«دختر»، نام تازه ترین فیلم سید رضا میرکریمی است که پیش از این، فیلم هایی چون «امروز»، «یه حبه قند»، «به همین سادگی»، «خیلی دور، خیلی نزدیک»، «اینجا چراغی روشن است» و «زیر نور ماه» را ساخته است.
آنچه پیش از هر چیز در فیلم «دختر» نمود دارد، این است که فیلمساز، این بار بیش از هر زمان دیگری به قصه و قصه گویی نزدیک شده است. فیلم، قصۀ پدری است به نام احمد عزیزی (با بازی فرهاد اصلانی) که با همسر و دو دخترش، ستاره و سمیرا، در آبادان زندگی می کند. احمد، در پالایشگاه آبادان مسئولیت دارد و روی دخترانش، به ویژه دختر کوچک، یعنی ستاره (ماهور الوند)، بسیار حساس است. در این میان، درحالی که قرار است مراسم خواستگاری سمیرا برگزار شود، ستاره می خواهد برای شرکت در جشن خداحافظی یکی از دوستان هم دانشگاهی اش (پونه)، به تهران سفری یک روزه داشته باشد. اما این درخواست او با مخالفت شدید پدر مواجه می شود. از این رو ستاره پنهانی از پدر، اما با اطلاع مادر و خواهر خود، بلیط هواپیما می گیرد تا برای چند ساعت به تهران بیاید و بسیار زود، دوباره با هواپیما به آبادان بازگردد و برای شب در مراسم خواستگاری خواهرش حاضر باشد. اما اتفاقی رقم می خورد که بازگشت ستاره را غیرممکن می سازد و پدر را با حالتی جنون آمیز به تهران می کشاند، در پی دختر؛ و این، اتفاق های بعدی فیلم را رقم می زند.
قصۀ فیلم با ورود پدر به تهران، به دو بخش تقسیم می شود؛ چراکه با رسیدن وی به تهران است که روند تغییر و تحول شخصیت پدر، ستاره و نیز فرزانه، خواهرِ پدر (مریلا زارعی)، آغاز می گردد. بر همین اساس می توان گفت که فیلم میرکریمی، چهار شخصیت اصلی دارد: دختر (ستاره)، پدر، خواهرِ پدر (فرزانه) و «سفر». در واقع، باید در نظر داشت که در فیلم، سفر نقشی بسیار مهم و اثرگذار دارد و از یک سو موجب می شود که سه شخصیت اصلیِ دیگر، به یکدیگر برسند؛ و از سویی دیگر موجب شود هرکدام از آن سه تن، به خویشتنِ خویش نزدیک تر گردند. پس در قصۀ «دختر» هم سیر آفاق را داریم و هم سیر انفس؛ و اصلش همین سیر آفاق است که منجر به این می شود که هر یک از شخصیت ها، به ویژه ستاره و پدرش، سیر انفس را هم تجربه کنند.
شعلهٔ قصه با سفر ستاره به تهران روشن می شود و آتش این شعله را سفر پدر به تهران تندتر می کند. اما بین این دو سفر، تفاوتی مهم است. سفر ستاره، نوعی فرار است؛ فرار از سخت گیری های پدر. ستاره وقتی درمانده و سراپا دلهره، در خانهٔ پونه منتظر صبح و رسیدنِ پدر است، با پونه درد دل می کند. پونه (که او نیز در آستانهٔ سفر، یعنی مهاجرت، است) با شرمندگی به او می گوید که متأسف است که جشن خداحافظی او موجب این دردسر بزرگ برای ستاره شده است. اما ستاره در پاسخ می گوید که تنها برای جشن پونه به تهران نیامده، بلکه می خواسته یک بار هم که شده خودش در زندگی تصمیم بگیرد؛ و این، یعنی فرار، فرار از اقتدار پدری که سخت گیری هایش، جرئت اظهار نظر و تصمیم گیری را از دخترش گرفته است.
سفر پدر اما، رنگی از جستجو و دنبال کردن دارد. او با عصبانیت از آبادان به تهران می آید تا وجود مادی و فیزیکی دخترش را بیابد و با خود به خانه بازگرداند، اما در ادامه، کارش به جایی می رسد که در پی آن می افتد تا دلِ شکستهٔ دخترش را به دست آورد و به خود نزدیک کند؛ اتفاقی که موجب می شود پدر بار دیگر خویشتن خود را جستجو کند و در پی رسیدن به آن باشد. همهٔ این جستجوها و گریختن و رسیدن ها را سفر موجب می شود؛ از این رو است که نگارنده بر این باور است که سفر نیز یکی از شخصیت های اصلی و کنش مند فیلم «دختر» است.
