آرش سیاوش : آنچه در اغلب آثار تارنتینو اساس شکل گیری داستان و بهانه آغاز ماجراست، ذات کینه توز و انتقام جوی قهرمان است که انگیزه به راه انداختن کشت و کشتاری خونین...
25 آذر 1395
آنچه در اغلب آثار تارنتینو اساس شکل گیری داستان و بهانه آغاز ماجراست، ذات کینه توز و انتقام جوی قهرمان است که انگیزه به راه انداختن کشت و کشتاری خونین را به او میدهد و این دستآویز همان است که تارنتینو برای خلق و آمیزش مجموعه ای از مولفههای مورد علاقه اش به آن نیاز دارد. قهرمانان تارنتینو عمدتاً زخمیاند و جفا دیده که در آستانه انتقام با او همراه میشوند و اسباب لازم برای به راه انداختن انتقامی خونین را از او میگیرند و قدم در راهی بیبرگشت مینهند. حال این اسباب و وسایط گاها (و چه بسا تماماً) با جلوههایی از فانتزی، تخیل، اغراق، هجو و پاردوی همخوان است که هر قدرت و مهارت لازمی برای ستاندن انتقامی تمام و کمال، یک تنه و خارج از قواره قانون را به قهرمان میدهد تا بدین ترتیب برای تارنتینو سودای انتقامی رویایی بر آورده شود که در آن ظالم به فجیع ترین و خفت بارترین شکل ممکن در پیشگاه انتقام جو زانو میزند، التماس میکند و زجه بر میآورد و نهایتاً در خون خود میغلتد. به عبارت دیگر تحقیر و خوار کردن عامل ظلم بیش از هر چیز برای تارنتینو حائز اهمیت است بطوریکه برای دیدن و رسیدن به این صحنه از خرج هر خرق عادتی ولو روئین تن کردن قهرمانش باکی ندارد.
این چند خط را از این رو نوشتم که بگویم وجه فانتزی آثار تارنتینو از چه روست و خاستگاهش کجاست و چراست که هجو، مبالغه و فانتزی به هویت واحدی در آثار تارنتینو تبدیل شده است. اما علیرغم این اوصاف و نیز التفات به وجوه اگزجره شده «جنگو...»، باید گفت که تارنتینو با اینکه در «جنگو...» همچون «حرامزادههای بی آبرو» تاریخ را به دلخواه خود ورق میزند اما هرگز این اجازه را به خود نمیدهد که مثل آن فیلم با تاریخ مبارزات ضد نژادپرستی سیاهان شوخی کند و اهمیت موضوع داستان ارژینالش را حتی یک لحظه ما مایههای هجو و طنز قاتی نمیکند. موضوع حساس نظام برده داری و نیز شیوه بر افتادن و انزلال آن تنها در نوع اجرا و صداقت تاریخی است که در «جنگو..» مورد دستکاری قرار گرفته اما اهمیت آن به عنوان دوره سیاهی از تاریخ آمریکا هرگز مورد گزند هجو قرار نمیگیرد که هیچ بلکه با اغراقی از سر انزجار و نفرت توام میشود.
