سینا همای : این روزها سینمای «ریدلی اسکات» بیشتر از پرمغز و نوگرا بودن، به سینمایی گرانقیمت و پرهزینه شهرت یافته که از عظیم ترین دکورها و بروزترین تکنولوژی روز هالیوود بهره می...
15 آذر 1395
این روزها سینمای «ریدلی اسکات» بیشتر از پرمغز و نوگرا بودن، به سینمایی گرانقیمت و پرهزینه شهرت یافته که از عظیم ترین دکورها و بروزترین تکنولوژی روز هالیوود بهره می گیرد. «مریخی» آخرین ساختۀ اکران شدۀ این کارگردانِ هالیوودی در سال 2015، فیلمی جذاب و مهیج است که تماشای آن علی رغم زمان نسبتاً بلندش (بیش از 140 دقیقه) کاری دشوار نیست. اما در نهایت، پس از پایانِ فیلم، بیننده با کمی تامل متوجه می شود که با مجموعه ای از الگوهای تکراری مواجه بوده که قبلاً آنها را در سیر داستانهای ادبیات کلاسیک و سینمای مدرن، تجربه کرده است. «مارک واتنی» (مت دیمون) یکی از فضانوردان مجرب سازمان ناسا، در ماموریتی که به همراه تیم فضانوردان به سیاره مریخ رفته اند. در ابتدای فیلم، تیم فضانوردان با یک طوفان سهمگین غافلگیر می شود، «مارک» بر اثر سانحه ای از بقیه دور می افتد. سفینه علی رغم میل فضانوردان مجبور به بازگشت می شود و «مارک» در کمال ناباوری خود را زنده می یابد. در ظاهر امر، «مریخی» ما را به یاد فیلمی نظیر «جاذبه» اثر «آلفونسو کارون» می اندازد. هر دو فیلم از تکنولوژی تولید سه بعدی پیشرفته ای برخوردار بودند و در لحظاتی شباهت هایی هم به هم دارند. اما جنس داستان «مریخی» بسیار عمیق تر و مفصل تر و جذاب تر از «جاذبه» است. نظیر این داستان را در ادبیات داستانی، اولین بار با «رابینسون کروزوئه» اثر «دنیل دفو» (نویسندۀ انگلیسی قرن هجدهم) تجربه کرده بودیم. بعدها نمونه های متعددی از این داستان را در فیلمها و داستانهای دیگری دیده ایم. برجسته ترین نمونۀ سینمایی آن «دور افتاده» از «رابرت زمکیس» با بازی «تام هنکس» از خاطر هیچکس نمی رود. به غیر از آن آثاری مانند «مرداب آبی» که در سه نسخه ساخته شد، و «جدامانده» اثر «ریچی»، «ساحل» اثر «دنی بویل» و البته سریال مشهور «گمشدگان» (لاست) نیز وجود دارند. اما یک ساختار تکراری دیگر هم هست که باز هم آشنا به نظر می رسد: به خطر انداختن جانِ چند انسان کارآزموده برای نجات یک نفر. از این جا یکراست به یاد «نجات سرباز رایان» فیلم بی نظیرِ «استیون اسپیلبرگ» می افتیم. و یک نکتۀ نسبتاً جالب: هفده سال پیش، در آن فیلم هم «مت دیمون» جوان، نقشِ فردی را بازی می کرد که گروهی از کارآزموده ترین و با ارزشترین افراد، به نجاتش می شتافتند. خود حضور «مت دیمون» باز هم تکراری به نظر می آید. انگار عزیز بودنش را از «نجات سرباز رایان» آورده، شوخ طبعی اش را از «اعترافات یک ذهن خطرناک»، زبردستی اش را از مجموعه فیلمهای «بورن»، تیزهوشی اش را از «ویلهانتیگ نابغه». به هر حال، شاید بد نباشد به این موضوع توجه کنیم که یک دلیلِ جذابیت فیلم، آشنایی مخاطب با این الگوهای تکراری است. در این نقطه نظر، این تکرار، نه تنها منجر به تنفر و قهر مخاطب نمی شود، بلکه باعث لذت بردن از بازشناختنِ ساختارهای قدیمی نیز می شود. مخاطب از تماشای این فیلم احساس امنیت می کند. از ایستادگی و چاره اندیشی و تدبیر قهرمان لذت می برد و در هیجان او سهیم می شود. از این رو شاید بهتر بود که یک جای درام، این تدابیر به بن بست برسند و عظمت قهرمانانه ای که در ذهن مخاطب نقش بسته فرو بریزد، تا بلکه مخاطب از شوکه شدن نیز بهره مند شود. لازم است ذکر کنیم که «مریخی» یک اقتباس سینمایی از رمانی به همین نام است که توسط «اندی ویر» (نویسنده امریکایی) در سال 2011 منتشر شد. از آنجایی که فضای داستان، پر است موقعیتهای خلوت و تنهایی و سکوت در سیاره ای خالی از سکنه با مناظری منحصر به فرد، به نظر می رسد یکی از نقاط قوتی که فیلم در مقابل رمان نسبت به آن بی بهره است، تنهایی، سکوت، خلوت، تفکر و انزوا است. در این فیلم، کارگردان ناگزیر است با استفاده از تصاویری که برای یک دوربینِ گوپروی کوچک ضبط می شوند، به