تسلیم نمیشوم، تا آن زمان که مرگ را در آغوش کشم درباره فیلمنامه لوک خوش دست
آریان گلصورت : فیلمهای زیادی در تاریخ سینما وجود دارند که محل وقوع داستانشان در زندان است و شخصیتهای اصلیشان نیز مردانی در بند. در بین این فیلمها چند اثر هستند که نسبت...
18 آذر 1395
فیلمهای زیادی در تاریخ سینما وجود دارند که محل وقوع داستانشان در زندان است و شخصیتهای اصلیشان نیز مردانی در بند. در بین این فیلمها چند اثر هستند که نسبت به باقی فیلمها از جایگاه بالاتری برخوردارند و در آنها میتوان سراغ نگاهی متفاوت و عمیق به مقوله انسان محبوس و در انتظار رهایی را گرفت. آثاری چون حفره (ژاک بکر/1960) که به تاثیر محیط بسته و زندان در روابط انسانی میپردازد. بازداشتگاه 17 (بیلی وایلدر/1953) که تلاش برای زنده ماندن اسیران آمریکایی در زندانهای نازی را به تصویر میکشد. پاپیون (فرانک جی. شفنر/1970) که از تاثیر اسارت بر روح انسان میگوید. فرار بزرگ (جان استرجس/1963) که به اهمیت گروه در رسیدن به آزادی اشاره دارد. رستگاری از شاوشنگ (فرانک دارابونت/1994) که بحث اهمیت ایمان و امید را مطرح میکند. یک پیشگو (ژاک اودیار/2009) که بلوغ یک انسان در پشت میلهها را به تصویر در آورده است و البته چند فیلم مهم دیگر که هر کدام موفق شدهاند تاثیرات خاص خود را بر تماشاگرانشان بگذارند.
در این بین فیلم لوک خوش دست (استوارت روزنبرگ/1967) نیز جایگاه خاصی دارد. فیلمی که از شخصیت اصلیاش (با بازی فراموش نشدنی پل نیومن) همواره به عنوان یکی از شخصیتهای ماندگار سینمای آمریکا یاد میشود. لوک خوش دست با وجود داشتن ویژگیهای مشترک با آثار اینچنینی، مثل هر فیلم خوب دیگری دارای نکات خاص و منحصر به فردی است که باعث شده با گذشت چندین سال از ساخته شدنش از میزان جذابیت و تاثیرگذاریاش کاسته نشود.
فیلمنامه این فیلم را دان پیرس و رابرت پیرسون بر اساس رمانی از پیرس نوشتهاند. نکته جالب توجه این است که پیرس در نوشتن این رمان بسیار از زندگی شخصی خود و خاطراتش در زندان الهام گرفته است و آن طور که در مصاحبهاش اشاره داشته شخصیت لوک تلفیقی از یک زندانی اسطورهای و خود او بوده است. پیرس که سابقه دزدی از گاو صندق و جعل اسکناس را نیز دارد، به جز این فیلمنامه، فعالیت قابل ذکر دیگری در عرصه سینما انجام نداده است. بر خلاف پیرس، رابرت پیرسون یکی از فیلمنامهنویسان مطرح سینمای آمریکا بوده که حتی به خاطر فیلمنامه درخشان بعد از ظهر سگی (سیدنی لومت/1975) نیز برنده جایزه اسکار شده است. آن طور که به نظر میرسد، فیلمنامه لوک خوش دست حاصل خاطرات و داستان پردازیهای پیرس و مهارت پیرسون در عرصه فیلمنامهنویسی است. فیلمنامهای که کاندید جایزه اسکار نیز شد، اما رقابت را به فیلم در گرمای شب (نورمن جیسون/1967) واگذار کرد. درست مانند پل نیومن که اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را به راد استایگر برای همان فیلم در گرمای شب باخت. آن هم در شرایطی که بدون شک شایستگی دریافت این جایزه را داشت.
لوک خوش دست داستانی بسیار ساده و تکراری دارد. فردی در زندان سر ناسازگاری بر میدارند و چند بار تلاش میکند تا فرار کند. فرارهایی که نتیجه نمیدهد و در پایان به مرگ او ختم میشود. اما همین داستان ظاهرا ساده به یکی از الهام بخشترین فیلمهای سینمای آمریکا در دهه 60 تبدیل شد و راه را برای تفسیرهای گوناگونی درباره خود گشود. عدهای لوک را به یکی از اسطورههای یونان باستان یعنی پرمتئوس/پرومته تشبیه کردند و ایستادگی او در برابر زندانبانها را همچون داستان پرمتئوس و زئوس دانستند. عدهای نیز پا را از این فراتر گذاشته و لوک را شمایلی از مسیح توصیف کردند که با مرگش الهام بخش انسانهای اطرافاش و موجب تغییر کردن فضای حاکم بر محیط بستهای که او را اسیر خود کرده بود شد. چه این تفسیرها را قبول داشته باشیم و چه نه، باید قبول کرد که لوک خوش دست فیلمی است که توانست روح زمانه خود را به خوبی بازتاب دهد و به همین دلیل هم ماندگار شود. این فیلمی بود که جوانان آمریکایی در سالهای پایانی جنگ ویتنام بخشی از خود را در آن دیدند، فیلمی که یکی از آغازگران اصلی فیلمهای ضد جریانی بود که در دهه 70 توانستند سینمای آمریکا را کاملا تحت تاثیر خود قرار دهند.
