علیرضا کوه : Memento دومین ساختهء کریستوفر نولان فیلم به نهایت پیچیدهای است که نوشتن دربارهء آن حتما باید مقید به روشن کردن بعضی موارد باشد. فیلم اگر قصهای را بگوید در ارتباط با...
15 آذر 1395
Memento دومین ساختهء کریستوفر نولان فیلم به نهایت پیچیدهای است که نوشتن دربارهء آن حتما باید مقید به روشن کردن بعضی موارد باشد. فیلم اگر قصهای را بگوید در ارتباط با مردی است لئوناردنام که از زیستنش تنها دو چیز میداند.اول و مهمتر اینکه همه چیز را فراموش میکند و دوم اینکه زخمی عمیق(قتل همسرش بعد از تجاوز به او توسط قاتل)بر وجودش هست که ادامه زندگیاش«دیگر»مرتبط با آن است و به شکل انتقام او متبلور میشود. فیلم در دو قالب روایی پیش میرود که با تفاوت رنگی و سیاه و سفید بودن از هم تفکیک میشوند.هر دو به گونهای طراحی شدهاند که سکانسی رنگی و بعد سیاه و سفید قرار میگیرد و در سکانس ماقبل پایانی و در مکانی که لئونارد ساکن است به هم میرسند،پس سکانسهای رنگی به تعبیری از پایان قصه ذهنی ما شروع میشوند و سکانسهای سیاه و سفید به سنت معمول روایت سینمایی پیش میروند و در پایان تنها سکانس رنگی میماند و در هردو اینها مجموعهای فلاشبک یا خاطره(!)هم هست،پس قهرمان ما چیزهای خیلی خیلی کمی را به یاد میآورد که در ارتباط با همسرش و «آن صحنه»است(در رنگیها)و در سیاه و سفید صحنه هایی هست که در ارتباط با زن و مردی است که او روزی به دلیل ضرورت کاریاش(لئونارد سابقا مأمور بیمه بوده است)بر روی پرونده تزریق انسولین بیش از حد مرد به زن که منجر به مرگ زن شده است کار میکرده.
یعنی با شروع فیلم ما می فهمیم که انتقامی که باید،گرفته شد؛و این البته مربوط به قسمت رنگی است.در قسمت سیاه و سفید هم که گفتگوی تلفنی لئونارد را شاهدیم،با شخصیتی مجهول که محورش در مورد چگونه زندگی کردن لئونارد است و در اتاق لئونارد میگذرد.
طبیعی است که ذهن ما به عادت روایت سینمایی سعی میکند همه چیز را مرتب کند یعنی حدس میزند که این روایت معکوس است و باید با ترتیبی جدید چیده شود.اما این روایت که تعبیر از آخر به اول برای آن تعبیر صحیحی نیست سازوکاری دارد:45 بخش(23 بخش رنگی و 22 بخش سیاه و سفید)است.رنگی ها هریک از جایی شروع میشوند که آخر قسمت بعدی است و جایی تمام میشوند که اول قسمت قبلی است،درحالیکه ما عادت داریم هر سکانس را به این شکل در فیلمها ببینیم که به نحوی از آخر روایی سکانس قبلی شروع و اول سکانس بعدی تمام شوند و به هر شکل حد اقل در قالب داستانگویی اگر شکست زمانی هم هست،برحسب این عادت توجیه شوند.تنها اولین سکانس است که دقیقا به صورت ریوانید برمیگردد و...پس هر سکانس که به طور مستقل از جایی شروع میشود، منطق علی مستقل خود را دارد و در جایی تمام میشود و اگر به عنوان فیلمی کوتاه از پیکره فیلم را جدا شود و بیارتباط با دیگر سکانسها فرض گردد همان توقع ما از دیدن فیلم برآورده میکند.
