امیر قادری : تهمت مشکل اینجاست که اغلب منتقدها و بیننده ها، خیلی ساده و راحت، فیلمی به گستردگی و عمق سگ های انباری را این قدر دست کم می گیرند. خیلی از سینمایی...
25 آذر 1395
تهمت مشکل اینجاست که اغلب منتقدها و بیننده ها، خیلی ساده و راحت، فیلمی به گستردگی و عمق سگ های انباری را این قدر دست کم می گیرند. خیلی از سینمایی نویسان انگلیسی زبان، ضمن این که بعضی از ویژگی های فیلم را برجسته کرده اند، تأکید داشته اند که تارانتینو نتوانسته به داستان فیلم ((معنای قابل قبولی )) ببخشد. ضمن این که به نظر اغلب آنها روابط بین شخصیت ها هم خیلی پیش پا افتاده جلوه می کند. از این دیدگاه که فیلم سگ های انباری، یا پوچ و تو خالی است، یا در باره ی پوچی و بی منزلتی زندگی. اما باور کنید که اینها همه تهمت است. هیچ کدام از این عیبها یا ویژگی ها به تن سگ های انباری نمی چسبد. اما قبل از آن که به بخش (( خیانت و اعتماد)) این مقاله برسیم، بد نیست که کمی در باره تمهیدهای روایتی و ساختار دراماتیک فیلم بحث کنیم.
مرد سیاهپوست در فیلم سکانسی و جود دارد که مرد سیاهپوستی به پلیس سفید پوستی یاد می دهد که چطور باید به درون تشکیلات تبهکارها نفوذ کند. برای این کار مرد سفید، باید داستانی را که همکارش برایش آورده از بر کند تا بتواند بین این آدم های خلاف، نقش یک جنایتکار بالفطره را بازی کند، طوری که هیچ کس بویی نبرد. و وقتی به طولانی بودن متن اعتراض می کند، رفیق ساهپوست توضیحاتی می دهد که دانستن این درس ها برای درک بعضی از خصوصیات این فیلمنامه بد نیست. مثلا" این که برای ایفای نقش تدر حضور جنایتکارها، باید کاملا" از جزئیات ماجرا خبر داشته باشد و این که واقعی و باور پذیر بودن از همه چیز مهم تر است و این که وقتی جزئیات ماجرا را درک کردی، بقیه اش را می توانی از خودت در آوری، خود تارانتینو، موقع نوشتن فیلمنامه همه این درس ها را به خوبی رعایت کرده، ضمن این که برای او این درس ها فقط نقطه شروع است. همه چیز از اینجا آغاز می شود.
افتتاحیه سگ های انباری، یکی از غیر متعارف ترین و عجیبت ترین سکانس های افتتاحیه تاریخ سینما را دارد. چند نفر با لباس نسبتا" رسمی، اطراف یک میز نشسته اند و در باره بی ربط ترین چیزهای عالم نسبت به هم بحث می کنند. در باره انعام گارسون، در باره مدونا، مدر باره یک قطعه موسیقی و از این جور حرف ها. با شنیدن این حرف ها چیز دندان گیری در باره ویژگی های شخصیت ها متوجه نمی شویم ( مثلا" یکی از آنهایی که این وسط از همه بیشتر حرف می زند، یعنی یآقای قهوه ای با بازی خود تارانتینو، بلافاصله بعد ازاین کشته می شود) و حتی اطلاعاتی در باره خط اصلی داستان فیلم گیرمان نمی آید. ( بعدا" متوجه می شویم که این مردها قبل از انجام یک سرقت مرگبار، دور این میز جمع شده اند.) با این حال این سکانس افتتاحیه، کارکردهای خاص خودش را دارد. اولین