به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
اپیزود پایلوتِ سریال «از مردگان متحرک بهراسید(یا ترس از مردگان متحرک)» را نمیتوان از لحاظ تئوری قسمت راهانداز و اول این سریال فرعی محسوب کرد. تمامی طرفداران سریال «مردگان متحرک» سر این مسئله اتفاق نظر دارند که قسمت افتتاحیهی سریال اصلی، یکی از بهترین ساعاتِ تمام پنج فصل مجموعه است. آن اپیزود با آن سکانس دختربچهی عروسک به دست، سواری ریک وسط بزرگراههای متروکه و بالاخره فرارش به داخل تانک، طوری ماجراهای دنیای زامبیزده و متفاوتِ رابرت کرکمن را به تلویزیون آورد که امکان ندارد بعد از دیدن آنها، سریع سراغ اپیزودهای بعدی را نگیرید. در «بهراسید» اما خبری از چنین شروع کوبنده و دیوانهواری نیست. اگر پایلوت «مردگان متحرک» کار فوقالعادهای در به جنبش انداختن، این قطار کرد، «بهراسید» نان سریال اصلی را میخورد و با توجه به اینکه میلیونها طرفدار سریال اصلی بیبرو برگرد پای تماشای آن نشستهاند، عجلهای برای گرفتن یقهی مخاطبان و هیجانزده کردنشان نمیکند و از همین رو، مسیر باآرامشتر و به مراتب، مورد انتظارتری را برای پیشبرد داستانش پیش میگیرد. منظورم این است که اگر «بهراسید» یک سریال کاملا جدید بود، پایلوتش یک چیز کاملا عادی و معمولی احساس میشد و شاید ممکن بود تا هفتهی بعد آن را فراموش کنید، اما تجربهی پنج فصل تلویزیون و دو فصل بازی ویدیویی از «مردگان متحرک» کاری میکند تا با فیلتر و نگاه ویژهای افتتاحیهی «بهراسید» را بررسی کنیم، طوری دیگر نکتههایش را حس کنیم، برای خودمان دست به پیشبینی بزنیم و مهمتر از همه، خیلی دست و دلبازانهتر از چیزی که هست، برای آیندهاش امیدوار باشیم.
قبل از پخش سریال، تهیهکنندگان روی این موضوع تاکید میکردند که آنها میخواهند «بهراسید» را از مادر و نام اصلیاش دور کنند. به طوری که دیو اریکسون جایی گفت: «این یک درام خانوادگی است». که در حقیقت یعنی «انتظار یکعالمه زامبیکشی را نداشته باشید». افتتاحیهی سریال دقیقا روی حرف او مهر تایید میزند و فریاد میزند که فعلا بیخیال بقای روزانهی ریک، دریل، میشون و دار و دستهشان در شرقِ آخرالزمان شوید و بیایید به گذشته سفر کنیم و ببینیم مردم در ریشههای شیوع ویروس در غرب چه وضعیتی دارند.
این یعنی «مردگان متحرک» قدم اولش را برای تبدیل شدن به یک پدیدهی بزرگ تلویزیونی برداشت. اما همانطور که در این قسمت هم دیدیم، وقتی میگویم «ریشههای شیوع»، به این معنی نیست که ما قرار است به دل آزمایشگاههای محرمانه بزنیم و با آن پدرسوختهای که این بلا را سر مردم آورده، آشنا شویم. به خاطر اینکه اگرچه سریال در داخل شهر شلوغی مثل لس آنجلس جریان دارد و خبر رسیده یک جور بیماری ناشناخته در ۵ ایالت رویت شده، اما همهچیز به یک خانوادهی مُدرن امروزی و مشکلاتشان خلاصه میشود. منظور از «ریشههای شیوع»، نمایش سطح صفرِ و دلیل پیدایش زامبیها نیست، بلکه بررسی لایه به لایهی سقوط و از هم پاشیدنِ شهر بزرگ و پُرجمعیتی مثل لس آنجلس است (البته منظورم از بررسی لایه به لایه، بیشتر یک پیشبینی و یک آرزو است، چون حداقل در پایلوت ماجرا به آنجاها کشیده نمیشود). از همین رو، بعد از تماشای این اپیزود، واقعا فهمیدم وقتی سازندگان میگفتند، میخواهند داستان را به آرامی جلو ببرند، شوخی نمیکردند.
