دامون قنبرزاده : اگر دیوید فینچر در « دختری که رفت/ دختر گمشده » نوکِ پیکانِ انتقادش به رسانه ها را در لفافی از داستانی هیچکاکی به خورد مخاطب می دهد، گیلروی در...
29 آذر 1395
اگر دیوید فینچر در « دختری که رفت/ دختر گمشده » نوکِ پیکانِ انتقادش به رسانه ها را در لفافی از داستانی هیچکاکی به خورد مخاطب می دهد، گیلروی در این فیلم، نوک پیکانش را زهرآلود می کند و مستقیم به قلبِ رسانه ای مثل تلویزیون می زند. رسانه ای که در مسیری بده بستان گونه، خوراکِ هر روزه ی میلیون ها آدمی را تهیه می کند که اتفاقاً هیچ هم بی گناه نیستند. آدم هایی که اتفاقاً خون و خونریزی، آدرنالین بدنشان را بالا می بَرَد و جذبشان می کند. پس تلویزیون به آن ها چیزی را می دهد که می خواهند، تا حریص تر شوند. آن ها تشنه ی دیدن خون هستند، پس تلویزیون به آن ها خون می دهد تا سود کند و بر سلطه اش بیفزاید و تا باز بیشتر سود کند. لوئیسِ عجیب و غریب انگار رگِ خوابِ آدم ها دستش است. مردی که با دزدیدن سیم و آهن و این خرت و پرت ها روزگار می گذراند، کم کم خودش را یک « شبگرد » می بیند. شبگردها اصطلاحاً آدم های پر دل و جراتی هستند که حتی زودتر از پلیس ها و خبرنگاران تلویزیونی، سرِ صحنه ی حوادث حضور می یابند، فیلم می گیرند و به کانال های تلویزیونی می فروشند. لوئیس کم کم یاد می گیرد که چطور خبر تهیه کند، چطور آن ها را بفروشد و مردم را میخکوب کند. او حتی با جا به جا کردنِ عناصری در صحنه ی حادثه، زیبایی شناسی کارش را هم بالا می بَرَد، چون می داند که اینطوری مردم بهتر جذب تصاویر می شوند. او با آن چهره ی سنگی و بی روح، یک بدمنِ به تمام معناست؛ صورتی لاغر و استخوانی ( می گویند جیلنهال برای این فیلم ده کیلو وزن کم کرده است ) و به شدت رنگ پریده، او را در قامتِ خون آشامی به نمایش می گذارد که برای رسیدن به هدفش از هیچ عملی فروگذار نمی کند. از هیچ خون ریختنی ابا ندارد. او با آن دوربینِ دستِ چندمش، که البته بعد از رسیدن به پول و پله، آن را به یک دوربینِ پیشرفته تبدیل می کند، شب ها از خانه اش بیرون می زند تا شکارِ خودش را پیدا کند. شکاری که برای نینا، این زنِ تشنه ی خون ـ این زنِ نماینده ی تلویزیون که اعتقاد دارد هر چه پر خشونت تر، بهتر ـ صید می کند. نینا حتی عشقِ صرفاً شهوت گونه ی لوئیس به خودش را ( آخر انصافاً چطور لوئیس با آن هیبت می تواند یک عاشقِ واقعی باشد؟! ) به خاطر به دست آوردنِ تصاویری هر چه سنگدلانه تر می پذیرد. اوج نگاهِ سیاه و البته طنزگونه ی فیلمساز به این عشق که چیزی جز خون و خشونت و گنداب در پی ندارد، جایی ست که نینا و لوئیس، در پس زمینه ی تصویرِ همکارِ لوئیس که به خاطر سنگدلی او تیر خورده ـ که تکاندهنده ترین صحنه ی فیلم است و قساوتِ قلبِ لوئیس و البته فیلمساز را در اوجِ خودش می بینیم ـ به هم عاشقانه نگاه می کنند؛ نینا هیچ از وحشیگریِ لوئیس ناراحت نیست. برای او اهمیتی ندارد که لوئیس چطور خونسردانه همکارش را به کام مرگ کشیده تا تصویری دست اول و تکاندهنده تهیه کند. همین که لوئیس چنین ایده ی نابی ( ! ) به ذهنش رسیده، کافیست. حالا او می تواند « ریتینگ » شبکه اش را بالا ببرد و مهم هم همین است. این نگاهِ عاشقانه روی خون بنا شده است. این دو با همکاریِ هم، حسابی می توانند خون بمکند.
لو بلوم مردی است که از کار بیکار شده و پس از این اتفاق تصمیم میگیرد به محل جنایت هایی که در شهر لس آنجلس آمریکا رخ می دهد برود و به عنوان خبرنگاری مستقل فعالیت کند تا بتواند نامی برای خود دست و پا کند اما...