آریان گلصورت : شکار فیلمی است که با تمرکز بر موقعیتی تاثیرگذار، مخاطبش را تحت فشار قرار میدهد (وینتربرگ در مصاحبهای گفته بود در بسیاری از سانسهای نمایش فیلم، وقتی لوکاس با کله...
14 آذر 1395
شکار فیلمی است که با تمرکز بر موقعیتی تاثیرگذار، مخاطبش را تحت فشار قرار میدهد (وینتربرگ در مصاحبهای گفته بود در بسیاری از سانسهای نمایش فیلم، وقتی لوکاس با کله به صورت گوشت فروش میکوبد مخاطبان ناگهان حس رهایی پیدا کرده و او را تشویق میکنند). برای همین هم هست که هنگام دیدن چنین فیلمی، قرار نیست به ما خوش بگذرد. شکار مخاطب را از دو جهت متاثر میکند. اول اینکه به هر حال در این فیلم شاهد موقعیتهای متنوع دراماتیکی هستیم که با پرداخت حساب شدهشان میتوانند ما را از لحاظ حسی درگیر و با شخصیت اصلی داستان همراه کنند. دوم هم اینکه این فیلمی است که در پس به تصویر درآوردن داستان مردی که با یک دروغ بچهگانه زندگیاش تا مرز نابودی کامل پیش میرود، بسیاری از رفتارها و میلهای باطنی مخرب ما انسانها را پیش رویمان قرار میدهد و در واقع توی صورتمان میکوبد.
شکار با صراحت، حقایقی را نشانمان میدهد که هیچ دوست نداریم کسی آنها را به رویمان بیاورد. حقایقی که از میل پنهان انسانها به شر میگوید، میلی که گاهی سعی میکنیم آن را با بهانههایی چون اخلاقگرایی و یا رفتار متمدنانه توجیه کنیم. شکار جامعه کوچک و ظاهرا متمدنی را به تصویر میکشد که به یک باره درگیر شرارتی میشود که راه خود را از دل بی اعتمادی، قضاوتهای شتاب زده و روابط ساده و روزمره زندگی پیدا کرده است. این فیلمی است درباره حضور شر در زندگی انسانها، شرارتی که نطفهاش توسط اعمال ما گذاشته و سپس توسط ذهنهای پر از شک و تردیدمان پرورانده میشود. نقطه عطف داستان دروغی است که دختر بچهای به نام کلارا (با بازی غیر منتظره آنیکا ودرکوپ) میگوید. دروغی که لوکاس را متهم به رساندن آزار جنسی به او میکند. دلیل این دروغ چیست؟ کلارا کودکی است که مورد کم توجهی والدین خود قرار گرفته و لوکاس را بهترین دوست خود میداند. علاقه او به لوکاس به اندازهای است که یک بار به شکلی آشکار سعی میکند آن را ابراز و با این کار بر حس تنهایی ناشی از رفتار پر تنش خانوادهاش غلبه کند. ابراز علاقهای که لوکاس در مورد آن به کلارا تذکر میدهد و سعی میکند آن را به مسیر درستی هدایت کند.
