عادل خالدی کلهر : ــ این خودکار رو بِهِم بفروش. جُنبش، جُنبش و جُنبش؛ فیلم کُنون اسکورسیزی معنای تام این واژه ست، و البته برعکس دیالوگِ ابتدایی متن. در نقد "12 سال بردگی-2013" از اُفول...
15 آذر 1395
ــ این خودکار رو بِهِم بفروش. جُنبش، جُنبش و جُنبش؛ فیلم کُنون اسکورسیزی معنای تام این واژه ست، و البته برعکس دیالوگِ ابتدایی متن. در نقد "12 سال بردگی-2013" از اُفول هالیوود سخن گفتیم، شروع سقوط در اوج تکنولوژی، در دورانی که سینمایی از جِنس هالیوود، به داشتن ابزارهای سینماییِ پیشرفته خود می بالد. روزهایی که هالیوود، سینمای ایتالیا، فرانسه و در کُل، اروپاه را دَرنَوردید را می توان به یاری ورق های تاریخ سینما به یاد آورد، سال هایی که ستارگان سینمایِ کشورهایی که به نوعی مادر سینما می باشند به سوی هالیوود گام برداشتند، می توان اَشک ها و نگاه های مات شده یِ سینمانگاران مادر به ناکجا آباد را از همین ورق پاره ها و فیلم های به جا مانده ایی که به نام تاریخ سینما می شناسیم حس نمود، درک کرد؛ می توان نشانه هایی از این کوچ سینما گون را حتی در هالیوود کنون نیز دید، آن هم وجود کارگردان ها و بازیگرانی ست به جا مانده از این کوچ، که هر ساله هر عُشاق سینمایی انتظار یک فیلم خوب را از آنها در دل می پروراند. هالیوودِ کنون را می توان معادل با ابزار گرفت و فقط ابزار. کارگردانِ "شاتر آیلندِ" ما؛ کارگردانِ "گرگ وال استریتِ" ما؛ تنها یک اشتراک در آنها می توان یافت، آنهم مِیل شدید کارگردان به تجربه های نو و تازه ست؛ این را گفتیم نه برای اینکه گوییم باید فیلم های یک کارگردان هم سخن با هم باشند، نه؛ فقط برای این که مِیل بیش از حدّ اسکورسیزی را بیان کنیم، حتی در سن 71 سالگی، برای اینکه تفاوت سبک هایی که او بکار گرفته را به یاد آوریم. اگر کارنامه اش را بِنگریم نموداری دارای اوج و فرود بسیار حاصل خواهد شد که پُر از فیلم های پر مغز و البته بی مغز است. فیلم با تحرک غافلگیر کننده ایی آغاز می شود و به صورت بی نظمی جوردن بلفورت (Leonardo DiCaprio) از زندگی خود می گوید، تنها چیزی که برای این سبک روایت، می توان گفت فقط یادآوری موزیک ویدیوهای رَپ است، اسکورسیزی یی که از قبل دستی در ساختن موزیک ویدیو داشته است قطعاً با این شیوه بیگانه نیست و احتمالاً این سَبک را نیز از آن دوران وام گرفته است، خواه از قصد بوده باشد یا نباشد. نه تنها شیوه روایت فیلم توسط نقش اول، بلکه شیوه ادامه دادن فیلم نیز بی شباهت به موزیک ویدیوهای گفته شده، نیست، سرعت و سرعت، هم در دیالوگ ها و هم در تصاویر و هم در حرکات بازیگرانی که جز نقش "شو مَن" بودن و نقش اغراق آمیز، چیز دیگری را بازی نمی کنند، حتی دی کاپریو، از او به جز در چند صحنه، چیز خاصی جز یادآوری اجزای بدن و بکارگیری آن ها در جهت خوشی انسان نمی بینیم، نه او و نه بازیگران دیگر؛ آنچه که دیده می شود افراط است و افراط، آنهم فقط در جهت نمایش سرخوشی های یک سرمایه دار. حساسیت، طرحی بنام هنر را خلق می کند و هنر احساسی ست که قالبِ درست را شکل می دهد (هربرت رید)؛ از طرفی زندگی، درهم ریختگی و آشفتگی ست و هنر، تفکیک و انتخاب (هنری جیمز)؛ همه اینها در کنارِ مهارتِ بیان و تخیل می شود آفرینش، و هنر یک نوع آفرینش است این بیانی از استیونسون است؛ در جایی او هنر را سه مرحله ایی بیان می کند، می گوید هنر هر چه که باشد باز دارای یک سری مراحلِ پله، پله ای ست: . تجربه و درکِ هنرمند. . استفاده از وسیله و بیانِ هنری برای انتقال این درک. . ارائه و انتقال آن به مخاطب. حال بخواهیم این سه معیار را برای فیلم اسکورسیزی در سال 2013 بکار گیریم چه می شود و چه می توان گفت؟. بی شک اسکورسیزی را نمی توان در گزینه نخستِ این سه مرحله بازنده نامید، نه اینکه بتوان این امر را از "گرگ وال