منولوگی مدرن برسد. دیگر صدای ذهن شخصیت را بر روی تصاویر نمی شنویم. بلکه قهرمان دوربین کوچکش را روشن کرده، -و برای مخاطبی که معلوم نیست چه کسی است و یا اصلاً آیا وجود دارد- شرح ماوقع می دهد. دوربین گوپرو، دفترچه خاطراتِ «مارک» است، به نوعی وصیتنامۀ او هم می تواند باشد. خودش را با آن سرگرم می کند و در عین حال، او یادگاری دوران حبس اوست. اما شاید ظرفیتی در داستان وجود داشته باشد، که بنابر سلیقۀ مولف از آن صرف نظر شده است. «افسردگی». واقعاً چه چیزی به اندازۀ افسردگی دارای ظرفیت های ادبی و سینمایی است؟ «مارک» در ابتدای فیلم، یک فرد زخمی است. گلوله نخورده، اما خود را به سیاق کلیشه های سینمایی که گلوله را از تن خود بیرون می آورند و خود را بخیه می زنند، مداوا می کند. (حتی گلولۀ فرضی را داخل ظرفی آهنی، شبیه به آنهایی که در بیمارستانها سراغ داریم می اندازد و همان صدای مشهور افتادنِ قطعه ای فلزی در ظرفی آلومینیومی شنیده می شود) ویژگی دیگری که شاید فیلم، توانایی بهره مند شدن از آن را نداشته باشد و در رمان «مریخی» جای مانور فراوان داشته، توجیه، استدلال و مکاشفات علمی است. «مارک» در سیاره مریخ تنها است. بیشترین چیزی که دارد «زمان» است. او می تواند با وسواس، به محاسبه و کشف و چاره جویی بپردازد. این کار برای او دو فایده دارد. ابتدا او را مشغول و سرگرم می کند و از آن مهمتر او را نجات می دهد و زندگی طولانی تری را برای او ممکن می کند. اما پشت این داستان چه نکته ای می تواند وجود داشته باشد؟ یک امریکایی که در وهلۀ اول از صفاتی عالی و منحصر به فرد بهره مند است که در ناسا آموزش دیده، استخدام شده و به ماموریت فرستاده شده است. او اخلاقیات کامل یک امریکایی تمام عیار و ایده آل را دارد. به خوبی محاسبه می کند. از تنهایی واهمه ای ندارد و مفهوم «خدا» برای خالی ترین اوقات فراغتش شاید کاربردهایی داشته باشد. شاید فقط یک فضانورد امریکایی بتواند در چنین موقعیتی قرار بگیرد و در خلوت خود انقدر کم به مسائل ماورایی و معنوی فکر کند و به جای آن به محاسبه و تحقیق و بازی ریاضی و فیزیک بپردازد و در مریخ، سیب زمینی بکارد و با تکنولوژی مدرنش بدویت آن طبیعت را به سخره بگیرد. «مارک» با همۀ تنگنا اش مصرفگرایی امریکایی خود را حفظ می کند و تا وقتی که مجبور نباشد، تن به ذخیره و جیره بندی نمی دهد. در پوچ ترین و سخت ترین شرایط سعی می کند خوش بگذراند و ورزش کند و به موسیقی گوش بدهد. از این رو شاید بتوان فهمید که «مارک» اسطورۀ مرد امریکایی مدرن است. (اسطوره در اینجا به معنای عنصری است که فقدان و عدم حضورش مردمان یک جامعه را می رنجاند) او نوادۀ همان افرادی است که پس از «کریستف کلمب» حوالی پانصد سال پیش، پا به امریکا گذاشتند و آن مکان را به سرعت به زمین های کشاورزی و دامداری تبدیل کردند و امروزه شهرهایی با برجهای سربه فلک کشیده در آن ساخته اند. قهرمان امریکایی به نقطۀ صفرِ امریکایی بودنش می رسد و از نقطۀ صفر دوباره شروع می کند. بنابراین به عنوان الگویی در مقاومت مطرح می شود و این تنها نصفِ منظور مولف است. نیمۀ دیگر آن به افراد حرفه ای و کار آزموده (N.E.R.D) می پردازد که علاوه بر مسائل حرفه ای، به زندگیِ دوست و همکارِ قدیمی خود ارزش زیادی قائل اند و یک سفر چند میلیون دلاری را به قیمت نجات دادن جان او تدارک می بینند. در عین حال می توان ایرادهای زیادی به روایت فیلم گرفت. قسمی از این ایرادها سلیقه ای و قسمی مبنای نظری دارند. برای مثال نجات در آخرین لحظه، تدبیراندیشی بیش از اندازه زیاد، توجیه سادۀ شرایطی غیرممکن، اتفاقات و برهم نشینی های همزمان زیاد و خوش شانسی های باور نکردنی، نمونه های ریز و درشتی هستند که روایت فیلم را آزار می دهند و شاید مخاطب، با خیالی راحت تر از آنچه که باید، به تماشای فیلم می نشیند.
An astronaut becomes stranded on Mars after his team assume him dead, and must rely on his ingenuity to find a way to signal to Earth that he is alive.