اما در تمامی رنگی ها بر صورت لئونارد یک زخم هست که در قسمت سیاه و سفید نیست.پس باید در همین روند تعقیب سکانسها منتظر صحنه ای باشیم که این زخم ایجاد شده است.نتیجهء بعدی هم این است که سیاه و سفیدها قبل از رنگی های غیر فلاشبک روی دادهاند که این صحنه را در همان سکانسی که رنگی و سیاه و سفید به هم میرسند(در پایان فیلم) میبینیم و حدس ما که احتمالا این ضربه باید به هنگام«صحنه تجاوز» باشد صحیح نیست.در سکانسها که به تنهایی شکل معمول روایت را دارند نکتهای غیرمعمول هست،آن هم این است که سطح آگاهی ما از وقایع در سطح قهرمان است،او که چون هیچ چیز را به یاد ندارد،مرتب عکس میگیرد و پشت عکسها مینویسد یا برر روی بدنش خالکوبی میکند،جسمی که به هر تقدیر همراه اوست و قطعا جایی جا نخواهد ماند و گم نخواهد شد.ولی نکته در این است که کسانی که در هر صحنه هستند بعضا او را میشناسند و او آنها را نمیشناسد و این کسانی که او میشناسد عبارتند از:مردی که در همان ابتدا کشته شد و طبیعتا دوباره به فیلم آمد،تدی،زنی که لئونارد با او زمانی را میگذراند،ناتالی،و مردی که میخواهد لئونارد را بکشد،داد،و لئونارد او را گیر میاندازد،و مشخص است که نباید برای شکل آشنایی و ارتباطات این افراد با لئونارد تلاش کنیم.
فیلم موتیفهای خود را دارد و ما چیزهایی را میبینیم که قبلا دیدهایم. مثلا جایی که عکس تابلوی lnn را میبینیم ابتدای فیلم است اما مکان را بعدا میبینیم،پس ما با همان منطق خودمان فیلم میبینیم و این فیلم است که منطق و عادت ما را به بازی میگیرد.نکته دیگر این است که یک صحنه از سکانس قبلی و یک صحنه از سکانس بعدی در هر سکانس هست و اتفاقا این بیشتر باعث گیج شدن ما میشود تا راهنمایی ما،چرا که جای مرتب شدن سکانسها را به ما گوشزد میکند و این خلاف عادت ما در دیدن فیلم است،پس متن تعمدی در ایجاد این تناقض دارد.چرا که میخواهیم ترتیب روایت را به هم بزنیم،انگار که یکبار فیلم را سکانس سکانس به شکل معکوس بر روی نوار ویدیویی ضبط کنیم و ببینیم،و چون انجام این کار بیمعنی است و نتیجه هم فیلم بیرمقی خواهد بود،به همان جایی میرسیم که لئونارد رسید،یعنی اینکه هیچ چیز نمیدانیم.ایدهء فوق العادهء خالکوبی و عکسها هم برای ما به همین دلیل جذبهء قویتری مییابند.البته بیثمر بودنشان در پایان آشکار میشود آنجا که تدی به لئونارد میگوید که خودش، زنش را به دلیل بیدقتی در تزریق انسولین کشته،چون حافظه ای نداشته و در تزریق افراط کرده و همه چیز به هم میریزد.
Memento فیلمی در ارتباط با نحوهء دریافت فیلم است.جالب است که فیلم با استقبال گستردهای هم روبرو شده است و این،مدیون ابتکار فوق العادهء کارگردان است که بیبدیل است و نشانهء درک عمیق او از مدیوم /رسانه سینماست.اولا که گونه«نوآر»را که مبحث مهمی در مکانیزم دریافت است برمیگزیند و ایدهء«بازگشت به متن»را در اینگونه به خوبی مطرح میکند و این همان جایی است که ما در آخر همهء«نوآر»ها اطلاعات خود و موقعیت قهرمانان را با ابتدای فیلم مقایسه میکنیم و به آنجا برمیگردیم؛ مثلا در انتهای محلهء چینی ها(پولانسکی 1974)که آن هم ملهم از«نوآر» است،و اصلا فکر میکنیم قهرمانان از اول داشت چه کار میکرد؟و ما چه حدسهایی میزدیم؟و بعد میف همیم که فیلم با فریب حدسهای ما،مسیر روایت را تغییر میداد و نیاز ضروری میبینیم که دوباره اثر را بیابیم. Memento هم از همین فرایند دریافت بهره برده است و مطمئنا بینندهء فیلم می فهمد که شاهکار و اثری باشکوه و شایستهء اولین سال از هزارهء سوم بشر را دیده است که اینگونه الگوها را دفرمه میکند.