نکته این که سکانس خیلی جذابی است. پیش از دیدن سگ های انباری، کمتر فیلمی را دیده ایم که با چنین سکانس پر از حرف های نامربوطی شروع شود. در مرحله بعد، فایده چنین سکانسی این است که لحن فیلم را مشخص می کند. اغلب بیننده های سگ های انباری، بعد از تماشای این سکانس به نظرشان خواهد رسیر که با یک کمدی سیاه روبه رو خواهند بود که ایده چندان غلطی هم نیست. ضمن این که پس از تماشای این صحنه، به شخصیت ها طور دیگری نگاه می کنیم. طرز حرف زدن وقیافه ها و شکل نشستن این آدم ها دور میز ( که این بخش از قضیه، بیشتر به انتخاب بازیگر و اجرای دلپذیر کارگردان فیلم بر می گردد) باعث می شود که همه آنها را دوست داشته باشیم و سرنوشتشان را پی بگیریم. خود تارانتینو در مصاحبه ای در باره شخصیت های آثارش گفته: (( امیدوارم در پایان فیلم، شخصیت های فیلم را به اندازه ی رفقای قدیمیمان بشناسیم. این همان چیزی است که در فیلم های هاوکس دوست دارم: از این که لحضاتی را با شخصیت های فیلم هایش بگذرانی، لذت می بری. چون دوست داشتنی، دل زنده، تماشایی و دوستانی اند که می توانی با آنها گردش خوبی داشته باشی.))بعد از دیدن اولین سکانس سگ های انباری و شنیدن آن حرف های بی ربط، تازه حس می کنیم که این آدم ها چقد با حال اند و حداقل این که اگر ما راهم به همنشینی شان در کنار آن میز می پذیرفتند. چقدر به همگی خوش می گذشت. از طرف دیگر، این حرافی های بی معنی و پرسه زنی های بی هدف آدم های تارانتینو ( البته در این مقاله در باره مؤلفه های مشترک آثار او در دو فیلم سگ های انباری و پالپ فیکشن صحبت می کنیم. تارانتینو، فیلم به فیلم آن قدر تغییر می کند که نمی شود همه مؤلفه های همه فیلم هایش را یک کاسه کرد). بازتاب دهنده بخش مهمی از شخصیت و وجودشان است. آنها فرزند زمانه بی هدف و آرمانی اند که در آن زندگی می کنند. آدم هایی که از حرف زدن، نه برای رساندن پیام یا نکته ای، که برای وقت گذرانی بهره می برند. حرف زدن به آنها لذت گذرایی می بخشد که زندگیشان را شیرین تر می کند. یک بازی جذاب که قرار نیست لزوما" معنایی منتقل کند. بی معنایی حرف ها و نقل قول هایشان، به بی معنایی لحظات زندگیشان است. این وسط تنها چیزی که معنا دارد، این است که چرت و پرت گفتن چقدر مفرح و سرگرم کننده است. دنیای آنها، پر از لحظات پیش پا افتاده و در پیت است. آنها فقط صبر می کنند و با وراجی، رنج این بی حاصلی را تحمل می کنند تا وقتش برسد. وقتش برسد تا باز در یکی از این لحظات پیش پا افتاده، منش و شخصیتشان را رو کنند و به این ترتیب بتوانند به این زندگی نحیف، معنایی ببخشند. حالا خود این معنا و هدف هرچقدر که می خواهد، پیش پا افتاده باشد: از خانواده پوچ در پالپ فیشکن که یک ساعت را در جای به خصوصی از بدنشان پنهان می کردند، گرفته تا شخصیت جولز در همان فیلم که یک آیه از انجیل حفظ می کند و متحول می شود.
