درست در همان لحظه مادر امیلی باردار شد.
در نگاه اول،به استدلالها و منطق دوران کودکی میماند،این نگاه،نگاه یک کودک است. کودکان وقایع زندگی را با احساس خود و مسائلی که در ظاهر به هم هیچ ربطی ندارد توجیه میکنند. یک انسان بزرگسال که سالها زحمت کشیده و برای خودش یک دنیا عقل دستوپا کرده است هرگز اینگونه حرف نمیزند؛در نظر او اینها خزعبلات و چرندگوییهایی است که تنها یک کودک ممکن است آنها را به زبان بیاورد و به آنها بها دهد،یا البته یک دیوانه.
آمیلی عملا از زاویهی دید یک کودک به همهچیز نگاه میکند و میتواند این نگاه را باورپذیر کند و فراتر از آن تماشاگر خود را وادارد تا حتی اگر شده برای دو ساعت،او نیز از این پنجره به تماشای افق زندگی بنشیند.
نگاه کودکانه امیلی از قضا حقیقت زندگی است.زندگیای که وارسته از تعلقات دوران بزرگسالی و زمینه های ذهنیای که نگاه و تصمیم گیریهای بزرگسالان را کلیشهای و محدود میکند و رها از مصلحتسنجیهایی که به آنها اجازه نمیدهد در زندگی،خودشان باشند،با طبیعت هستی همساز میشود و با آنچه در دوردستها،مثلا ستارهای که یک کودک امشب برای نخستین بار دیده است،روی میدهد مطابقت مییابد و او را وا میدارد تا شگفتزنده از مکاشفات درونی خود سخن گوید؛خوب،ما آن را نمیفهمیم،یک بزرگسال آن حرفها را درک نمیکند؛این،ناتوانی بزرگسالی است که روزمرهگی زندگی سوی چشمانش را کاسته است و نه زیادهگویی کودک؛این حقیقت زندگی است.
نگاه املی بخصوص برای ما که ولو ناخودآگاه با فلسفه و عرفان شرق دمخوریم و اجزای نظام هستی را در تعامل باهم میدانیم آشنا و ماءنوس است. آن چیزی که ما به عنوان سرنوشت میشناسیم و نیروهای فرامادی را در رقم زدن آن کارساز میدانیم در فیلم به خوبی تصویر میشود.آسمان و ریسمان به هم بافتنهای امیلی برای ما چیزی فراتر از بهانه هایی برای خنداندن تماشاگر است؛ ما امیلی را تلاشی سینمایی برای کنار زدن حجابهای زندگی روزمره و برای به کنایه سخن گفتن از حقیقتی که در تمام زندگی جریان دارد و آن را پیش میبرد میدانیم.
فیلم،فضایی یکدست دارد که قابل توصیف نیست و در واژه ها ساخته نمیشود.فضای امیلی تنها در تصویر پرورده میشود؛در چهره فوق العاده «آدری تاتو»(در نقش املی)و در نماهای سرحال و شاداب فیلم.ز در جلوهگری و رقص رنگ که در املی موج میزند و معجزه میکند؛و نیز در موسیقی فیلم که به سهم خود در خلق دنیایی لطیف و به شدت انسانی کارکرد فوق العاده یافته است. ایده های کوچک بامزه و بعضا،عمیق و فلسفیای که در کنار هم قرار گرفتهاند و فیلم را گامبهگام پیش میبرند نیز به گمانم در واژه ها نمیگنجند.
سرانجام،در مقام مقایسه(که اصولا درست نیست اما به خاطر نارسایی واژه ها مجبورم این کار را بکنم)امیلی از جهات بسیاری به«شازده کوچولو» میماند؛همان احساس غیر قابل توصیف،همان دنیای کودکانه،همان نگاه رویایی-آرمانی؛همان فضای شاداب؛و البته،مانند شازده کوچولو،دور از دسترس بزرگسالان و حرفهای عاقلانه بیهودهشان. املی فیلمی برای سخن گفتن دربارهاش نیست؛ رهگذری است که سخنانی از جنسی که فراموش کردهای بر زبان میآورد،با بازگرداندنت به زمان دوری که از آن فاصله گرفتهای و بازچشاندن شیرینیهای آن،تو را میخنداند و شبهنگام،در نهایت دوستی دستت را میفشارد،برایت آرزوی خوشبختی میکند و میرود.
«آملی» (توتو) دختر جوان ساده دلی است که طبیعت رمانتیک و پر شوری دارد. او در یک کافه کار می کند و تصمیم گرفته قدری امید به زندگی همسایه ها و مشتری های کافه بدهد. در حالی که خودش نیز، پس از چندی، عشق را کشف می کند...