اما در این میان، خواهر نیز نقشی بسیار مهم دارد؛ فرزانه، خواهر احمد و عمهٔ ستاره، سال ها است که با برادر خود رابطه ای ندارد و با سفر کردنِ از آبادان به تهران، دور از خویشان در تهران زندگی می کند. احمد سال ها است که با خواهرش قهر کرده، اما ستاره، به دور از چشم پدر، عمه را سنگ صبور خویش یافته و به هنگام دلتنگی، تلفنی با او صحبت می کند. این خواهرِ تنها مانده، خود عقده هایی فراوان از برادر و سخت گیری های او دارد. در واقع فرزانه که امروز در زندگی خویش گرفتاری ها و مشکل های مادی و روحی بسیاری دارد، «ستارهٔ» امروز را «فرزانهٔ» دیروز می داند و چون نمی خواهد که سخت گیری های احمد، موجب سرنوشت تیره ای برای ستاره شود، همچنانکه سال ها پیش این سخت گیری ها تیره روزی فرزانه را رقم زده است، ستاره را پناه می دهد و جلو احمد می ایستد.
فرزانه بسیار درست در برابر احمد عمل می کند؛ ابتدا کودکیشان را به یاد برادر می آورد، برادری که دلی مهربان و دلسوز دارد (و این مهربانی و دلسوزی را در چند جا از فیلم، از جمله ایستادنش در برابر مافوق برای دفاع از حقوق کارگران پالایشگاه، می بینیم)، اما گویی سال ها است که کودک درون خویش را کشته است. پس فرزانه در آغاز تنش خود با احمد، که حکم آرامش پیش از طوفان را دارد، این کودکی فراموش شده را به یاد برادر می آورد و از گوشت های اندک خورشت های دستپخت مادرشان می گوید که مادر آن ها را بین خواهرها و برادرها تقسیم می کرد تا موجب دعوا نشود. آن گاه، پس از این یادآوری کودکی ها فرزانه با کلامِ سراسر درد و عقدهٔ خویش، به عریانی بر سر برادر فریاد می کشد تا او را به خود بیاورد و به او بفهماند که رفتارش در قبال او و نیز دخترش، ستاره، چیزی جز بدبختی برای آن دو به همراه نداشته و نخواهد داشت. این کشمکش یک طرفهٔ فرزانه با احمد است که موجب می شود، هم احمد و هم ستاره و نیز خود او (فرزانه)، به درون خویشتن سفر کنند و با خود خویش نزدیک تر گردند تا از این راه، بهتر به رابطهٔ خود با یکدیگر بیاندیشند.
اما کارگردان برای تصویری کردن این سیر انفسی، بسیار موفق عمل کرده است. احمد هنگامی که تصمیم می گیرد به تهران بیاید، او را در خودرو در حال حرکتش در اکستریم لانگ شاتی می بینیم که منظره ای وسیع را بی هیچ ساختمان و یا عارضه ای برایمان تصویر می کند، اما نخستین نمایی که احمد را در تهران نشان می دهد، مدیوم شاتی است از داخل خودرو که احمد تنها مانده را در محاصرهٔ برج های سر به فلک کشیدهٔ تهران نشان می دهد. همین رسیدن از اکستریم لانگ شاتی آن طور وسیع، به این مدیومِ تنگ و خفه کننده، جدای از آنکه ترسیم کنندهٔ دو موقعیت متفاوت شخصیت است، به زیبایی رسیدنِ از کل به جز و نیز سفرِ از بیرون به درون را تداعی می کند.
دیگر نمای درخشان که در جهت نمایش هرچه بهترِ شخصیت احمد است، نمایی است که احمد را پشت به کادر، در برابر برجی که محل زندگی پونه و خانواده اش است، نشان می دهد. در این نما، احمد رو به برجی دارد که بسیار بلندتر و بزرگ تر از قامت او است و او که پدری مقتدر برای دخترانش بوده، در برابر این برج، که خود می تواند نمادی از شرایطی تازه باشد، حقیر و کوچک به نظر می رسد. ادامهٔ این حقیر نشان دادن شخصیت احمد را در نمایی می بینیم که او سرگردان و آشفته، در خیابان ها به دنبال ستاره می گردد؛ اینجا کارگردان با انتخاب عامدانهٔ زاویهٔ دوربین سر بالا (لو اَنگِل)، که نشان از اقتدار سوژه دارد، گویی می خواهد اقتدار شکسته و فرو ریختهٔ احمد را با لحنی تمسخرآمیز به تصویر بکشد، چراکه چهرهٔ به شدت مضطرب احمد، هیچ نشانی از اقتدار وی در آغاز فیلم ندارد.
