یعقوب رشتچیان : توتفرنگيهای وحشی با يک کابوس بامدادی آغاز میشود و با خواب آرام و آسوده در شبانگاه همان روز بهپايان میرسد. ايزاک بورگ، پزشک نامداری است که بهپاس پنجاه سال کار...
13 آذر 1395
توتفرنگيهای وحشی با يک کابوس بامدادی آغاز میشود و با خواب آرام و آسوده در شبانگاه همان روز بهپايان میرسد. ايزاک بورگ، پزشک نامداری است که بهپاس پنجاه سال کار پزشکی و درمان بيماران، شايسته دريافت دکترای افتخاری شناخته شدهاست. دريافت اين دکترا، بالاترين نقطه کاميابی حرفهای بورگ و دستامد زندگی بالنده او همچون يک پزشک است.
سفر يکروزه بورگ، برای گرفتن دکترا، به توتفرنگيهای وحشی نمودی همانند با يک فيلم جادهای دادهاست. جابهجايی مکانی بورگ اما، بسيار زود و از همان آغاز فيلم، بهشکل يک سفر درونی در زمان درمیآيد؛ و فيلم در لايه زيرين خود، با کاوش در گذشته پزشک پير، سويه ديگری از زندگی بورگ را پيش رو میگذارد. زندگی بورگ، همچون يک انسان و نه يک پزشک نامدار، آکنده از ناکامی، خودخواهی، کژخويی و بدرفتاری و تنهايی است.
سفر درونی بورگ در زمان، با کابوس ترسناک او درباره مرگ خود آغاز میشود. اين کابوس آغازين (با آن پرداخت ديداری - شنيداری بیمانند بهشکل يک فصل ۵ دقيقهای فراواقعی؛ و برآمده از يک صحنهپردازی اکسپرسيونيست با سايههای تيره و آن ساعتهای بیعقربه - که نشانه و استعارهای از ايستادن و بهپايان رسيدن زمان است)، برای بورگ هشداری درباره مرگ ناگزير است. اين هشدار، در آغاز بسيار ترساننده است و بورگ برآن میشود که بهجای هواپيما، با خودروی خود به سفر برود و در سر راه، ديداری نيز (شايد واپسين ديدار) با مادرش داشتهباشد. ساعت بیعقربهای که مادرش به او نشانمیدهد، يادآور همان کابوس مرگ آغازين است؛ اما با آنچه بورگ در سر راه ديدهاست، ديگر چندان که در آغاز مینمود ترسناک نيست.
آنچه در ميانه راه میگذرد، برشهايی از زندگی گذشته بورگ است. درنگ کوتاه او در خانه روزگار جوانیاش، يادآور ناکامی او در عشق و دلبستگی به سارا است؛ و درست در آن دم که او، در غم يادآوری از دست دادن نخستين دلبستگی خويش، به بوتههای خودرو و وحشی توتفرنگی چشم دوختهاست، دختر جوانی پيدامیشود که همنام عشق از دست رفته اوست و با او همسفر میشود. رويارويی با آن زنوشوهر ناسازگار نيز، بازتابی از بخش ديگر گذشته بورگ و چهبسا يادآور پيوند زناشويی تلخ و نافرجام وی و همسر از دست رفته اوست. آنگاه کابوس ديگری میآيد که يادآور جهان ويژه داستان دادرسی کافکا است. بورگ، خود را در برابر پرسشهای بسيار پيشپاافتاده اين دادگاهگونه، ناتوان و درمانده میيابد؛ و در همانجاست که صحنههايی از گذشته خود و همسرش را بهيادمیآورد (در نمايش تلويزيونی برنامه سينما۴، اين صحنه يکسره از فيلم درآورده شدهاست) و تنهايی او، کيفر گناهانی چون کژخويی و بدرفتاری با ديگران (همسر، پسر، عروس، خدمتکار، ...) شمردهمیشود.
توتفرنگيهای وحشی، سفر شگفتانگيزی در تاريکيهای درون آدمی است. برگمان، از راه کابوسها و يادوارههای گذشته بورگ، زندگی او را از ديد خود وی ارزيابی میکند. داوری ناخواسته بورگ درباره هستی خود، گونهای خودويرانگری است که به خودشناسی و مرگآگاهی ديرهنگام او میانجامد. بورگ، که دير يا زود مردنی است و مرگ را بر آستانه در خانهاش میبيند، دستکم تندخويی با تنها همدم خود - آگدا، پيرزن خدمتکار - را کنارمیگذارد. همين دگرگونی کوچک بسنده است تا او، شبهنگام سر آسوده بر بالش بگذارد.
اينگمار برگمان، فيلمساز هنرمند سوئدی و يکی از چهرههای ماندگار سينمای مدرن، تا پيش از ساختهشدن توتفرنگيهای وحشی نيز، هنرمند سرشناسی بود. او، اگر پس از اين فيلم، هيچ فيلم ديگری نمیساخت هم، يکی از برجستهترين آفرينندگان هنر فيلم میبود. با اينهمه، توتفرنگيهای وحشی، پيشدرآمد آثار بسيار باارزش و هنرمندانهای است که؛ همچون بخشی از گنجينه تاريخ سينما و هنر فيلم، با نام سينمای برگمان شناخته شدهاست. سينمای راستين برگمان، پس از توتفرنگيهای وحشی آغاز میشود.