اما مسیر پیش برندهء داستان نداریم چون عادت فیلم دیدن به ما میگوید که حجم اطلاعاتی را جمعآوری کنیم و فیلم را دنبال کنیم.شاید به همین خاطر بسیاری،مهمترین گونه سینمایی را جنایی میدانند.در اینجا، Memento ،کل اطلاعات جمع آوری شده را در اولین صحنه میبینیم،و از این دید شاید Memento تنها فیلم تاریخ سینما باشد که در زمان حال نمیگذرد.کلیه فیلمهای تاریخ سینما حتی آنها که به تمامی بازگشت به گذشته هستند،در زمان حال میگذرند،چرا که نتیجه و تأثیر این گذشته را به زمان حال یا آینده نسبت به زمان شروع فیلم میبرند.اما در Memento ما چیزی را جستجو میکنیم که میدانیم و اتفاقا تغییر هم داریم.یعنی اینکه صحنهای را میبینیم و فکر میکنیم که مثلا صحنه تعقیب و گریز است و بعد مثلا می فهمیم مغازله است.پس اطلاعات ما در حال زایل شدن است، انگار ما هم باید یک قلم و کاغذ برداریم،یا دوربین عکاسی که نه،یک ویدیوی دیگر بیاوریم و دریافتهایمان را یادداشت کنیم و صحنه ها را به شکلی که میخواهیم ضبط و مرتب کنیم(در اینجا مشخص شد که متأسفانه همهء ما فیلم را ویدیویی دیدهایم!)
Memento فیلمی در ارتباط با خود سینماست و شاید نخستین فیلمی است که تا بدین حد اهمیت نقد یا همان دوباره چیدن صحنه ها و روایت دوباره را برای ما معنی میکند که هر بیننده یک منتقد است،با این تفاوت که این حس در وی پنهان شده است و با افزایش عمر سینما،اهمیت نقد افزایش یافته. Memento فیلمی درباره آگاهی است.گویی بازگویی تلخی از انسان معاصر است که خود را نمیشناسد،اما هدفش را میداند،کسانی را نمیشناسد، اما همه او را معنی کردهاند و برایشان آشناست.به ناگاه با خیل آدمهایی روبرو میشوند که آشناییای در وی برنمیانگیزند،و در دورشدنشان،تنهایی اوست که گویی ازلی است با خیل نوشته ها،تصاویر،کدها،تکرارشدن ها و این درد بزرگ که فراموش میشوند.گویی باید همه چیز را در جایی حک کرد و با خود حمل کرد.به راستی زیستن بدون خاطره،زندگی در عین مرگ است.
به ساختار اثر بپردازیم.سکانسها ابتدا کوتاهند و سپس طولانی میشوند. شبیه به سنت کلاسیک معرفی قهرمانان در روایت ادبی و نمایشی،با این تفاوت که در اینجا کنشها به ما معرفی میشوند،یک قتل که اهمیت اصلی را در مسیر فیلم دارد و در همان ابتدا اتفاق میافتد و ما بعدتر می فهمیم که اصلا ضرورتی برای آن وجود نداشته است،بلکه توجیهی برای خارج شدن یکی دیگر از قهرمانان از متن است که همگی بی منطق به کادر آمدند و بیمنطق خارج شدند.ناتالی از جملهء این قهرمانان است،همچون دیگران ما میدانیم که انگیزهای-البته در خیرخواهانه بودنش تردید داریم-برای کمک یا بهتر است بگوییم ارتباط گیری با لئونارد دارد،اما چون به قضیهء « GJ »و یافتن شخصی که حروف اول اسمش این دو حرف است پیوند میخورد،برایمان نقش برابر عناصر دیگر مییابد.خروج او به شکلی است که میتوانیم صفت«رها شدن»را در ساختار روایت برای آن تعریف کنیم، چیزی که آنتونیونی به زیبایی در ماجرا(1962)برای آن در نظر گرفت.اما در اینجا ما اصلا پیگیری نمیکنیم که چرا سرنوشت قهرمانان پیگیری نشد. این از همه واضحتر برای«داد»اتفاق میافتد.علت عدم پیگیری ما هم در آنجاست که مضطرب یافتن نقطه اتکا و حلقهء مفقودهء روایتیم و شاید از وقایعی که به نظرمان کماهمیت میآید،صرفنظر میکنیم یا به عبارت دیگر بهتر فراموششان میکنیم،چون صحنهها به صورت ضربات وارد میآیند (همان قسمتهایی که از سکانسهای پیشتردیده شده میآیند)و شبیه به شوکی بر ما وارد میشوند.هر سکانس کاملا از مسیر دریافت ما منقطع میشود.درست مثل غافلگیریهای لئونارد از نوشته هایی که بر تنش نوشته یا عکسهایی که گرفته و همه کمابیش کم اهمیتند،یعنی مثلا صحبت از این میکنند که یک نفر زنت را کشته و ما اصلا این را میدانیم و رازی نیست.
