عطا و معصومه که زن و شوهری از طبقه فرودست جامعه هستند و به سختی روزگار میگذارنند ناگهان متوجه میشوند صاحبخانه آنها که ساکن خارج از کشور است قصد بالا بردن اجاره خانه را دارد. آنها در نهایت تصمیم میگیرند تا به صورت پنهانی، خانه را به یک گروه فیلمبرداری اجاره دهند تا گره از کارشان باز شود. باز شدن پای آن گروه به خانه، باعث کشمکشهایی میشود و قرار است از پس این اتفاقات، بافت کمیک درام شکل گیرد. اما به مانند بسیاری از فیلمهای ساخته شده توسط فیلماولیها، عمده ترین مشکل "قندون جهیزیه" نیز نه در کارگردانی، بلکه معطوف به فیلمنامه کمرمقاش است. در ادبیات نقد فیلم، هنگام این جور بحثها که میشود جملههای کلی مانند "شخصیتها در نیآمده" یا "فیلمنامه چفت و بست ندارد"، زیاد شنیده میشود. اما بالاخره معنای دقیق این الفاظ چیست و بر چه ضعفها و خللهای فرمالی در فیلم دلالت دارند؟
حدود بیست دقیقهای از شروع فیلم میگذرد در حالی که با ضرب آهنگی مناسب، تماشاگر از مساله و مشکل زندگی خانواده دو نفره دانشی آگاه شده است. اما در ادامه، ریتم فیلم به شدت افت میکند و تقریبا متوقف میشود! از این بعد دیگر نه قصه منسجمی برای روایت شدن وجود دارد و نه مخاطب به شخصیتها نزدیکتر میشود تا بتواند درکی از انگیزش و اهداف آنها داشته باشد و همذاتپنداری با دنیای فیلم، دلیلی باشد برای دنبال کردن مشتاقانه فیلم. وضعیت زن و شوهر در دقایق ابتدایی فیلم، تفاوت خاصی با جایگاهشان در پایان فیلم ندارد. متاسفانه نه اطلاعات جدیدی راجع به آنها داده میشود و نه هیچگونی سیر و روند مشخصی وجود دارد که به عنوان بستر تحولاتِ شخصیتیِ آنها عمل کند. شخصیت اصلی فیلم هم سردرگم است و هم منفعل. اتفاقا ملاقلیپور هم به خوبی این انفعال را در دو نمای کلوز و ماتِ شخصیت عطا در هنگام مواجهه با مشکلات به تصویر کشیده و شاید به نوعی نقض غرض کرده چون طبق گفته خودش در پی آن بوده که فیلمش قهرمان داشته باشد. حال این چه قهرمانیست که اطلاعات بیننده از او محدود به چند سکانس آغازین فیلم است؟ در بهترین حالت در قالب یک تیپ ظاهر میشود، اتفاقات قصه او را به چالش جدی نمیکشد و تغییری در شخصیتش دیده نمیشود؟ او صرفا آدمی با خصوصیات تیپیکال در حالت چهره و راه رفتن از طبقه فقیر جامعه است که دعوا میکند و بی کلهگی از او سر میزند. انگار گاهی تلقی فیلسماز از فقیر و پائینشهری بودن، صرفا غر زدن و فریاد "ندارم!" سر دادن است.
حال یک سوال پیش میآید. با وضعیتی که ساختار درام بدان دچار شده، پس بخش اعظمی از زمان فیلم (بیش از یک ساعت)، صرف چه چیزهایی میشود؟! این مدت زمان به جزئیات بیمصرف و بیربط به کلیت فیلم اختصاص پیدا کرده است. فیلم آکنده است از انواع ایدهها، اتفاقات، شخصیتهای رنگارنگ و همچنین خرده پیرنگهایی که از قضا هر دو مشکل اساسی و شایعی که به طور بالقوه، یک خرده قصه میتواند درون خود داشته باشد را دارند. اولا ربطی به ساختار اصلی درام ندارند. ثانیا ناتمام رها میشوند. مکث بیش از حد روی این داستانک ها، به مثابه دستاندازهایی برای ریتم عمل میکند و باعث خارج شدن قصه از مسیر اصلی خود میشود. نکته عجیب این است که این اتفاق با محوریت شخصیتهایی رخ میدهد که فیلم زمان بسیار زیادی را صرف پرداختن به آنها کرده است. تمام ماجراهای سیامک با بازی اکبر عبدی که عاشق زن همسایه است یا برادر بیکار عطا که زن میخواهد صرفا سر بار فیلم هستند و کارکردشان در فیلم محدود میشود به جدلهای دم دستی عطا با پیرمرد و یا اینکه برادر عطا برای لحظاتی به قصد بستن کوچه، جلوی ماشینها دراز میکشد و خندهای از مخاطب میگیرد. در پایانبندی هم، اصلا انگار نه انگار که وجود خارجی داشتهاند و کوچکترین اشارهای هم به آنها نمیشود.
