به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
خاطرات «ولادیسلاو اشپیلمان» نخستینبار با نام «مرگ یک شهر» قدری پس از جنگ جهانی دوم در لهستان به چاپ رسید. پولانسکی که خاطرات خود را از دورهی جنگ دارد، از تجربهی شخصی برای بازآفرینی فضای گِتو و جنبهها و جزئیاتی که فیلمسازی دیگر ممکن است چندان اعتنایی به آن نکند، بهره میبرد ( مادر پولانکسی او را در نه سالگی از قطاری که عازم آشوویتس بود به بیرون پرت کرد، او به کواکوف برگشت، تا وقتی که گتو برپا بود بامعامله و قاچاق روزگار میگذراند و سپس باقی طول جنگ نزد خانوادهای لهستانی مخفی شده بود) فیلم نخل طلا و اسکار کارگردانی، فیلمنامه و بازیگر مرد ِاصلی را ربود، اما ظاهرا باب میل همه نبود.
نیمهای اول فیلم که به شرح انتقال و جدایی اعضای خانوادهی اشپیلمان میپردازد به قدر کافی متاثر کننده درآمده که بتوان متوجه مهارت پولانسکی (مهارتی صیقل خورده در اثر سالها کار) شد. اما اگر فیلم پولانسکیوار است (که هست) به خاطر صحنههای پرجنب و جوش و گاه آشنایش نیست، بلکه به دلیل حضور قهرمانی است منفعل و جدا افتاده، حتی با وجود حضور در میان انبوه آدمها. فیلم در بارهی ناظری ناتوان است. در طول اشغال و کشتار، اشپیلمان نه میتواند کسی را نجات دهد و نه این که به کسی کمک کند، نه به یک پیرزن خلوضع خیابانی و نه به عزیزان خانوادهاش. در عوض پولانسکی همه را وامیدارد به او کمک کنند. بقای او، جان بهدربردنش از مهلکهای که دو ساعتو نیم فیلم وقف آن شده، مرهون کمک، خیرخواهی و خطرکردن دیگران است.
صحنهای که یک «کاپو»/ سرکرده او را از صف ِ روانهی مرگ بیرون میکشد، این دین ِ ناخواسته و بقای تصادفی- عذاب قرین آن- را کاملا مجسم میکند. «آدرین برودی» قابل ستایش است، چون با آن فیزیک ساخته شده برای این نقش، تمام مدت ضعف و ترس و انتظار را بازی و زندگی میکند. او قهرمان اصیل پولانسکی است (چیزی که «سیگورنی ویور» ِ درخشان و مهاجم «مرگ و دوشیزه» (١٩٩٥) نبود) و درفصلهای پیش از پایان فیلم که در آپارتمانی حبس شده و چشم به راه دیدار کنندگانی است که به او غذا بدهند و تیمارش کنند، آنچه که در بیرون رخ میدهد تنها از نماهای نقطهدید فوقالعادهای دیده میشود که بیانگر فاصله، جدایی و عجز هستند. اشپیلمان یواشکی ازموضعی مشرف به یک خیابان دنیای درهم ریخته و مرگبار را نظاره میکند. چهاردیواری یعنی بقا و اشپیلمان به این نوع بقا خو کرده است. تک و تنها در این آپارتمانهای اهدایی، شبیه قهرمان «مستاجر» (١٩٧٦) میشود، اسیر فضا و مکان. و چرا او میخواهد به بقای خود ادامه دهد؟ چه انگیزهای دارد؟ در اواخر فیلم خطاب به افسر آلمانی میگوید که دلش میخواهد پس از جنگ بازهم پیانیست رادیو ورشو باشد، همین و بس. پولانسکی از این فکر که پیانیست بودن، اشپیلمان را در حاشیهی واقعیت قرار میدهد، بدش نمیآید (اشپیلمان هنرمندی است فاقد توان رویارویی با واقعیت، در رستوران پیانو میزند و به ارادهی مشتری متوقف میشود) و صحنهی پایانی بین او و افسر آلمانی در خانهی ویران شده درحالی که یک پیانوی سالم آنجا حی و حاضر است، از حاشیهی واقعیت هم میگذرد. «پیانیست» از نگاه دقیقتر، حماسهای است از زندگی در این حاشیه.