به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
هر چند با توجه به پیش فرض های ذهنی و سر و شکل فیلم، حدس می زدم که با فیلمی کُند، سرد و کشدار طرف باشم، اما خوشبختانه آنچه دیدم، فیلم تقریباً خوب و اتفاقاً گرمی بود که به رغم ساختار وزین و تا حدودی پیچیده اش، مخاطب را سرگرم می کرد و تا پایان نگه می داشت، گیرم مثل خانمی که در سینما، بغل دست من نشسته بود، در آخر با صدای بلند، اعتراض کند که: ((خب، که چی مثلاً؟! )). فیلم روایت آدم فلک زده ای ست به نام خسرو که به قول خودش، مُردنش هم مثل آدمیزاد نبود همچنان که انگار هنگام زنده بودنش هم چندان زنده نبود! یک بار که وارد خانه می شود، در آینه برای خودش شکلک در می آورد و خودش را “مُرده ی متحرک” خطاب می کند و این واژه، کلید خوبی ست برای ورود به دنیای آدمی که هنگامِ زنده بودنش هم تقریباً هیچ کار مهمی انجام نداد؛ دقت کنید که کارش اسکیت بازی کردن در خیابان ها و ویراژ دادن بین ماشین هاست که البته اصلاً هم تبحری در این کار ندارد. ظاهراً مهندس معمار است و بعدتر متوجه می شویم به گفته ی خودش با آن همه دقتی که در ساختن خانه اش به کار بُرده، باز هم یک جای کار می لنگد که همان پله ای ست که انگار در نهایت موجب مرگش می شود. از همه جالب تر وقتی ست که همکلاسی قدیمی اش را در خیابان به شکلی تصادفی می بیند و انتقامِ مُشتی را که او در بچگی به دماغش زده، می گیرد و بعد هم که پا به فرار می گذارد، مثل بچه ها از این کار خود ذوق زده است انگار که هیچ کاری در این دنیا نداشته مگر انتقام از همکلاسی قدیمی اش و انگار این مهمترین کاری ست که انجام می دهد.
فیلم نامه نویس، مرگ و زندگی این آدم را در کنار هم قرار داده تا نشان بدهد که مرگ و زندگیِ این آدمِ نگون بخت، یک روی سکه است نه دو روی آن؛ لیلی با چشمانی گریان برای مرور خاطرات وارد کوچه ی قدیمیِ محل زندگیشان می شود و از سوی دیگرِ کوچه، با لبی خندان و همراه با خسرو که نان خامه ای مورد علاقه اش را می خورد، خارج می گردد تا مرز بین مرگ و زندگی از میان برداشته شود. انگار او همیشه مثل یک روح بوده و خواهد بود. وقتی از اینکه نقش مقابلِ همسرِ بازیگرش نیست و به جایش مردی دیگر ایستاده که قرار است رودرروی زن بازی کند، حسرت می خورد، این انفعالِ او را بیشتر حس می کنیم. او یک بار به شوخی به لیلی می گوید که به جای آنکه برای شخصِ دیگری نقش جور کند، نقشی برای او دست و پا کند که این حرف، با خنده ی بی قیدانه ی لیلی مواجه می شود؛ خسرو انگار هیچ وقت نقش مهمی در زندگی نداشته و از این به بعد هم نخواهد داشت. لیلی، داستان جوانی هایش را برای او تعریف می کند که پسری، عاشقانه او را دوست داشت. همین ماجرا سبب می شود خسرو از روی کنجکاوی و یا در واقع از روی حسادت، به دنبال گذشته های لیلی برود تا شاید سر در بیاورد لیلی عاشق چه کسی بوده؛ اتفاقی که نمی افتد. یک جورهایی انگار همه خودشان را برای مرگ او آمده کرده اند؛ سکانسی هست که در آن، خسرو در پشت صحنه ی فیلمی که لیلی در حالِ بازی در آن است، مانند یک روحِ سرگردان ( حضورِ او در برخی صحنه ها به شکلی ست که احساس می کنیم انگار او واقعاً یک روح است و حضورِ جسمانی ندارد و تنها ما می توانیم او را ببینیم! ) می چرخد و ناگهان چشمش می خورد به دوستش، دکتر امین، که دارد نقشش را تمرین می کند که قرار است دیالوگی باشد درباره ی لحظه ای که می خواهد به کسی تسلیت بگوید که البته در این کار موفق نیست.
