مسعود حسن پور : دههء هفتاد، زمانی بود که سینمای آمریکا راه ورود مضامین و داستانهای تازه را در اشارات انتقادی صریح به جامعه، فرهنگ، سیاست خارجی و امنیت داخلی ایالات متحده یافت. پیشروی...
29 آذر 1395
دههء هفتاد، زمانی بود که سینمای آمریکا راه ورود مضامین و داستانهای تازه را در اشارات انتقادی صریح به جامعه، فرهنگ، سیاست خارجی و امنیت داخلی ایالات متحده یافت. پیشروی همگانی فیلمسازان جریان عمدهء سینمای آمریکا و فیلمسازان مستقل و سایرین در این مسیر، چنان بود که از بعدازظهر نحس تا رانندهء تاکسی، از پدرخواندهء 2 تا فیلمهای وودی آلن و رابرت آلتمن و جان شلزینگر و میلوش فورمن، جایجای فیلمهای آمریکایی سرشار از نگاه تند و ناقدانهء فیلمسازان و فیلمنامهنویسان به جامعه و تاریخ کشورشان میشد.
اما دو دهه بعد و در میانهء دههء نود میلادی، جریان انتقادی به مسیر تازهای افتاد که به لحاظ معیارهای زیبایی شناختی، ارج و اعتبار آن را از برخی آثار کموبیش شعارزدهء دههء هفتاد که همچون بیانیههای سیاسی ضد نظام اجتماعی آمریکا بودند، فراتر میبرد. حالا فیلمها به جای آنکه بر نقاط مشخصی از تشکیلات، سیستم، ادارات، مراکز و سازمانهای حکومتی، بانکها و به طور کلی نهادهای سیاسی اجتماعی متمرکز شوند و انتقادها را به طور مستقیم در دل جامعه نشان دهند، هدف بزرگتری را نشانه آنهاگرفتند و معضلات و دشواریها را به کلیت«زندگی آمریکایی» نسبت میدادند. بسیاری از فیلمهای اینچنینی دههء نود و انتهای آن -حتی سال 2000-را کسانی ساختند که در سالهای دههء هفتاد، انتقادات صریح خود را نثار جامعهء آمریکا کرده بودند:استنلی کوبریک با چشمان کاملا بسته، رابرت آلتمن با راههای میانبر/برشهای کوتاه، الیور استون با چرخش کامل و. . . البته جوانها هم در نمایشلایههای زیرین و پوسیدهء پیکرهء مندرسی به نام زندگی به شیوهء آمریکایی سهم خاص خود را داشتند:دیوید فینچر با هفت، برادران کوئن با بارتون فینک و لبوفسکی بزرگ، کوئنتین تارانتینو با سگدانی و قصهء عامهپسند و سرانجام، سام مندز با زیبایی آمریکایی.
فیلم اثرگذار مندز که پنج جایزه اسکار را از آن خود کرد، واقعا دربارهء تمام بحرانهای زندگی انسان معاصر آمریکایی و حتی به شیوهای جهان شمولتر، انسان معاصر سالهای آغازین سدهء بیست و یکم است. قهرمان فیلم یعنی لستر برنهام (کوین اسپیسی)در برقراری ارتباط با همسر خود چنان دچار مشکل است که میکوشد رؤیاهای کودکانهاش را از مراوده با یکی از همکلاسیهای دختر خود به نام آنجلا تحقق ببخشد. همسر او(آنت بنینگ)هنگامی که با مرد غریبهای در اتومبیل نشسته، نزد لستر لو میرود و با نیش و کنایههای توأم با بیتفاوتی لستر، به شدت تحقیر میشود. پسر جوانی که در همسایگی آنها زندگی میکند، از سویی نزدیک میشود و چنان ارتباط صمیمانهای برقرار میکند که دختر، در حالی که هنوز او را به درستی نمیشناسد، تصمیم میگیرد با او از خانه بگریزد. آنجلا به لستر میگوید که برخلاف ظاهر خود و تصور او، دختر ولنگاری نیست و تاکنون تجربهء آشنایی با مردی را نداشته است. پدر پسری که با دختر لستر آشنا شده، با عقدههای فروخفته از دوران جنگ و تمایل فراوانش به نظامیگری فاشیستی، به لستر پیشنهاد همراهی با تمایلات متمایل به جنس موافق میدهد و. . . سیر این سقوطهای درونی و بیرونی، در تمام طول فیلم به شیوههای پیدا و پنهان، ادامه دارد. تلخی وقعیت یکایک شخصیتهای زیبایی آمریکایی وقتی هولناکتر میشود که سام مندز بر هیچیک از آنها با ابزاری همچون موسیقی سوزناک یا واکنشهای احساسی، تأکید نمیکند. گویی همهء این فجایع همچون بخشهای عادی زندگی جاری و روزمرهء مردم معمولی، طبیعی و ناگزیرند و نیازی نیست که فیلم آنها را در جایگاه رویدادها یا شرایطی سخت، مخوف، دردناک و«خاص»به نمایش بگذارد. این حالت طبیعی و گریز ناپذیر و نابسامانیها و ناهنجاریهای جامعهء روز آمریکا-وحتی جهان-را پیشتر در برشهای کوتاه/راههای میانبر آلتمن هم دیده بودیم. انگار هیچ فاجعهای آنقدرها تکاندهنده تلقی نمیشد که آلتمن بر آن مکث کند. از هر کدامشان به سادگی میگذشت و از فرط تکرار، آنها را عادی و رایج قلمداد میکرد. نام ترانهای که زن خواننده در فیلم آلتمن میخواند، «زندانیان زندگی»بود. عنوانی که برای توصیف دنیای آدمهای فیلم مندز هم مناسب به نظر میرسد:دنیایی همانند دنیای امروز.
«لستر برنم» (اسپيسي) و مردي حدودا چهل و پنج ساله و اسير دوران گريزناپذير بحران در زندگي است. تا اين که شيفته ي زيبايي «آنجلا» (سوواري)، دوست «جين» (برچ)، دختر خود مي شود و تصميم مي گيرد که تحولي در زندگي اش به وجود آورد...