لوکِ این فیلم جوانی آسیبپذیر و طغیانگر است. سرسخت و معصوم. آرام و عملگرا. کهنه سربازی که حالا به خاطر ضرر زدن به اموال عمومی به زندان افتاده است. مردی سرخوش و مملو از شور زندگی که نمیتواند تن به قوانین خشک و دست و پا گیر زندان بدهد. سراسر وجود لوک را ایمان به زندگی فرا گرفته است و به همین دلیل هم هست که میخواهد از همه لحظات عمرش لذت ببرد و البته تاوانش را نیز میپردازد. جنگ و زندان همگی برای او تنها بهانهایست برای زندگی کردن. روح آزاد و رهای او اما تحمل هیچ قید و بندی را ندارد. با این وجود تسلیم نمیشود و دست از مقاومت بر نمیدارند. دست به خود ویرانگری میزند اما سر فرو نمیآورد. او با فرارهایش نه فقط از زندان، بلکه از تمام مناسبات خشک و بی روحی که زندگی او و انسانهای اطرافش را احاطه کرده میگریزد. لوک یک یاغی است که سرسختانه دست به مبارزه میزند و از پای نمینشیند. با این وجود شخصیتی آرام و گیرا دارد که به راحتی میتواند اطرافیانش را تحت تاثیر خود قرار دهد. لوک با حضورش در آن زندان، ارزش زنده بودن را بار دیگر به یاد زندانیها میآورد. زندانیهایی که در ابتدا بدون هیچ واکنشی شاهد کتک خوردنهای فراوان لوک هنگام دعوایش با دارگلین (جرج کندی) بودند، وقتی پی به بزرگمنشی و سرسختی احترام برانگیزش میبرند، سعی میکنند با هرچه بیشتر نزدیک شدن به او، احساس بهتری پیدا کنند.
با همه این حرفا نه این آدمها و نه دنیایی که در آن زندگی میکنند ارزش واقعی لوک را در نیافتند. ارزش مبارزه با دستهای خالی و داشتنی روحی بزرگ را. به همین دلیل هم هست که لوک باید در پایان همراه با آن لبخند فراموش نشدنی خود به استقبال مرگ برود، تا اینگونه به آرامش واقعی و رهایی ابدی برسد. لوک دیگر تحمل زندان را ندارد و دنیا برای او به زندانی بزرگ تبدیل شده است. لوک مرگ را در آغوش میکشد و با این کار به دیگران امید و ایمانی دوباره میبخشد. مرگ پایان ماجراجوییهای لوک است. ماجراجوییهایی که سهم او از تغییر دنیا بودند. هر انسانی سهم خود را در تغییر دنیا دارد، فقط کافی است به درجه و بینشی برسد که بتواند راه خود را پیدا و نقش خود را ایفا کند. رسیدن به این مرحله کار هر کسی نیست و تا وقتی دنیا دنیاست تعداد افرادی چون لوک در اقلیت خواهد ماند. اکثریت همان زندانیهاییاند که توان قد علم کردن در برابر سیستمی که آنها را به اسارت درآورده ندارند. تنها اگر شانس بیآورند مدت زمانی با افرادی چون لوک دم خور میشوند تا مدتی از اثرات این همنشینی استفاده کنند. امثال لوک دنیا را برای افرادی چون دارگلین قابل تحملتر میکنند. ما نیز پس از پایان فیلم به سهممان از تغییر دنیا میاندیشیم. اینکه آیا تواناییاش را داریم یا نه. سهم ما در این تغییر چه خواهد بود؟ هر کسی روش خود را برای قابل تحملتر کردن زندگی دارد. لوک با مرگش به منبع الهامی برای دیگران تبدیل شد. ما از چه راهی میتوانیم دست به چنین کاری بزنیم؟ مناسبات خشک و قانونمند دنیا تا چه اندازه میتواند روح ما را در بند بکشد؟ آیا پایان هر مبارزهای مرگ است؟ آیا ما نیز همچون دیگر زندانیها همواره منفعل باقی میمانیم؟ باید اعتراف کرد که همچون لوک الهامبخش بودن به ایمانی قوی نیاز دارد که هر روز که میگذرد کمتر پیدا میشود.
»لوک جکسن« (نيومن) به جرم شکستن دستگاه هاي پارکومتر در يکي از شهرهاي کوچک جنوب امريکا به دو سال حبس با اعمال شاقه محکوم مي شود. او در زندان ابتدا به دليل خونسردي بيش از حدش مورد نفرت »درگلاين« (کندي)، زنداني گردن کلفت، قرار مي گيرد. اما خيلي زود حس احترام »درگلاين« را جلب مي کند و با هم اقدام به فرار مي کنند...