این صحنه را ما اوایل داستان، جایی که دکتر امین بعد از شنیدن خبرِ مرگ خسرو به خانه اش می آید و قرار است ابراز همدردی بکند، دیده ایم و با این نشانه انگار قرار است به این سمت برویم که همه دارند خودشان را برای مرگ این آدم فلک زده آماده می کنند. طعنه آمیزترین قسمت ماجرا اینجاست که دکتر امین، به خاطر یک حرص قدیمی، یک عقده ی قدیمی که به خاطر از دست دادن عشق گذشته اش لیلی، از خسرو به دل دارد، در یک تصمیم گیری سریع، به او می گوید که سرطان دارد در حالیکه چنین چیزی نیست. او انگار با این حرکت، خسرو را به سمت مرگ سوق می دهد، همچنان که لیلی هم در یک لحظه ی عصبانیت، به سرِ خسرو ضربه ای وارد می کند که باعث بیهوش شدن او می شود و وقتی هم که در یک فلاش بکِ سریع، می بینیم که در دورانِ مدرسه، او از همکلاسی اش هم ضربه ای دریافت می کند و نقش زمین می شود، با خود فکر می کنیم این آدم انگار فقط به این دنیا آمده که از این و آن ضربه بخورد و در آخر هم که به آن شکل مضحک بمیرد. بعداً که متوجه علت خنده های هیستریک لیلی مقابل دوربین می شویم که مانع از بازی او شده، به ناچار ما هم لبخند می زنیم. او یا در واقع روحِ او، روی تصاویر صحبت می کند و به شکل پس و پیش قسمت هایی از زندگی اش را مرور می کند؛ چرا که خودش هم در شروع داستان می گوید: (( به ترتیب وقایع کاری نداشته باشین. )) ما هم سعی می کنیم با توجه به این هشدار، قسمت های ظاهراً پراکنده ی داستان را کنار هم بچینیم تا به نتیجه ای برسیم. مصفا با ساختاری که برای فیلم نامه اش در نظر گرفته، کاری می کند که تماشاگر گاهی غافلگیر شود. او با تکرار برخی صحنه ها از زاویه ای دیگر، هم داستان را پیش می برد هم کاری می کند تماشاگر هم در کشف جزئیات شریک باشد ضمن اینکه این نوع روایت، برخواسته از همان پیش فرضی ست که خود شخصیت اصلی هم به آن اذعان کرده ( به ترتیب وقایع کار نداشته باشین. ) و این شکلی ست که منطق این نوع روایت هم درست از آب در می آید. اما با مکث روی جزئیاتِ فیلم نامه، با نقطه های کم رمقی مواجه می شویم که اجازه نمی هند فیلم بیشتر خودش را نشان بدهد. یکی از این نقاط، شخصیت دکتر امین است که یکی از اضلاع مثلث عشقی حساب می شود. او که بعد از سال ها از خارج برگشته، با مادر پیر و بهانه گیرش زندگی می کند. مادری که برای اینکه دچار آلزایمر نشود، متن هایی را از روی کتب مختلف، در لپ تاپش تایپ می کند که جلوتر، از همین نکته برای پیشبرد داستان استفاده می شود. شخصیتِ او در طول کار چندان پر رنگ نمی شود، ضمنِ اینکه حضورش در فیلمی که لیلی مشغولِ بازی در آن است هم در هاله ای از ابهام باقی می ماند و آنقدرها جدی نمی شود. فیلم در برخی قسمت ها، یکدستیِ خودش را هم از دست می دهد. نمونه اش سکانسی ست که کارگردان و صدابردارِ فیلمی که لیلی در آن مشغولِ بازی ست، با هم دعوا می کنند و فیلمبردار طعنه ای هم به اوضاع و احوالِ امروز سینمای ایران می زند که چندان همخوان با کلّیتِ فیلم نیست و کمی غلوشده به نظر می رسد.
نقد، یادداشت، تحلیل، بررسی و معرفی منتقدین از فیلمهای سینمایی، سریالها و برنامههای تلویزیونی ایرانی را در صفحه نقد فیلم سایت منظوم مرجع سینما و تلویزیون ایران بخوانید.
[منظوم تنها ناشر نقدها است و این به معنای تایید دیدگاه منتقدان نیست.]