علیرضا صابر : مشکل بنده با اینگونه فیلم ها این است که ... خُب ، واقعیت اتفاق افتاده است. تبدیل به تاریخ شده است و شاید در مورد آن ، کتاب یا مقاله...
29 آذر 1395
مشکل بنده با اینگونه فیلم ها این است که ... خُب ، واقعیت اتفاق افتاده است. تبدیل به تاریخ شده است و شاید در مورد آن ، کتاب یا مقاله یا مستند و یا حتی برنامه ای تلویزیونی نوشته و ساخته شده باشد. بیان آن در قالبی هنری بنام "سینما" چه دلیلی دارد؟ "سینما" چه می گوید این وسط؟؟ اگر نگاهمان به سینما برای حرفی که می خواهیم بزنیم ، نگاهی ابزاری باشد (در این فیلم : ابزاری برای بیان واقعیت) ، حاصل کارمان احساسات گرایی (یا گدایی احساسات) سطحی و سانتیمانتالیسم خواهد بود و بس! "حرف" (که می خواهیم بزنیم) به خودیِ خود بی هویت است. یک حرفِ مشخص باید فرم بگیرد تا شنیده شود. باید مدیوم داشته باشد و مدیوم یا قالب هنری اش را خوب بشناسد. این "سینما" نیست که خواهان و نیازمند سوژه ، قصه و حرف های کوچک و بزرگ است ، بلکه سوژه ، قصه و حرف های کوچک و بزرگ هستند که باید در خودشان نیاز به "سینما" را حس کنند و بفهمند که بدون ترجمه به زبانِ سینما هویتی نخواهند داشت. چه نیازی به بیان قصه ی "بازی تقلید" (یا "بازی جعلی") در سینماست؟؟ فیلم باید به عنوان یک موجودیّت هنری و زنده -که قرار است تاثیر بگذارد و در طول تاریخ و نسل ها ماندگار و سرزنده باشد- بتواند پاسخگوی این سوال باشد. یا سوال دیگر اینکه چرا روایت فیلم غیر خطی است؟؟ چه لزومی برای این کار بوده است؟؟ اگر برای افزایش بار درام فیلم است (که نیست!) باید گفت که این کار برای مخاطب و حسی که روی مخاطب ایجاد می کند ، بی بند و باری و عدم تمرکز فیلمنامه است و کمی هم ادا. فیلم در فلش-بک هایی دوران کودکی پروفسور را نشان می دهد. آدم منزوی و عجیب و غریبی که دوستی داشته بنام "کریستوفر". هر دو علاقهمند به ریاضیات و بطور خاص ، رمزگذاری و رمزگشایی. اشاره های کوچک و بدون اندازه ای (منظور "اندازه" ی مکث و زوم روی مساله است. بطوریکه نه غلوّ شود و نه آنقدر کم باشد که برای مخاطب ناشناس بماند) به مساله ی همنجنسگرایی پروفسور از همان دوران کودکی هم می شود. "کریستوفر" می میرد و تمام. تنها کمکی که فلش-بک های مربوط به دوران کودکی می کنند این است که می فهمیم چرا پروفسور نام دستگاه رمزگشای انیگمایش را "کریستوفر" گذاشته و تا حدودی هم با رمز و کدگذاری آشنا می شویم. اگر این فلش-بک ها را در اول فیلم و قبل از شروع قصه ی اصلی (انیگما) می دیدیم و داستان خطی می شد ، بهتر نبود؟ چرا یک فیلم نباید آنقدر روی تکنیک های روایی اش کار کرده باشد که اینگونه زیر سوال نرود. فیلم خوب ، فلش-بک هایی می دهد که تبدیل به ماهیت فیلم می شوند و جزئی از فرم. فیلم بدون آن ها بی معنی می شود و از ریتم می افتد. آیا در "بازی تقلید" هم چنین است؟ اگر چنین نیست ، پس ادا است. در سینما ، "چگونگی پرداخت به داستان یا سوژه" مهم است نه "داستان یا سوژه". کار سینما این است که با پرداختی درست و برگرفته از نگاه زیستی خاص فیلمساز به سوژه ، هر آنچه را که به تصویر می کشد برای مخاطب باورپذیر کند و پس از آن ، با استفاده از همین عناصر باورپذیر (برای مخاطب) شروع به خلق دنیای انحصاری خودش کند. منطق خودش را برای مخاطب پیاده سازی کند و به مخاطب اجازه ندهد که وقایع فیلم را به منطق بیرون فیلم ربط دهد. یعنی منطق و دنیای فیلم و فیلمساز هم باید برای مخاطب کاملا باور پذیر باشد. همه ی این کار ها با فرم صورت می پذیرد. فیلمساز تکنیک ها و علم سینمایی اش را بکار می گیرد و آن ها را با دغدغه مندی حاصل از نزدیک شدن و درک کردن سوژه ادغام می کند و به فرم می رسد. با فرم حرف میزند ، محتوا می آفریند ، تاثیر می گذارد و هنر خلق می کند. شاید گفته شود که فیلم ، از همان اول و با عبارت "بر اساس یک داستان واقعی" تکلیفش را با بیننده مشخص می کند. به نظر بنده نه تنها مشخص نمی کند بلکه پشت این حرف پنهان می شود تا به قصه نپردازد. راوی و دو کارآگاه پلیس در فیلم به کل اضافی اند. کمکی به شکل گیری درام و ایجاد تعلیق در فیلم نمی کنند. شاید موقعیت و بستر داستانی آماده ی تعلیق باشد ولی به دلیل نپرداختن به قصه و شخصیت پردازی درست ، تعلیقی شکل نمیگیرد و درام هم. ما به عنوان مخاطب سینما و کسانی که چیزی در مورد رمزگشایی بطور تخصصی نمی دانیم ، با پایان فیلم چقدر به این مساله نزدیک می شویم؟ چقدر با یک گروه رمزگشای تاریخ ساز آشنا می شویم؟ اگر کسی 3 سال دیگر در مورد پروفسور "آلن ترنر" از ما بپرسد (نه کارهایی که انجام داده) ، چه چیزی بجز آن هایی که در ویکیپدیا در موردش نوشته است ، می گوییم؟ نابغه بوده ، عجیب و غریب بوده ، منزوی بوده ، همجنسگرا بوده و .... . کدامیک از ویژگی های گفته شده ، خاصّ پروفسور مورد نظر است؟؟ همگی عامند. شاید همجنسگرایی خاص باشد ولی خاص بدردنخوری است. پرداختش هم اندازه نمی شناسد و خراب است. بازی هرچه قدر هم که خوب از آب درآمده باشد ، وقتی نگرش فیلمنامه به این شخصیت درست نیست و سعی دارد بدون شخصیت پردازی و بازی کنش ها و واکنش ها ، نماد بسازد ، نمی تواند نظر مخاطب را به سوی خودش جذب کند. زن فیلم (با بازی "کیرا نایتلی") شخصیت پردازی بهتری دارد ولی آن هم فدای نقص فیلمنامه در اجزای دیگر قصه مثل مساله ی خانواده اش می شود. "مارک استرانگ" و دست نشانده ی چرچیل در آدم دیگر فیلم هستند که حداقل کشمکش هایشان با رمزگشایان و عالم سیاست (سیاست جنگی) شاید برای مخاطب گیرا باشد. بخصوص "مارک استرانگ" که با بازی اش کمک می کند نقشش به یک تیپ درست از یک سیاست مدار انگلیسی تبدیل شود. چیزی که فیلم روی آن خیلی تاکید دارد و بیانیه ی آخر فیلم (جلوتر در موردش خواهم گفت) هم کم و بیش شاملش می شود این است که گروه رمزگشایان قصه ی فیلم به رهبری پروفسور ، کاری قهرمانانه ، مهم و البته انسانی کرده اند. با شکاندن رمز انیگما جنگ جهانی را دو سال کاهش دادند و جان میلیون ها انسان را نجات دادند. این مطالب فقط در نوشته های پایان فیلم یا دیالوگ های آدم های داخل فیلم به مخاطب گفته می شود و شاید با آن موسیقی غالب ، حسی گذرا درمورد کار مهم این گروه در مخاطب ایجاد کند ولی قطعا این حس ، یک حس قلبی و ماندگار نخواهد بود که بتواند ذهن مخاطب را هم درگیر خودش کند. چرا که اهمیت کار پشت پرده ی جنگ این گروه برای مخاطب دغدغه نمی شود. چون باری فیلمساز هم دغدغه نبوده است. مخاطب در طول تماشای فیلم اهمیتی به کار این گروه نمی دهد چون برایش باور پذیر و ملموس نشده است. نشان دادن چند هواپیمای جنگی و خمپاره و ویرانی شهرها و ویدئو کلیپ های مستندی از جنگ ، آن هم با موسیقی غالب بر تصویر هیچ حسی درمورد محبوس و اسیر جنگ بودن و نیاز به رهایی از این فضای خشن و خفقان آور (که با موفقیت رمزگشایان بدست خواهد آمد) القا نخواهد کرد. موسیقی خیلی زودتر با حس کار می کند تا تصویر. مشکل اینجاست که موسیقی در سینما -اگر قرار است وجود داشته باشد- باید همراه تصویر باشد و کمک کننده در القای حس. نه غالب و ویران کننده ی حس. و اما تعریف و تمجید های مفهوم زده از این فیلم از کجا نشأت می گیرد؟ انتهای فیلم ، "کیرا نایتلی" پس از گذشت مدت زمانی به سراغ "پروفسور" می آید تا از اوضاع و احوالش آگاه شود. در این میان دیالوگ هایی بین این دو برقرار می شود که به نوعی نتیجه گیری و بیانیه ای الحاقی به فیلم است. البته فیلمساز تلاشش را می کند که این حرف ها ، شعاری نشوند و تا حدودی در این کار موفق می شود چون پشتوانه ی تصویری دارد ولی مطالب اشاره شده در این دیالوگ ها ، باید علاوه بر نشان داده شدن (به تصویر کشیده شدن) ، برای مخاطب فیلم حس شده باشند. شاید برای مخاطب غریبه نباشند ولی با آن ها احساس صمیمیّت نمی کند چون فقط نسبت به آن ها حافطه ی تصویری دارد نه خاطره ی حسی. همین.