سینا همای : نام «مایکل گراندیج» را کمتر کسی می شناسد. چون دلیلی برای شناختن او وجود ندارد. او یک کارگردانِ تئاتر انگلیسی است که نمایش هایی را بر اساس بیوگرافی شخصیتهای برجستۀ...
25 آذر 1395
نام «مایکل گراندیج» را کمتر کسی می شناسد. چون دلیلی برای شناختن او وجود ندارد. او یک کارگردانِ تئاتر انگلیسی است که نمایش هایی را بر اساس بیوگرافی شخصیتهای برجستۀ معاصر می سازد. گویا دستی هم در اجرای اپرا دارد. اما این نامها همگی آشنا هستند: «نیکول کیدمن»، «کولین فرث» و «جود لاو». بنابراین تماشای این فیلم، برای علاقمندان سینما امری توجیه پذیر است. داستان فیلم به زندگی «توماس وولف» نویسنده می پردازد. «نابغه» زندگی نویسنده ای است که در دهۀ 1920، در امریکا برای مدتی توانست جایگاه موفق ترین نویسندۀ دوران را فتح کند. این داستان از منظر ویراستار او «مکس ول پرکینز» روایت می شود. «وولف» هم پیالۀ «فیتزجرالد» و «همینگوی» بود و هر سه مدیون ویراستاریِ «پرکینز» بوده اند. در این متن، نگارنده قصد ندارد که به تقبیح و سرزنش این زندگی نامۀ ساده بپردازد. فیلم علی رغم بودجۀ هفده میلیون دلاری اش، حتی نتوانست دو میلیون دلار از مخارجش را جبران کند. نویسنده و تهیه کنندۀ این فیلم، «جان لوگن» یکی از موفق ترین های هالیوود است. او فیلمنامه نویس آثاری همچون «گلادیاتور»، «آخرین سامورایی»، «هوانورد»، «هوگو» و انیمیشن «رنگو» بود و می شود گفت که «نابغه» محصول سال 2016 از تاریک ترین نقاط کارنامۀ اوست. با این که این فیلمنامه، متن ضعیفی نبود و لحظات خوبی را در خود جا داده بود. یکی از نکاتی در مورد این زندگی نامۀ سینمایی باید به آن توجه کرد این بود که در روایتِ فیلم، از دو جور سوژه بهره مند بود. سوژۀ اول، راوی یا به نوعی فاعل اصلی فیلم بود. «مکس ول پرکینز» از ویراستاران برجسته ای بود که بسیاری از نویسندگان آن دوران را در جهت بهبود آثارشان راهنمایی می کرد. او این رفتار را تا جایی ادامه می داد که اثر ادبی و نویسندۀ اثر را نابود می کرد و دوباره از نو می ساخت. یکی از مسائلی که «پرکینز» در آن چیره بود، کنترل عواطف و احساسات و رویارویی صحیح و واقعی با متن ادبی بود. او با نگاهی خارج از متن، نویسنده ای که در متن خود، گم شده و سرگردان و حیرانِ دنیای ساختگی خویش است را به گونه ای راهنمایی می کرد، که متن او، از یک گزارش ساده و روایت پیش پا افتاده به شاهکاری ادبی تبدیل می شد. سوژۀ دوم، مفعول فیلم بود. نمونۀ مطالعاتی ای که فیلم آن را بررسی می کند تا بگوید سوژۀ اصلی (پرکینز) عجب زندگی خاص و عجیبی را تجربه می کرده است. از جایی به بعد، سویه هایی در فیلم مشاده می شوند که فیلم را به سمت «کوئیر» بودن می برند. هرچند، فیلم با همۀ شواهدی که در این خصوص ارائه می دهد، به قضاوت و صدور حکم در این خصوص نمی پردازد. اما واقعیت این است: دو مرد ساعتهای بسیاری از زندگی خودشان را به نقطه ای واحد خیره می شوند: صفحۀ کاغذی که «توماس وولف» نویسندۀ آن است. بنابراین، می شود گفت که این درجه از خو گرفتن و مونس و همدم یکدیگر شدن، در این فیلم، تا حدی هم قابل توجیه است. اما چه چیزی باعث می شود که این فیلم، با رعایت همۀ قواعد، ضوابط و آیین نامه های دوست داشتنی بودن، باز هم به اثری ناموفق در بودجه تبدیل شود؟ داستان، آغاز، میانه، اوج، فرود و پایان مناسبی دارد. بهترین و مشهورترین ستاره های هالیوود در آن بازیِ خوب و قابل قبولی ارائه داده اند. اما نتیجه نه آن قدرها دوست داشتنی است و نه حتی خیرش نصیب خودش می شود. شاید باید از کمی عقب تر نگاه کرد. فیلم، داستانِ بسیار تکراری و بیش از حد آشنایی دارد. یک نفر در نقطۀ صفر به سر می برد: نویسنده ای گم نام و بی اعتبار در منهتن دور می گردد که ناشری رضایت به اصلاح کتاب و چاپ آن بدهد. حالا با یک شوخی ساده می توان داستان دیگری بر اساس جملۀ قبلی ساخت. ورزشکاری گمنام و بی اعتبار در لس آنجلس به دنبال مربی ای می گردد که او را آموزش دهد و به مسابقات بزرگ راه دهد. اگر فرض کنیم آن ورزشکار، یک خانم باشد، و اگر فرض کنیم که کمی هم سن و سالش زیاد باشد، آن وقت به حقیقتی خنده دار می رسیم: «دختر میلیون دلاری» ساختۀ «کلینت ایستوود». فیلمی که در سال 2005 برندۀ جایزۀ اسکار بهترین فیلم شد و نزدیک به 220 میلیون دلار فروش کرد. تمام اتفاقات و جدول زمان بندی این دو فیلم به نوعی با یکدیگر مطابقت دارد. در هر دو فیلم، یک مربی به پروش یک شاگرد می پردازد. با او زندگی جدیدی را تجربه می کند. ناگهان در اثر سانحه یا رخدادی آسیب می بیند و از پا در می آید. در این سبک داستانگویی فیلم های دیگری هم هستند که از این فرم تا حدی استفاده کردند و همگی زندگی نامۀ مشاهیر بودند. «نظریۀ همه چیز» و زندگی «استفن هاوکینگ»، «بازی تقلید» و زندگی «آلن تورینگ»، «استیو جابز» فقط چند نمونه از آثاری هستند که با همین فرمت در دو سال گذشته ساخته شده اند. و شاید دیگر این فرمت برای مخاطب این روزها به قدری خسته کننده تکراری و منزجر کننده است که بیننده بتواند پس از تماشای یک سوم ابتدایی فیلم، داستان دو سوم بعد آن را خودش بسازد. حتا بگوید که کجای داستان موسیقی پخش می شود و نمای آخر از کدام زاویه فیلمبرداری شود درست است! از طرفی دیگر، ضعف دیگری که فیلم از آن رنج می برد، نشان دادن اسطوره های مدرنی است که برای مردم عامی و روشنفکران امریکا و اروپا خیلی خوشایند نیست. اگر «وودی آلن» در فیلم «نیمه شب در پاریس» چنین کاری را می کند، حواسش هست که ماجرا را آن قدر جدی جلوه ندهد که کسی آن را جدی بگیرد. اما نشان دادن «اسکات فیتزجرالد» در مقام مردی کم حرف و رنگ پریده که زنی مریض دارد و زمانی برای نوشتن ندارد، یا «ارنست همینگوی» در قالب کسی که سبیل بزرگی دارد و روی عرشۀ قایق ماهی صید می کند و تمام جملاتش، جملاتِ قصار هستند، شاید مخاطب را حتی جریحه دار کند. شاید این رویکرد که «همینگوی» و «فیتزجرالد» یک تیپ آشنای سرراست هستند، به «توماس وولف» و «مکس ول پرکینز» هم سرایت کند و مخاطب به جای همراه شدن با فیلم، ترجیح دهد که برای همیشه از شر آن خلاص شود. با این حال، «نابغه» فیلمی پرادعا هم نیست. داستانی ساده و روایتی معقول دارد. تا جایی که توانسته، سعی کرده تصویری به یاد ماندنی از منهتن و آدم ها و حال و هوای نود سال پیش آن نشان بدهد. درست است که کشف خاصی در این فیلم رخ نمی دهد، و اما در چیزی هم زیاده روی نمی کند. اما مساله همیشه این است: گاهی برای جذب مخاطب باید مزه، بسته بندی و محتوای طعمه را عوض کرد.
ویراستار مشهور "مکسول پرکینز" (کالین فرث) در حالی که بر روی نوشته های نویسنده ای بنام "توماس ولف" (جود لاو) کار میکند، رابطه دوستانه ای را با او آغاز میکند و...