به جای یک لس آنجلس آشوبوار، با خانوادهی درهمبرهم و رابطههایشان شروع میکنیم: از مادر و پدری که میخواهند بچههای لجوجشان را سرعقل بیاورند گرفته تا تینایجرهایی دردسرساز و رومانتیک. «مردگان متحرک» هم با تمرکز روی شخصیتپردازی شروع شد، اما نکتهی برجستهی آن، این بود که کاراکترها در دنیایی به تصویر کشیده میشدند که کار از کارش گذشته بود؛ جایی که آدمهایش قشنگ بعد از ۶ ماه، به آدمهای دیگری تبدیل شده بودند. و این ایجادکنندهی یکجور حس ناشناختگی و جذابیت بود.
«بهراسید» عجلهای برای گرفتن یقهی مخاطبان و هیجانزده کردنشان نمیکند
اینجا اگرچه آغازی آرام، درصورتی که داستان بعدا از آن استفادهی خوبی ببرد، تصمیم بدی نیست، اما عناصری مثل خانوادهای ناپایدار و کوچک و بچههایی که سرشان در آیفون و اینترنت است، در میان رویدادی بزرگ، آدم را بیشتر از «مردگان متحرک»، یاد فیلمهای فاجعهای دوبعدی سینما میاندازد. اما خوشبختانه، پروندهی این کاراکترها بعد از دو ساعت بسته نمیشود. روایت طولانیمدت سریال، یادمان میاندازد باید صبر داشته باشیم. شاید هنوز به همهی شخصیتها علاقهی خاصی پیدا نکرده باشیم، اما مطمئنا شاهد یک تجربهی فاجعهای متفاوت هستیم. چون دوست دارم پله به پلهی له و لورده شدنِ جامعه زیر به پاخیزی زامبیها را ببینم و مهمتر از آن، از آنجایی که تماشاگر سالهای نخستِ پایان دنیا هستیم و با شخصیتهای بیخیال و بیخاصیتی مثل خودمان طرف هستیم، این پیشدرآمد فرصت فوقالعادهای برای تغییر و تحول این شخصیتهای تیپیکال پس از اپیزودها و اتفاقاتِ مختلفی که پشت سر میگذارند، دارد. پایلوت «بهراسید» شاید بیشتر شبیه به یک تبلیغاتِ عوارض بد مواد مخدر بود، اما باید دید بعد از مدتها همراهی با این کاراکترها، چه بلایی سر روح و روان آنها میآید. آیا روزی شاهد این هستیم که تراویس، از آچارفرانسهاش به جای تعمیر ظرفشویی، استفادهی حیاتیتری کند؟ و نیک همچون ریک و گروهش، معنای واقعی خانواده را درک کند؟
هیچچیز برای من کسالتبارتر از تماشای نوجوانهای حالی به حالی، غیرمنطقی و خودخواه نیست. و در چنین داستانهایی هیچچیز برای یک نویسنده، چالشبرانگیزتر از نمایش درست آنها، بدون اینکه اعصاب مخاطب بههم بریزد، نیست. در این قسمت، در مقایسه با «مردگان متحرک» که این خزعبلات در آن جایی ندارد، دیدن جنگ والدین و فرزندانشان اگرچه اندک، اما هنوز سطحی است. امیدوارم با قاراشمیش شدنِ اوضاعِ لس آنجلس، نویسندگان از شرایط غمناکِ شهر استفاده کرده تا کاری کنند بچهها سر عقل بیایند و درک کنند که اولویت با چه چیزهایی است. چون سریال در پایلوتش حداقل در این زمینه میلنگد. چیز خاصی در زمینهی شخصیتپردازی اتفاق نیافتده، که میتوان آن را به پای بیاتفاق بودن این قسمت نوشت. ولی واقعا میترسم نکند سریال تبدیل به گوش دادن به آه و ناله و شکایتِ شخصیتها دربارهی چیزهای غیرمهم در وسط آشوب زامبیها شود. چون «بهراسید» حسابی پتانسیل سقوط به داخل چنین چاهی را دارد و هیچچیز برای کسی مثل من که از دیدنِ این بخش از فیلمهای فاجعهمحور متنفر است، بدتر نیست. این را هم در نظر بگیرید که بعد از گذراندن پنج فصل با بازماندگانی قوی و بااراده، تحمل چنین تینایجرهای ملالآوری سختتر و غیرممکنتر از حد معمول هم میشود. پس، خدا کند سازندگان از این خطر آگاه باشند.