سنت معرفی کنشها و مکانها و بیزمانی،ما را دربر میگیرد.ابتدا کنش قتل،بعد خالکوبی،معرفی مکان زندگی لئونارد و تلفن.دیگر کنشی نیست، مثلا قهرمان ما با نوشته ای خود را از تلفن کردن برحذر نگه میدارد،اما به این کار ادامه میدهد یا ماشینها فوق العاده کماهمیتند و اینها ما را از نظر قصه مسیری خلاف انتظار ما پیش میآورد،زن لئونارد است.صحنه های دیدار با او بینهایت کوتاه اما به نهایت گویا،تأثیرگذار و دردناکند.این روال در مورد زن لئونارد،که تنها کسی است که ما تا میبینیمش میشناسیمش، بینظیر است،چون تنها خاطرهء لئونارد هم هست.کارگردان ما و لئونارد را کاملا به موقعیتی شبیه به هم برده است.
پیگیری هم داریم که فرایند آن را از وجهی توصیف کردیم،اما چون نفس تعقیب سکانسها برای ما میماند،هرچه ارائه میشود جذاب است و بعضا ما نمی فهمیم چه شد،اما میخواهیم جایگزین کنیم و به روال منطقی روایت هلش بدهیم،فیلمساز هم که گویی با ساختارش خود را راحت کرده است و با ارائه تصاویر کاری ندارد.پس ما اگر هم بتوانیم،قطعا در چینش صحنه ها و وقایع،احتمال خطا برایمان وجود دارد.یعنی وقتی گفت چیزی را به یاد نمی آورد،بخشی از مسائل را به ما قبولاند،اما خب قهرمان ما چیزهایی به یاد میآورد،یادداشتهایی هم که از قبل دارد.پس هریک از سکانسها میتواند در موقعیتی دیگر هم قرار گیرد.این است که اهمیت سیاه و سفیدها مرتب بیشتر میشود،خصوصا که جذبهء گرافیکی برجستهای هم دارند. در فیلم تقطیع گذاری به شیوهء از نفس افتاده(1959)هم داریم که یک روایت را که تداوم دارد قطع میکند و دوباره از همانجا ادامه میدهد.یعنی ممکن است این کار را در مورد صحنه هایی که در یک مکان میگذرد کرده باشد.
پس آن یک صحنه باقیمانده از سکانس قبل و بعد چه میشوند؟جایی در فیلم(سکانس 10 رنگی)،لئونارد داد را با ضربه بطری ناکار میکند.اما به یاد ما هست که اول به بطری نگاه کرد و بعد بر سر او کوبید.آیا اهمیت بطری و مجروح شدن داد را از سکانس قبل به یاد داشت.مگر لئونارد هم همراه ما فیلم را میبیند که سکانس قبل کنش بر سکانس و در واقع گذر زمانی آشنای ذهن ما تأثیر گذاشته باشد؟اگر هم اینطور نباشد معلوم است لئونارد فقط میخواهد کسی را طرف خشم خود سازد و چون از هر چیزی میترسد این کار را میکند که حقانیت عملکردش،به خصوص که در پایان فکر میکنیم خودش زنش را کشته،در ما از بین میرود و در سکانس پایانی فیلم همه را محکوم میکند.فیلمی فوق العاده را شاهدیم. نورپردازی فیلم به گونهای است که نوری که از زیر در وارد اتاق میشود جلوه برجسته ای مییابد.این تکنیکی است که نولان در بیخوابی هم از آن استفاده کرد.یک خط افقی،در حدود قسمت پایین کادر و کم سابقه و پرقدرت به لحاظ فرمشکنی.