دروغ کلارا واکنشی به همین تذکر است. او که از لحاظ عاطفی احساس کمبود میکند، تذکر لوکاس را پای بی مهری او میگذارد و به همین دلیل میخواهد از او انتقام بگیرد. اینجا با اولین حقیقتی که فیلم پیش روی ما قرار میدهد مواجه میشویم: «بچهها معصوم نیستند و آگاهانه دروغ میگویند». این حقیقتی است که بسیاری از ما به آن آگاه هستیم اما معمولا سعی میکنیم از پذیرش آن خودداری کنیم؛ در حالی که به احتمال فراوان خودمان هم در کودکی در مواردی آگاهانه و برای رسیدن به مقصودی خاص دروغ گفتهایم. اما مهمتر از دلیل، باید به دنبال ریشه دروغ دخترک بود. همان اوایل فیلم و در گفتگوی دو نفره لوکاس با کلارا متوجه میشویم که پدر کلارا، تئو، که صمیمیترین دوست لوکاس هم هست جلوی دخترش از الفاظ رکیک استفاده میکند و کلارا آنها را یاد گرفته و هنگام صحبت با لوکاس به زبان میآورد. مورد بعدی تصویر مستهجنی است که برادر دختر به شوخی به او نشان میدهد؛ تصویری که در ذهن دختر نقش میبندد و مقدمات دروغ او را فراهم میکند. بله، خیلی از اعمال بزرگسالان میتواند بر روحیه کودکان تاثیر بگذارد و به رفتارهای آنها سمت و سو ببخشد. اینکه میگوییم «بچه است و نمیفهمد» تنها توجیهی برای مجاز جلوه دادن اعمال و رفتار مخربمان است. پس دروغ کلارا که ریشه در رفتار خانوادهاش و طبیعتا جامعه دارد، لوکاس را که اتفاقا با اخلاقترین و مورد اعتمادترین آدم جمع هست قربانی میکند.
هر چند تاثیرات این دروغ به زندگی لوکاس محدود نمیشود و اثرات منفیاش دامان مارکوس پسر نوجوان او را هم میگیرد. این گونه است که شر از نسلی به نسل دیگری منتقل میشود و بر زندگی نسل جدید تاثیر میگذارد. در این شرایط، جامعه واکنش تندی نشان میدهد. اکثر کسانی که لوکاس را میشناسند با این پیش فرض که کلارا امکان ندارد دروغ بگوید او را محکوم و سرزنش میکنند، آن هم در حالی که میدانند لوکاس فردی محترم است. واقعا در چنین موقعیتی رفتار متمدنانه و اخلاقی چه میتواند باشد؟ باید با توجه به شناخت قبلی و تا زمان آشکار شدن حقیقت آبروی شخص مورد اتهام را نگاه داشت یا اینکه برای جلوگیری از دوباره اتفاق افتادن عملی مشابه به سرعت نسبت به آن واکنش نشان داد؟ درست که نگرانی و پیگیری افراد مختلف در مورد این اتفاق طبیعی است، اما چرا باید با استناد به حرف یک بچه به سرعت نگاهها نسبت به یک فرد محترم تغییر کند؟ مشکل اینجاست که جامعه نه تنها یک شبه به لوکاس پشت میکند و به هیچ عنوان اجازه دفاع به او نمیدهد، که با رفتار ظاهرا خیرخواهانه خود به کلارا تلقین میکند که واقعا اتفاق بدی برایش افتاده است. گویی هیچکس نمیخواهد بپذیرد که لوکاس بیگناه است، حتی زمانی که خود کلارا اعتراف میکند که دروغ گفته است. انگار همه به یک باره احساس خطر کردهاند و میخواهند با نشان دادن برخوردی جدی با لوکاس، خود را بیگناه جلوه دهند. به عنوان مثال رفتار مدیر مهد کودک دقیقا ناشی از احساس خطر است. او که میداند او هم به عنوان مدیر، مسئول چنین اتفاقی در مهد کودکش است، سعی میکند با بیش از اندازه بزرگ جلوه دادن ماجرایی اثبات نشده خودش را بی تقصیر نشان دهد. این رفتاری است که افراد مختلف در جوامع مختلف در موارد بحرانی از خود نشان میدهند. خیلی از ما سعی میکنیم پس از رو به رو شدن با گناه، یک نفر را به عنوان گناهکار مشخص و محاکمه کنیم تا خودمان مورد اتهام قرار نگیریم.