خوشبختانه فیلم از این نماهای فکر شده و در خدمت محتوا کم ندارد. نمایش هوای غبار آلود آبادان در آغاز سفر احمد و به تصویر کشیدن این شخصیت در هوای برفی تهران، در پایان کار، از جمله دیگر تمهیدهایی است که کارگردان برای پیوند هرچه بیش تر فرم و محتوا به کارگرفته است.
از ویژگی های مهم فیلم، بازی های بسیار خوب و روانِ شخصیت ها است. فرهاد اصلانی مانند همیشه بسیار خوب این نقش دوگانه را بازی کرده است و فراز و فرودهای بیرونی و درونی شخصیت احمد و نیز روند تغییر او را به زیبایی منعکس کرده است. نقش احمد به شدت مستعد این بوده که با افراطِ بازیگرش، به هیولایی بی منطق و بی شعور تبدیل شود، به دور از احساس و خِرد، که نمونه هایش را همواره در فیلم های این سال ها و آن سال ها فراوان دیده ایم؛ اما فرهاد اصلانی با بازی کنترل شدهٔ خود پدری واقعی و باورپذیر را نشانمان داده است. البته در این میان، باید شخصیت پردازی خوب فیلمنامه نویس را هم در نظر داشت و تحسین کرد.
مریلا زارعی نیز در این فیلم، همان است که از او انتظار می رود؛ بازی ای به شدت در چهارچوب نقش که در آن نه خبری از قلدری های فمینیستی است و نه اثری از مظلوم نمایی هایی است که بخواهد به زورِ اشک و آه، همراهی مخاطب را به دست آورد.
اما نکتهٔ شگفت فیلم، معرفی بازیگری جوان و توانمند به سینمای ایرانی است؛ ماهور الوند (دختر سیروس الوند، کارگردان سرشناس سینما،) بهترین انتخاب برای نقش ستاره بوده است و به باورِ این بنده، میرکریمی حق داشته که از میان 400 دختر، وی را برای بازی در نقش ستاره برگزیند.
ماهور الوند، با چهرهٔ معصومی که دارد، به خوبی از پس بازی نقش ستاره برآمده و از این دید باید به این بازیگر خوش آتیهٔ سینمای ایران تبریک گفت و برایش آرزوی موفقیت کرد تا خدای ناکرده گرفتار غرور کاذب نشود و مانند شماری از نمونه های مشابه، از مسیر موفقیت منحرف نگردد.
به طور کلی می توان گفت که «دختر»، فیلمی است شریف و برای خانواده؛ فیلمی بی ادعا، ساده و سهل، اما ممتنع، که می کوشد دختر و پدری را از دل همین جامعهٔ امروزیمان، آن گونه که هستند و می بینیمشان، تصویر کند و این را هشدار دهد که حواسمان به یکدیگر و به دل خودمان باشد. فیلم در پی ادا و اطوار نیست و با نگاه داشتن جانب انصاف، در هنگامهٔ کشمکش دختر و پدر، طرفِ خانواده را می گیرد (مریلا زارعی جایی از فیلم، احساسش را به زبان می آورد و می گوید: «هیچ کس خانوادهٔ آدم نمی شود») این گونه است که فیلم برای به دست آوردن دل دختر و دختران، حاضر نیست دل پدر و پدران را زیر پا گذارد و سیاه کند.
اما یک دریغ؛ ای کاش میرکریمی، فیلمش را با همان نمای برفی حضور پدر بر پشت بام به پایان می برد و آن سکانس بیانیه ای پایان فیلم (حضور دختران در کافی شاپ) را فراموش می کرد؛ چراکه آن نمای برفی، تماشاگر را به آنچه باید از فیلم برداشت کند، رهنمون خواهد ساخت و دیگر نیازی بدان سکانس کافی شاپ نیست تا فیلمساز به زور بیانیه بخواهد حرف فیلم را در ذهن مخاطب فرو کند.