عناصر و کدهای اثر هم که روشنند.نوشته ها،یک ماشین،عکسها،و چهره ها و رفتارهایی که توالی ندارند.یعنی اگر کسی میخندد،بعدا خوشحال میشود و اگر کسی مکافات میبیند بعدا مرتکب جنایت میشود و همهء اینها در حالی است که میدانیم،جنایتی در جایی قبلتر از همهء اینها اتفاق افتاده است.پس فیلم یک معیار زمانی دیگر هم دارد و آن موقعی است که جنایت (قتل همسر)اتفاق افتاده و اصلا در فیلم نیست.اگر قرار بود که توصیف از آخر به اول داشته باشیم،باید صحنه قتل زن لئونارد را هم میداشتیم(فقط اشاراتی داریم که به تصورات لئونارد شبیهاند).پس یک زمان،زمانی است که بر لئونارد گذشته است(و ما سعی میکنیم آن را مرتب پیدا کنیم)،یک زمان هم زمانی است که میبینیم و دریافت خودمان را از آن داریم که فیلم است:یعنی اینکه ما نمیدانیم بدن لئونارد خالکوبی است و بعدا با دیدنش غافلگیر میشویم،مثل خود او که از نوشته ها غافلگیر میشود و این،همان زمان عادت ذهنی ماست.زمانی دیگر هم هست و آن زمانی است که بعد از اتمام فیلم هم ادامه دارد.یعنی لئونارد و ما،احتمالا اگر با همین روند و شناخت دفرمه از زمان پیش برویم،همینطور باید ادامه بدهیم و به زوال عادت ذهنی از زمان مثلا برسیم به زمان ازدواج او با همسرش یا قبلتر از این هم به عقب برویم که این هم محصول ویدئو است،که ایدهء مفقودهء Rewind را به سینما پیوند داد یعنی امکان از آخر به اول دیدن صحنه ها در مورد تمام فیلمها.
پس فیلم اساسا در ارتباط با مدیوم ویدئو هم هست.اما مهمتر از این، زمان معکوس رونده و مشکلتر از آن،زمان بعد از قتل پایانی که خب ما اصلا مشتاقیم بدانیم سرنوشت قهرمانان پس از این چه میشود؟چرا کشته نشد؟ بعد از این انجام وظیفه چه خواهد کرد؟فراموشی را چگونه تحمل میکند و نوشتههای بر روی بدنش چه میشوند؟و اصلا جهانی که دیگر در اینجا باید بگوییم بیرون فیلم است و شیفتگی ما به فیلم و عنصر«بازگشت به متن»باعث میشود که کل آن را«فراموش»کنیم.پس فیلم از آخر هم شروع نشده،چرا که آخر با توجه به سطح آگاهی ما حد اقل باید مرگ زن لئونارد میبود که نیست. دقت کنیم زیستن لئونارد و چگونه زیستنش در پی تناقضها و گیجشدنهای ما،از هدفش که اول فیلم دیدیم نتیجه داده،مهمتر میشوند،پس سرنوشت او چیزی است که ما دنبال میکنیم.با این تفاوت که فیلم قطعا تمام شده است.یعنی روایتی داریم که تمام شده بدون آنکه آغاز شده باشد و زندگیای داریم که ادامه دارد و وحشت و بحرانی که از تصویر آینهگون اثر و تصاویری که چون موتیفهایی مرتب پیش رویمان قرار میگیرند و از آنها خلاصی نداریم(نظیر صحنهای که مرد عینکی،تدی،بر روی ماشینی که لئونارد سوار آن است،میپرد و نمیدانم چرا از ذهنم پاک نمیشود). Memento همچون تمامی شاهکارهای تاریخ سینما تجربهای تکرار نشدنی است.فراموش نمیشود و مطمئنمان میکند که شادابی سینما و لذت فیلم دیدن میرا نیست.
لئونارد که بر اثر یک اتفاق حافظه ی کوتاه مدتش را از دست داده است ، در تلاش هست تا با کمک یادداشتها و عکسهایش ، خاطره ی تلخِ بسیار مهمی را به یاد بیاورد. اما…