آدم ها درسگ های انباری شخصیت ها فرصت چندانی برای ارتباط برقرار کردن ندارند. یا اگر هم داشته باشند، میلی به این کار در خودشان نمی بینند. آن وراجی ها هم بیشتر از آ« که تلاشی برای رابطه برقرار کردن به نظر برسد، راهی برای گذران لحظه های فرسوده کننده زندگی روزمره است. موقع دیدن این فیلم، بیننده باید منتظر فرصت بنشیند تا در لحضاتی که به قطع و وصل جریان برق می مانند، چیزی از این روابط دستگیرش شود. مثلا" لحظه ای که یکی از شخصیت ها به آرامی می پرسد آقای آبی در تجریان سرقت مرده؟ و ما لابد باید پیش خودمان حدس بزنیم که علاقه ای بین این دو تا آدم وجود داشته که حالا این یکی دارد سراغش را می گیرد. یا وقتی که پسر رئیس در باره ی آقای بلوند می گوید که به او اعتماد داشته چون هیچ وقت، هیچ کدامشان را لو نداده. اما تا بعد از مرگ آقای بلوند، از این اعتماد چیزی بروز داده نشده. یا وقتی که متوجه می شویم پلیس جوان در جریان مأمور بودن آقای نارنجی بوده، ولی حتی به قیمت کنده شدن گوشش هم به او خیانت نکرده. این وسط به طور صریح فقط با رابطه خاص و برادرانه آقای نارنجی و آقای سفید مواجه هستیم که در بخش (( خیانت و اعتماد )) در باره اش حرف می زنیم. اما بارزترین دسته بندی که درفیلم بین آدم هات یم شود قائل شدف این است که آنها را به دو گروه پلیس ها و آدم های جنایتکار تقسیم کنیم. در دنیای تارانتینو، هیچ راهی بای ترجیح دادن هیچ کدام از این دو گروه وجود ندارد. در اینجا با دو چارچوب مواجهیم که آدم ها در محدوده مربوط به چارچوب خودشان شناخته می شوند. بحث اصلی این است که پلیس ها چه رابطه ای با جنایتکارها دارند یا برعکس. مهم این است که این آدم ها چطور می توانند ارزش های گروه خودشان را رعایت کنند. آدمها در سگ های انباری اسم ندارند. یعنی دارند ولی حواسشان باید باشد که این اسم لو نرود. در جهان فیلم، هر جور ابراز هویتی، چه برای پلیس ها و چه برای جنایتکارها، به نتیجه وحشتناکی ختم خواهد شد. آقای سفید از این ناراحت است که اسمش را به آقای نارنجی گفته و آقای نارنجی،اسم واقعی اش را فقط به هم قطار پلیسش افشا می کند. آنها همان طور که در باره ی گذشته شان چیزی نمی گویند علاقه ای به بر زبان آوردن اسمشان هم ندارند. در انتهای ماجرا هم می بینیم که اغلب این آدم ها، به واسطه چیزی که آنها را از بقیه متمایز می کند، از بین می روند. آقای بلوند به خاطر خشونت فراوانش می میرد و جوان پلیس، به دلیل پلیس بودنش. آقای سفید را هم علاقه و احساس مسئولیتش نسبت به آقای نارنجی، از بین می برد. آقای صورتی اما پشت سر هم اعلام می کند که یک حرفه ای است و این ویژگی، هر چند به نوعی باعث تمایزش از بقیه می شود، اما در عین حال به شکل متناقضی به او کمک می کند تا دم لای تله ندهد و احساسات خاصی نشان ندهد. به همین دلیل او تنها کسی است که آخر داستان می تواند کیف الماس ها را بردارد و چانه بزند.