بسیار پیش آمده که مردم در اقدامی تهاجمی با قضاوتهای نادرست خود در مورد یک فرد برای او هویتی متفاوت ساختهاند و همه سوابق او را نادیده گرفتهاند. هویتی که بتوانند با استناد به آن، فرد مورد نظر را مورد شماتت قرار دهند و محکوم کنند. جوامع وقتی با بحران مواجه و متوجه حضور شر میشوند، دچار فراموشی شده (یا خود را به فراموشی میزنند) و به سرعت فرد یا افرادی را قربانی میکنند. برای شروع این کار هم تنها یک شک کافی است، مرحله بعدی دامن زدن به این شک و بخشیدن ابعادی هولناک به آن است. از همه اینها که بگذریم، شکار به ما یادآوری میکند که بسیاری از انسانها ذاتا میل به قضاوت در مورد دیگران و تهمت زدن و محکوم کردن دارند و به اینها به چشم سرگرمی نگاه میکنند. خیلی از ما از گناهکار جلوهدادن دیگران لذت میبریم. از اینکه رفتاری غیر اخلاقی انجام دهیم و برای آن توجیه اخلاقی بتراشیم خوشمان میآید. این اتفاقی است که برای اطرافیان لوکاس رخ میدهد. موقعیتی پیش آمده که میتوان با بیرحمی یک نفر را در مکانی عمومی کتک زد و با مشت به صورت پسر نوجواناش کوبید (که خود نمونه تمام عیار آزار رساندن به افراد کم سن و سال است، یعنی همان گناهی که به اشتباه به لوکاس نسبت دادند) و مورد شماتت قرار نگرفت. میتوان با توجیه طرفدار حقوق کودکان بودن، انسانی محترم را به شکلی تحقیر آمیز از فروشگاه بیرون انداخت و از حق طبیعیاش محروم کرد. دروغ کلارا بهانهای شد تا عدهای نسبت به لوکاس رفتاری خشونت آمیز نشان دهند بدون اینکه کسی بر آنها خرده بگیرد.
بسیاری از انسانها میل به خشونت دارند و تنها دنبال دلیلی برای مشروع جلوه دادن اعمال خشونت بار خود هستند. این حقیقتی است که شکار بار دیگر آن را پیش روی ما قرار میدهد. وینتربرگ با هوشمندی از همان اول مخاطب را از بیگناهی لوکاس آگاه میکند تا با این کار ما را به قضاوت در مورد رفتار دیگران با لوکاس وا دارد. تا به مخاطبش ثابت کند که همیشه هم حق با اکثریت نیست. به همین دلیل هم هست که حس سر خوشی پایان فیلم، کاملا متفاوت با حس سر خوشی ابتدای فیلم است. در این بین اتفاقاتی افتاده که ما را نسبت به آرامش و خوشحالی حاکم در ضیافت پایان فیلم بدبین میکند. حالا دیگر میدانیم یکی از کسانی که دارد با دوستاش خوش و بش میکند، ممکن است روزی او را قربانی اتهامی اثبات نشده کند. حالا دیگر آن سکانس به آب زدن مردها در ابتدای فیلم هم آنقدر ساده به نظر نمیرسد. هیچ چیز به آن سادگی که فکرش را میکنیم نیست. این حقیقتی است که پلان آخر فیلم و شلیکی که به سمت لوکاس میشود هم آن را یادآوری میکند. هیچ چیز مثل اولش نخواهد شد و سایه شک تا پایان بر زندگی لوکاس سنگینی خواهد کرد. گویی دوران شکار هیچ وقت سر نخواهد آمد و انسانها هر روز دنبال قربانی تازهای میگردند، حتی اگر آن قربانی کسی از نزدیکان خودشان باشد.
لوکاس مربی یک کودکستان در روستای کوچکی در دانمارک است، او مردی تنهاست که تمام عمرش در نبرد برای گرفتن حق حضانت پسر خود بوده است. زندگی لوکاس آرام آرام بهتر می شود، او عشقش را پیدا می کند و خبرهایی از پسرش می شوند اما ناگهان اتفاقی زندگی او را زیر و رو می کند...