مارک شیلینگ : هایائو میازاکی و انیماتورهای استودیوی گیبلی، بزرگترین جشن پیروزیشان را با شاهزاده مونونوکه داشتند؛یک داستان افسانهای مربوط به تاریخ ژاپن که همه رکوردهای جدول فروش را در سال 1997 شکست.
برخلاف...
18 آذر 1395
هایائو میازاکی و انیماتورهای استودیوی گیبلی، بزرگترین جشن پیروزیشان را با شاهزاده مونونوکه داشتند؛یک داستان افسانهای مربوط به تاریخ ژاپن که همه رکوردهای جدول فروش را در سال 1997 شکست.
برخلاف رؤسای استودیوهای انیمیشن در هالیوود که انتظار ندارند بتوانند به تصورات شخصیشان روح بدهند و آنها را بیافرینند(تنها والت دیزنی هنرمندی نامی و خوب در زمینه انیمیشن بود)،میازاکی خود یک طراح دستی انیمیشن است،او تقریبا 80 هزار از 144 هزار طرح مدادی شاهزاده مونونوکه را خود کشید.در 56 سالگی وقتی او کار سه ساله سختش؛شاهزاده مونونوکه را کامل کرد،شدیدا به استراحت احتیاج داشت و به همین دلیل خود را از کارگردانی بازنشسته کرد.اما خوشبختانه او کسی است که نمیتواند دست از کار بکشد.اکنون بعد از چهار سال میازاکی یک انیمیشن دیگر آماده کرده است: شهر اشباح فیلمی که به گفته او،برای دخترهای ده ساله است و آن هم در شرایطی که محوریت اکثریت انیمیشنهای ژاپنی پسرها هستند.
فیلم،یک شاهکار است و کار مورد علاقه من در میان شاهکارهای میازاکی.فیلمی که قصهاش قصه جدایی دختری از والدینش و البته میتواند یکی از ابتداییترین قصهها باشد.شهر اشباح هرچند میتواند اوج جولان این دوره چهار ساله میازاکی باشد،اما هنوز تا یک اثر ماندگار فاصله دارد.شبیه ملاقات دوباره تصورات مهیج دورهء کودکی در یک جهان فانتزی که هم برای میازاکی، هم برای همه ما بینظیر است.
البته در مورد این فیلم مقایسهء غیر قابل اجتنابی با کتاب آلیس نوشته«لویس کارلوس»وجود دارد. شهر اشباح غرابت آشنایی با آن کتاب دارد،چنانکه گویی هر دوی آنها در یک رؤیا و یا در یک زندگی میگذرند.حسی مشترک از بازیگوشی هدفدار و بااراده در آنها وجود دارد،با شخصیتها و موقعیتهایی که ممکن است در وهلهء اول به نظر ناموجه و بیتناسب بیایند،اما به طریقی عمیقترین ترسها و آرزوهای ما را آشکار میکنند.
در شهر اشباح هسته اصلی روایت جستجوی زن جوان قهرمان برای یافتن والدینش است که اکنون تغییر شکل دادهاند.او برای رسیدن به این مقصود باید در هویتی مستقل و جدید قرار بگیرد.
زن قهرمان داستان،چیهیروی ده ساله،گردشی را با اتومبیل در روز تعطیل همراه والدینش آغاز میکند.پدرش،آدمی ماجراجو است،و در امتداد راه کوهستانی به زحمت پیش میرود تا به ورودی تونل طویلی میرسد که مسدود شده است،بنابراین اتومبیلها نمیتوانند داخل شوند.وقتی که پدر پیشنهاد میکند به آن قدم بگذارند،چیهیرو مقاومت میکند.چون تونل،او را به وحشت میاندازد.با وجود این،پدر و مادر به تاریکی قدم میگذارند و چیهیرو به خاطر ترس از تنها ماندن به دنبال آنها میرود.در انتهای دیگر تونل،آنها ظاهرا پارک متروکی را مییابند،که ساختمانهای سبک غربی آن،منظرهای بدنما و غیر طبیعی دارد.باوجوداین، پدر اعتنا نمیکند،اما بوی غذا از یکی از رستورانهای آنجا به مشام میرسد اما هیچ رستورانی دیده نمیشود،پدر شروع به جستجو میکند و مادر نیز او را همراهی میکند.
چیهیرو مرتب فکرهای بد میکند و این فکرها شدت مییابند و او از خوردن و دویدن برای جستجوی محل امتناع میورزد،پدر و مادر به خوکهای بزرگ خسخسکننده تبدیل شدهاند.
چیهیرو وحشت میکند.فقط میفهمد که این خوابی نیست که بتواند از آن بیدار شود؛بدترین رؤیای عمرش.وی به طریقی به دنیای دیگری سقوط کرده است،دنیایی که با راه و روش خدایان و دیوهای عجیب،پر از جمعیت میشود،تا جایی که به نظر میرسد فقط چیهیرو انسان است.سپس او با هاکو،پسری دوازده ساله روبرو میشود که به چیهیرو کمک میکند تا دوباره قدرت پاهایش را به دست آورد.چیهیرو یک قاعده میآموزد،این که هرکس باید کار کند،هیچگونه تنبلیای مجاز نیست و موضوع دیگری که میفهمد آن است که او نمیتواند اسمش را داشته باشد،او بایستی یک نام تازه برای خود انتخاب کند:سن.هاکو به وی اخطار مینماید که او باید اسم قدیمش را فراموش نکند،در غیر این صورت هرگز قدر نخواهد بود به زندگی قبلیاش بازگردد.وی همچنین چیهیرو را به کاماجی معرفی مینماید،مخلوقی با چهار دست و دو ساق،و رین،دوشیزهای نوجوان که سن (چیهیرو)را زیر بال خالدارش میگیرد.اما صاحب این محل،یوبابا،پیرزنی فرتوت است با سری بسیار بزرگ و شخصیتی مخلوط از سکروگ و ملکه قلبها.چیهیرو کشف میکند مهمانان خدایانی هستند که به طلسم RR بعد از سفرهای خستهکننده که از میان انسانها مراجعت میکنند نیاز دارند.به عنوان مقدمه آشنایی،او برای شستن اوکوتارساما تعیین میشود؛خدای رود که عظیم است و تلی از کثافتها را به حرکت درمیآورد.او شجاعانه با وظیفه نفرتانگیزش دست و پنجه نرم میکند و به رغم اینکه تقریبا در سیلاب لجن در حال غرق شدن است،سعی دارد دوستی رین را جلب کند.
چیهیرو در شرایطی که به محیط جدیدش عادت میکند،والدینش را نیز فراموش نکرده است. (تصویرتصویر) آنها کجا هستند؟چگونه میتواند آنها را به شکل انسان برگرداند؟
استفاده از آخرین فنآوری دیجیتالی شهر اشباح به اندازه تمام کارهای میازاکی تاکنون،مجلل است،مملو از تصاویر خیرهکننده،مثل قطار اسرارآمیزی که در آب فرو میرود،و به شکلی یادآور همسایهام توتورو صحنهای که فکر میکنم برای دیزنی و یا لویس کارول اتفاق نیافتاده باشد، اما دیکنز چطور؟دقیقا دیکنز،شاید الگوی درست برای این فیلم فوق العاده،آلیس در سرزمین عجایب نیست بلکه«دیوید کاپرفیلد»است!
دختری ۱۰ ساله در نقل مکان خانواده اش به حومه شهر، در دنیایی سرگردان می شود که توسط خدایان، جادوگرها، و هیولاها اداره می شود؛ جایی که انسان ها به شکل حیوانات در می آیند.