شخصیت معصومه که همسر عطا و دومین شخصیت اصلی فیلم است نیز با یک بازی غیر یکدست و بعضا تصنعی توسط نگار جواهریان، در تمام طول فیلم نقشی دکوراتیو و تزئینی دارد( صرفا همسرِ عطا بودگی! ). هیچگونه قدرت تاثیرگذاری و کنش جدی از خود نشان نمیدهد و هرکس دیگری را میتوانیم به جایش تصور کنیم. نهایتا هم در پلانی سردستی (به لحاظ کارگردانی) و با یک میمیک سرخوش و متظاهرانه مشغول پیادهروی میشود. این رویکرد سادهانگارانه در شخصیتپردازی، در قالبهای کوچکتر نیز قابل مشاهده است. دختر افسردهای که جانماز میخواهد، پیرمردی که روی کول عطاست و دهنش بوی پیاز میدهد( که فقط وظیفه تنوع دادن به لوکیشنِ نمای دو نفره عطا و معصومه را به عهده دارد)، پسری که مدام با موبایلش بازی میکند و باید تحملش کرد و چند پلانی با حضور او گذارند تا لابد وقتی آخر سر در پلان ورود صاحبخانه به آپارتمان، دو شاخه را از برق میکشد یا باعث میشود صاحبخانه فراموش کند تا نرده درب را کامل قفل کند، پسرک برای بیننده زیاد ناآشنا به نظر نیاید و در ذوق نزند( چشم تماشاگر در پلانهای قبل کمی به او عادت کرده باشد). همه اینها از زوائدی هستند که بسیار بیش از این میتوان ذکرشان کرد. بالاخره بیش از یک ساعت فیلم با همین چیزها پر شده است دیگر!
اما در این بین، یک خط فرعی داستانی خاصتر وجود دارد که آن هم مربوط به احوالات گروه فیلمبرداریست. فرقش با بقیه این است که حداقل تکلیف فیلمساز با آن روشن است و میداند چه میخواهد. با نگاهی ویژهتر به تک تک پلانهایی که افراد این گروه در آن نقش موثری ایفا میکنند، تصویری که ملاقلیپور از ایشان به نمایش میگذارد واضحتر میشود. افرادی با سویههای شخصیتی غیر مذهبی، بیتفاوت نسبت به بیتالمال، بیدغدغه و با کمترین تسلط بر سینما، صرفا به جهت کسب سود، "ارزشها" را به عنوان وسیله و بازیچه قرار دادهاند تا با استفاده از رانت و ناآگاهی برخی مدیران فرهنگی بتوانند از ارگانها بودجه بگیرند، فیلم بسازند و جایزه بگیرند. آن هم فیلمهایی شعاری و بیکیفیت که حتی قسمتهایی از آن را نیز در "قندون جهیزیه" میبینیم. اعضای گروه فیلمبرداری به اندازه پرداخت شدهاند. بیشتر اعمالشان کارکرد دارند و فیلمساز از نحوه نمایش آنها به مخاطب هدفی داشته( از بی تفاوتی مدیر تولید گروه نسبت به آسیب دیدن دوربین هندیکمیکه متعلق به حاجی است هنگام اولین ورودشان به خانه عطا، تا نحوه قاببندی پلانِ جر و بحث کارگردان و عطا بر سر پول، که در آن از چپ به راست: پوستری از چفیه و مُهر و نمادهای انقلابی، کارگردان گروه که پشت میزش نشسته و در نهایت قفسهای پر از جایزه و لوح تقدیر دیده میشود.) بالاخره فیلم موفق میشود تا یک وجهه آنتیپاتیک و کمی هم منفور را از آن گروهِ رانتخوار، پیش چشم مخاطب قرار دهد. نکته جالب همینجاست که به نظر میرسد این شاخه فرعی در قصه، حتی بهتر از خط اصلی داستانِ "قندون جهیزیه" یعنی زندگی عطا و همسرش، پرداخت شده و به صورت موجز حرفش را منتقل و به سرانجام میرساند!
اما همچنان مشکل اصلی، نبود پیوستگی و انسجام بین این ماجراهاست که به علت عدم پیوند شان با ساختمان اثر، خارج از قالب استاندارد یک درام سینمایی قرار میگیرند. نهایتا هم راه دیگری به منظور پایانبندی فیلم جلوی پای ملاقلیپور باقی نمیماند غیر از اینکه در یک سکانس طولانی و پرگو، همه بار جمعبندی نهایی را روی دوش دیالوگهای دو نفره بیندازد و از عنصر غافلگیری استفاده کند تا بلکه بتواند زمینه را برای تیتراژ پایانی آماده کند.