انگیزه حالا این سؤال پیش می آید که چرا ما به عنوان بیننده های فیلم، می نشینیم و چهار چشمی، داستان را تا آخر دنبال می کنیم؟ وقتی شخصیت ها این قدر پرده پوش و کتمان گرند که حتی اسمشان را برایمان افشا نمی کنند، وقتی زیاد از روابطشان سر در نمی آوریم، وقتی ما را در جریان مشکلاتشان قرار نمی دهند، وقتی چیزی از گذشته شان نمی دانیم، پس چرا ول کن قضیه نیستیم؟ یکی از دلایلش همین کمبود اطلاعات است. روش قطره چکانی تارانتینو در انتقال اطلاعات، تماشاگرانش را وا می دارد که با میل و حرص به دنبال آدم هایی که روی پرد ه این قدر جذاب به نظر می رسند، بدود بلکه چیزی دستگیرش شود. فلاش بک ها ی فیلم هم فقط نکاتی در باره چند و چون سرقت و یا حد اکثر ماجراهای چند روز یقبل را افشا می کنند و نه بیشتر. حتی اصلی ترین صحنه فیلم که تمام اتفاقات به آن بستگی دارد، یعنی سرقت جواهرات، در فیلمنانه نیامده و آن را نمی بینیم. در فلاش بک ها قبل و بعدش را می بینیم و باید سعی کنیم که بقیه ماجرا را در ذهن بسازیم. دلیل دیگر این جذابیت فیلم، شکست های زمانی اش است. تارانتینو با پس و پیش کردن و درهم شکستن زمان خطی که معمولا" داستان آنها بر اساس آن تعریف می شوند، جذابیت ویژه ای به ماجرای تکراری سرقت از بانک می بخشد. برای درک این جذابیت می توانید سکانس های فیلم را به شکل خطی در ذهنتان مرتب کنید، اما این طوری داستان خیلی عادی به نظر خواهد رسید. از طرف دیگر شکست زمان به نوعی با روند اطلاعات دهی نویسنده ارتباط مستقیم دارد. با جلو و عقب بردن زمان، در اطلاعات بیننده نسبت به شخصیت ها دست می بریم و تارانتینو از این کاربرد شکست زمان در فیلم هایش خیلی خوب استفاده می کند. او در پالپ فیکشن از این طریق شکلی از نامیرایی به شخصیت ها ی داستانش می بخشد و حتی آنها را مورد لطف و بخشاتیش قرار می دهد. وقتی صحنه لباس عوض کردن و صبحانه خوردن شخصیت وینسنت ( با بازی جان تراولتا) را بعد از سکانس مربوط به گلوله باران شدنش می بینیم، این احساس به ما دست می دهد که این شخصیت به زندگی اش برگشته است. از طرف دیگر در بیل را بکش، این که اولین سکانس فیلم، قبل از سکانس مربوط به احیای شخصیت (( عروس )) می آید، باعث می شود که قصه از اواسطش و با یک صحنه اکشن شروع شود که فیلم را جذاب تر می کند. به این ترتیب تارانتینو هم به لحاظ دراماتیک و هم تماتیک، از کارکردهای شکستن زمان در داستان، استفاده می کند. در سگ های انباری هم همین طور. از طرف دیگر در فیلنامه سگ های انباری هر ازگاهی راوی ماجرا تغییر می کند و بیننده فلاش بک ها یا بخشی از فیلم را از دید یکی از شخصیت می بیند. این تغییر راوی طوری است که نمی توانیم فیلم را اثری با یک روای همه چیز دان که به شکل سوم شخص داستان را روایت می کند ببینیم. به خصوص به خاطر سکانس های فلا ش بکی که با نام یکی از شخصیت ها آغاز می شود. این نقطه نظر ها چند گانه که به نوعی با تمهید شکست زمان و چگونگی انتقال اطلاعات رابطه دارد، به فیلمساز فرصت مانور می دهد تا هر وقت که خواست، داستان را از منظر خاصی روایت کند و تنوع جذابی به ساختار فیلم ببخشد. از طرل دیگر تارانتینو بسیاری از کنش های فیلمش را خیلی شدید و غلیظ پیش می برد و پا پس نمی گذارد و همین امر به یکی از مهم ترین وجوه تمایز داستان تبدیل می شود. معروف ترین این کنش ها، کنده شدن گوش یکی از شخصیت هاست یا شخصیت آقای نارنجی که تا آخر داستان همین طور دارد در خون خودش غلت می زند. شخصیت ها به هم فحش می دهند و آدم کشتن و گلوله خوردن و فریاد زدن، به حادترین شکل خودش در فیلم جریان دارد. این زیاده روی جذاب تارانتینویی، بیشتر در اجرا نمود دارد. اما به هر حال فیلمنامه و دیالوگ ها هم با چنین دیدی نوشته شده اند. خشونت فیلم، - حالا خوب یا بد – چیزی نیست که بشود فراموشش کرد یا به سادگی بشود از آن گذشت. مثل بقیه فیلمنامه ها و نمایشنامه هایی که با چند شخصیت در یک مکان محدود می گذرند، استراتژی مهم فیلمساز برای حفظ جذابیت در طول داستان و گرفتن یقه تماشاگر ف چند شوک داستانی است که از تغییر مسیر داستان یا عوض شدن روابط بین شخصیت های داستان و افشای نکته های تازه ای در باره آنها سرچشمه می گیرد. به چند تا از این شوک ها توجه کنید: تیر خوردن آقای نارنجی و بعد از مدتی وارد شدن آقای بلوند به انباری و بعد آوردن پلیسی که اسیرش کرده و صحنه ای که آقای نارنجی، آقای بلوند را می کشد و لحظه ای که متوجه می شویم آقای نارنجی خودش یک مأمور است و باز وقتی که پسر رئیس وارد می شود و از آقای بلوند دفاع می کند وبالاخره صحنه ای که رئیس می آید و می گوید که می داند آقای نارنجی یک خائن است.