استریت" استنباط نمود، خیر، فیلم مورد بحث ما از این مبحث به دور است و پَرت، بلکه از گذشته و کارنامه او به درک سینمایی او، به عشق وصف ناپذیر او به سینما می توان پی برد، از "هوگو-2011" یِ او می توان برداشت نمود، از "راننده تاکسی"یِ او. آغازی بدون پیش زمینه ایی دلچسب و برازنده فیلم و ادامه ی آن تا انتهای فیلم، یک بی نظمی خاص که بیشتر در فیلمهایی می بینیم که هدفی در کار ندارند، سخنی از جنس هنر هفتم در دل ندارند، از جنس ِ"شیرینی امریکایی"ها، نهایت آزادی در عمل، در شیوه زندگی، هر چه که بخواهم انجام خواهم داد؛ این یعنی اِمریکا، : ــ استراتون اُکمونت یعنی امریکا. میل جنسی اِفراطی ، مصرف مواد اِفراطی، استفاده از لغات غیراخلاقی برای اینکه بیان شود این فیلم از نوع کمدی سیاه است، از نوع تابوها ست. اما "گرگ وال استریت" را نمی توان صِرف اینکه از این دست ابزارها استفاده نموده آنرا کمدی سیاهی نامید که هدف آن نمایش دلال بازی هایی ست که در وال استریت جریان دارد، می خواهد از روشهای کسب سرمایه، از مَنجلاب سرمایه داری، دروغ، فساد و ... در دنیای وال استریت و وال استریتی ها پرده بَردارد. بلکه این ابزار جز نمایش زندگی شخصی و بخصوص جنسی جنون آمیز دلالی که از هیچ شروع نموده و به همه چیز رسیده سخن می سراید نه از چگونگی این پَرِش سرمایه، بلکه از انواع و اقسام مواد مُخدری که مصرف می کند از اعتیاد آن به داشتن روابط جنسیِ مختلف، این ابزار، این نمایش را به مخاطب انتقال می دهد حتی اگر از خود او (جوردن بلفورت) در نقش یک مجری استفاده شود، اگر هدف اسکورسیزی از این فیلم چنین بوده باید گفت که به نحو درستی به هدف خود رسیده، در این فیلم چیزی از زد و بندهای دلالی، جز بستن پول به بدن فَردی و جا دادن پول در چمدانی برای انتقال پول به کشوری به اصطلاح اَمن و قرائت نوشته های جوردن بلفورت پشت تلفن، خبری نیست، پس با این مَنظر و دید "گرگ وال استیریت" در دو گزینه باقی مانده جز بازنده بودن چیز دیگری نیست. فیلم فقط گرگِ روابط جنسی و مصرف مواد را به نمایش می گذارد و خبری از گرگ وال استریت نیست. پس از سپری نمودن 70 درصد نمایش، سرعت فیلم به یکباره از جهش و جنبش می اُفتد، مثل قطعات کوبنده خداوندگاری بنامِ بِتهوون، ناگهان سقوط می کند، بیننده نفسی راحت می کشد چون این بار می تواند با آرامش بیشتر نظّاره گر فیلم باشد، تصاویر و دیالوگ های سریع جز پریشان حالی و مات شدن بیننده به پرده سینما، صفحه نمایش تلویزیون و یا هر چیز دیگر نتیجه ای جز این به همراه ندارد. اما از سقوط باید چیزی حاصل آید، که نمی شود، جز سقوط سرمایه چیز دیگری حس نمی شود. لحظاتی از آخر فیلم، ما را به یاد "شاتر آیلند" می اندازد جایی که بلفورت (Leonardo DiCaprio) در کنار اَزوف (Jonah Hill) از اِتمام سرخوشی های خود سخن می گویند، از دلتنگی خود برای آن خاطرات، صحنه ای که مشابه آن در "شاتر آیلند" با چنین چیزی پایان یافت : ــ میدونی، اینجا منو به فکر فرو میبره ... ــ چه فکری رئیس؟ ــ کدوم بدتره؟ ... زندگی کردن مثل یک هیولا ... یا مردن مثل یک مرد خوب. یک نکته باقی می ماند و آنهم : اسکیموها به نُدرت به ساختن پیکره ی یک سگ ماهی دست میزنند،... بلکه عاج را برمی دارند تا شکل نهانی اش را کشف کنند. رابرت فلاهرتی
این فیلم داستان از صفر به قله رسیدن دلال سخت کوشی است که اواخر دهه ی 80 وارد این بازار می شود و با این بدشانسی مواجه می شود که جواز خود را در روز دوشنبه ی سیاه، روز بزرگترین سقوط اقتصادی بعد از دهه ی 20، به دست می آورد. او شغل خود را از دست می دهد اما مجدداً به عنوان تأمین کننده ای وارد بازار سهام کم ارزش می شود. در این گوشه ی تاریک بازار اقتصادی کلاهبرداری به وفور دیده می شود و بلفورت با موج همراه می شود تا به ثروت برسد. او موفق می شود برای خود و...