واقعا میترسم نکند سریال تبدیل به گوش دادن به آه و ناله و شکایتِ شخصیتها دربارهی چیزهای غیرمهم در وسط آشوب زامبیها شود
شاید در این قسمت تنها شخصیتِ تاثیرگذار جمع، نیک بود؛ یک معتاد درب و داغانِ خودخواه. فرانک دیلین در این نقش خوب بود. سکانس آغازین کلیسا که با او شروع شد را دوست داشتم. طراحی سبک و حالوهوای محیط آدم را یاد فیلمهای ترسناک دههی ۷۰ و ۸۰ میانداخت و بعد نحوهی تلو تلو خوردنِ نیک در راهروها و بیرون در پیادهروهای شهر، خیلی شبیه به نوع راه رفتنِ یک واکر است. این رابطهی موازی کمک بسیاری کرد تا بفهمیم چرا خیلی از مردم با دیدنِ واکرهای تک و توکی که در شهر پرسه میزنند، خیلی زود به آنها شک نمیکنند. چون خیلی ساده احساس میکنند، با یک معتاد هرویین طرف هستند که در هپروت به سر میبرند، تا اینکه چیزی، دستشان را گاز میگیرد! فقط این وسط، برخلاف بازی عالی او، شخصیتش کار مهمی به جز به دردسر انداختن و اذیت کردنِ آدمهای بهظاهر خوب داستان نمیکند. اما امیدوارم اتفاقی که در لحظات پایانی اپیزود افتاد، او را آنقدر ترسانده باشد که بچهی حرفگوشکن و مودبی باقی بماند!
راستی، در یکی از کلاسهای دبیرستان، درسی دربارهی «طبیعت همیشه پیروز میشود» تدریس میشد، درحالی که در کلاس بقلی، معلم دیگری در حال آموزش «تئوری هرج و مرج» بود. مثل اینکه معلمها بوی آخرالزمان را حس کردند و دارند بهطرز ناخواستهای بچهها را آماده میکند. یا شاید، یکی از علائم خیزش مردگان، تبدیل جادویی همهی کلاسها به درسهای بقا است! جدا از این، سکانس نهایی هم فاقد نمایش آن شوک لازم از سوی حاضران بود. ناسلامتی رفیقِ پسرتان گلوله خورده، بعد او سعی میکند دستتان را گاز بزند، بعد پسرتان آن را دوبار زیر میگیرد و له میکند و بعد او هنوز سعی در گرفتن شما دارد. آیا فقط بالا انداختن شانهها و جملههایی مثل: «چه خبره؟» و «من هیچ نظری ندارم» حق مطلب را ادا میکند؟!
نهایتا، چیزی که چالش اصلی این سریال است و خودم دوست دارم آن را ببینم، نمایش و بررسی این است که چگونه شهر عظیمی مثل لس آنجلس با چیز ترسناکی که در حال آمدن است، مقابله میکند؟ ما در «مردگان متحرک» یکی-دوتا فلشبک به گذشته داشتیم، اما اکثر اطلاعاتی که از اتفاقاتِ خونین زمان شیوع بدست آوردیم، از طریق دیالوگها بود. اکنون سازندگان این فرصت را دارند تا بهشکل جذاب و قبلادیدهنشدهای آنها را به تصویر بکشند. چگونه مردم عادی به این فاجعه واکنش نشان میدهند؟ دولت و پلیس چقدر سریع وارد عمل میشود؟ مردم بعد از چه مدتی به بازماندههایی وحشی علیه یکدیگر تبدیل میشوند؟ این پدر و مادرها برای امن نگه داشتن، بچههایشان تا چه حدی پیش میروند؟ و این همان چیزهایی است که باعث میشود امیدوار باشیم این روند کند داستانگویی، به نتیجهای بهیادماندنی ختم شود. از همین سو، بهشخصه تا آنجایی که در اپیزودهای آتی با موقعیتهای عاطفی شدید یا اکشنهای واقعا ترسناک روبهرو شویم، با این مسئله مشکلی ندارم. خوشبختانه، به احتمال بالا هر دوی اینها را خواهیم داشت. چون سریال برای شبیه نبودن به «مردگان متحرک» به مطالعهی کاراکترهایش نیاز دارد و مطمئنا نمایش اکشنهایی مثل ترس فلجکنندهی شب واقعه و آشوبهای شهری که باز خبری از آنها در سریال اصلی نبوده، را فراموش نخواهد کرد.
در یک کلام، افتتاحیهی «از مردگان متحرک بهراسید» به خودیخود چیزی برای درگیرکردن ندارد، اما نمیتوان از روی پایلوت به آن سخت گرفت. مخصوصا سریالی مثل این که هستهی اصلیاش دربارهی فرضیاتِ هیجانانگیز روزهای ابتدایی آخرالزمان است. اینکه این خانوادهی عادی چگونه به وحشتهای آن واکنش نشان میدهند؟ شاید در اپیزود اول به چنین سوالهایی اشاره نمیشود، اما کوچهپسکوچهها، سواحل و بزرگراههای بزرگ و شلوغ لس آنجلس خبر از ماجراهای مهیجی میدهد که امیدواریم سریال هرچه زودتر به آنها برسد