هزینه کوئنتین تارانتینو وقتی قرار بود سگ های انباری را بسازد، کارگردان – ستاره امروز نبود. فیلمساز تازه کاری بود که پول چندانی برای خرج کردن نداشت و بازیگرهای فیلم را هم به اتکای فیلمنامه و گفت و گوهای خوشاهنگ آن و حمایت هاروی کیتل، جذب پروژه کرده بود. پس باید فیلمنامه ای می نوشت که خرج زیادی برندارد و این چیزی است که به خوبی د رچنین متنی رعایت شده. بیشتر داستان در یک لوکیشن خاص و محدود، یعنی یک انباری با در و دیوار و زمین نسبتا" لخت می گذرد که همین ویژگی، کلی از هزینه حمل و نقل و مدت زمان فیلمبرداری کم می کند و کار نورپردازی را راحت تر و کم خرج تر به اتمام می رساند. چند سکانس خارجی فیلم هم در خیابان و با چند تصادف اتومبیل همراه است تا مواد لازم برای ساختن کی آنونس جذاب در اختیار تهیه کننده باشد تا بیننده فکر نکند تمام داستان قرار است در همین چهار دیواری اتفاق بیفتد. تارانتینو فقط باید تلاش کند تا بیننده اش را به داخل سینما بکشاند. آن وقت خودش می داند که چه جوری روی صندلی میخکوبش کند.
تئاتر عجیب نیست که متن اولین فیلم تارانتینوی عاشق نمایش و سینما، پر از ارجاع های گوناگون به دنیای سینما باشد. صحنه های متن حفظ کردن و بعد اجرای صحنه ای آقای نارنجی، آشکارترین موردش است، اما موارد دیگری هم وجود دارد. از جمله این که شکل و شمایل آن انباری و وارد و خارج شدن شخصیت ها به آن جلوه ای از صحنه یک تئاتر می دهد. از طرف دیگر تمام بازیگرهایی که برای ایفای نقش جنایتکار در این فیلم انتخاب شده اند، پیش از این تجربه ایفای چنین نقش هایی را در فیلم ها ی دیگر داشته اند. انگار که بخواهند پرسونای خودشان را باز آفرینی کنند. و بالاخره سکانسی که رئیس، آقایان دزدها را یک جا جمع می کند. و انگار که بخواهد شخصیت های یک نمایشنامه را بین بازیگران نمایش تقسیم کند، روی دزدها اسم می گذارد. از این منظر وابستگی فیلمنامه به سنت ها ی نمایشی، قابل توجیه است. و جالب تر این که شخصیت ها تا آخر ماجرا سعی می کنند حق اسمشان را به جا آورند و مطابق آن بازی کنند. در اینجا به خصوص منظورم آقای سفید است که به مثبت ترین و فداکارترین شخصیت داستان جلوه می کند.
خیانت و اعتماد گفتم که آدم های تارانتینو، در سراسر زندگی حقیرشان، پی فرصتی می گردند که خودشان را بالا بکشند و لحظه های عمر را به شکل متعالی تری تجربه کنند، در سگ های انباری، ارزش آدم ها به درجه راز داری و وفا داریشان بر می گردد. مهم ترین و شاید تنها رابطه عاطفی بین شخصیت های فیلم، میان آقای سفید و آقای نارنجی شکل می گیرد. آقای سفید می خواهد به هر ترتیبی که هست آقای نارنجی را نجات دهد و البته نمی داند که آقای نارنجی یک مأمور است. او به اقای نارنجی اعتماد دارد و در دنیای آدم های فیلم این خصلت کمیابی است. این که گفتم آدم های فیلم به دو گروه (( مأمور )) ها و (( مجرم )) ها تقسیم می شوند. حالا بیشتر به تچشم می آید. آنها جدا از ارزش اجتماعی گروهشان، باید به چارچوب های حرفه ایشان وفادار بمانند. مرد پلیس حتی به قیمت بریده شدن گوشش، همکارانش را لو نمی دهد و آقای بلوند هر چقدر هم که جنایتکار باشد، چهار سال زندانش را رفته تا همکارهایش را لو ندهد. آقای صورتی جایی در مورد او می گوید که جنایتکارتر از آنی است که بتواند مأمور باشد. به این ترتیب، روزنه های کوچک رستگاری در دنیای تارانتینو در این فیلم، به وفادار ماندن و نماندن محدود می شود. به جزانجام وظیفه ( چه در لباس یک مأمورو چه در هیئت یک دزد) چیزی که در مورد این آدم ها اهمیت دارد، این است که چقدر می توانند مقاومت کنند و همکارشان را لو ندهند و با این وجود باید حواسشان باشد که به هیچ کداماز همکارهایشان اعتماد نکنند. این قاعده بازی است. این وسط تنها وصله ی ناجور، آقای سفید را در مرحله ی بالاتری نسبت به بقیه شخصیت های فیلم قرار می دهد و البته آسیب پذیرش می کند. به دلیل همین اعتماد ( گیرم یک طرفه ) است که رابطه ی این دو تا آدم به تنها روزنه ی امید و نکته ی انسانی فیلم تبدیل می شود. اما از شانس بد، کسی که آقای سفید به او اعتماد کرده، یک پلیس است. یک مأمور مخفی که در تشکیلات جنایتکارها نفوذ کرده تا آن گناه کبیره را انجام دهد، یعنی همه شان را لو بدهد. او حتی با همکار پلیس خودش هم فرق دارد که با اونیفرم پلیس، مشغول انجام وظیفه است. از این دیدگاه او کثیف ترین آدم فیلم است. چون تعلق همه به جایی یا کسی معلوم است به جز او. به این ترتیب تارانتینو، مایه (( خائن )) در فیلم های گانگستری و نو آر را در چارچوبی کاملا" تازه مطرح می کند و خون تازه ای در رگ های آن به جریان می اندازد.
و حالا می شود سگ های انباری را یک تراژدی در باره ی آقای سفید دید. کسی که می خواهد به یک فرد دیگر اعتماد کند و از این راه طرف مورد اعتماد و از آن مهم تر وجود خودش را نجات دهد. اما نمی تواند. او حتی به این رابطه نیم بند هم نباید دلخوش باشد. با این حال در صحنه ی آخر فیلم، وقتی در آخرین لحظات زندگیشان، آقای نارنجی در آغوش او اعتراف میکند که یک مأمور است. همه چیز فرق می کند. از یک نظر، این به آخر خط رسیدن آقای سفید را نشان می دهد. این که آخرین نقطه ی امید هم قطع شده و او باید طمع ایجاد رابطه ای سالم با انسانی دیگر را به گور ببرد. اما از منظری دیگر همه چیز امیدوارکننده است. اعتماد و ( حالا دیگر خجالت نمی کشم که این واژه را به کار ببرم) ایثار آقای سفید، باعث شده که آقای نارنجی، کار خیلی خوبی انجام بدهد. یعنی در آخرین جمله فیلمنامه به گناهش (( اعتراف)) کند. و اعتراف هم که می دانید در فرهنگ مسیحی، چه اهمیت و قرب و احترامی دارد.
بعد از اینکه نقشه سرقت از جواهر فروشی شکست می خورد و پلیس گروه را تار و مار می کند، سارقانی که از مهلکه جان سالم بدر برده اند به این نتیجه می رسند که یکی از آن ها نفوذی پلیس است...