شاید همین احترام به اهمیت موضوع است که باعث شده «جنگو...» بر خلاف «سگدانی»، «بیل را بکش» و حتی فیلم جاه طلبانه (و البته قابل ستایش) «پالپ فیکشن»، دلچسب باشد و به نظرم صحیح ترین و البته بهترین اثر تارنتینو تا به امروز. «جنگو» صاحب قصه شناسنامه داری است و در دل این قصه شخصیتهایی دارد که در متن اثر هویت مییابند و تکلیف مان با آنها روشن است. «جنگو» فیلمی از سر ذوق و هیجان نیست و دلدادگی فیلمساز به علاقمندیهایش آن را به کام لودگی نکشانده. (اتفاقی که برای فیلم پیشین او، «حرامزادههای بی آبرو»، به طرز فجیعی افتاد). «جنگو» راه خود را میرود و تارنتینو سعی میکند کمترین دست اندازی را در روند منطقی آن داشته باشد. او به عبارت بهتر مهلت داده قصه، موتور پیش برنده فیلم باشد نه دلمشغولی و خواستههای او از سینما. این بزرگترین کمکی است که تارنتینو به فیلم جدیدش نموده. اینکه در آن خودنمایی نمیکند و جلوی جاه طلبیهای افراطی اش را میگیرد. از این رو میتوان گفت «جنگو» نمود تارنتینوی قرار یافته ای است که پرداختن به عمق روایت و تشریح و واکاوی رفتار و اصول شخصیتها برایش ارزش به مراتب بیشتری از نمایش زرق و برقهای سطحی و سخیف دارد. آن ابزارها و نیز قدرت خارق العاده ای که او برای انتقام دست و دل بازانه نثار قهرمانش میکرد اینک با خساست خرج شده و جز در یک سکانس ردّ دیگری از آن نمیتوان یافت. سکانسی هرچند افراطی و اغراق آمیز اما به جا و سر وقت که برای تارنتینوی تشنه خون نااهلان کاملاً پذیرفتنی است. چه بسا از این روست که انتظارها از «جنگو» در حکم فیلمی وسترن از یک عاشق وسترن که دیوانه خلق خشونت مفرط است برآورده نمیشود و چه خوب که اینطور است و «جنگو» بر خلاف علاقه افراطی تارنتینو به وسترن (خاصه اسپاگتی) و مولفههای این ژانر که در هر فیلمش تکه ای از آن را میگنجاند، هرگز یک وسترن مفرط از خون و خشونت، تقلیدی و یا حتی بازسازی شده نیست و به همین دلیل نسبت به آثار حتی درخشان وسترن با فاصله میایستد. اصلاً اجازه دهید قدری به خود جرأت دهم و بگویم که «جنگو...» نه تنها بازسازی و بازگویی ژانر محبوب دهههای 40 و 50 بلکه نوعی آشنایی زدایی از آن است که میتواند مدعی شود وسترن را پس از گذشت بیش از نیم قرن از دوران اوجش، یک قدم به جلو برده. البته این تمجید مبالغه آمیز، نه از روی یک هیجان احساسیِ ناشی از دلدادگی به وسترن، و نه از سر ذوق زدگی تماشای وسترنی مهم پس از سالها، که به دلیل مولفههایی است که در این فیلم نسبت به تعاریف پیش ساخته وسترن دچار تغییر شده در حالی که به اصالت هویت آن خدشه ای وارد نمیکند.
کار ارزشمند تارنتینو در این فیلم نه تنها بازی با فرم، طراحی صحنه و لباس، چهره پردازی، موسیقی و میزانسنِ آشنای وسترن، بلکه تبدیل و تعمیم هدف قهرمان از یک مسئله شخصی به حل یک معضل فرهنگی و اجتماعی است که جنگو سرآغاز و پیشتاز نمادین آن است. او یکی است از میان دهها هزار بَرده، که عزم رهایی و آزادی کرده و از سرسپردگی بیزار است و بدین روی برای هدفی متعالی میجنگد و پله پله با طرح و نقشه پیش میرود، نه احساسی و از روی تعصب و هیجان. حتی آنجا که همسرش، برومهیلدا (با بازی کری واشنگتن)، را در تهدید میبیند نیز معقولانه رفتار میکند و یا وقتی که بار دیگر به زنجیر کشیده میشود از قدرت عقل و زبان برای رهایی استفاده میکند، زیراکه نمیخواهد هدف را فدای ارضای آنی احساساتش کند. او این تعقل و صبوری را بی گمان مدیون دکتر شوتلز زیرک (با بازی شاهکار کریستف والتس) است. آریستوکرات موقر و چرب زبانی که او هم مثل جنگو از اقلیت است (اشاره به آلمانی بودنش) و منزجر از برده داری. شاید به همین روی سالهاست دندانپزشکی را کنار گذاشته و در لوای جایزه بگیر ایالتی اقدام به حذف عناصر نامطلوب و گندیده جامعه میکند. آدمهای متعفنی که در جریان فیلم میبینیم جملگی از وحشی ترین برده داران نیز هستند.
حال او مُراد، معلم و همراه جنگو است تا او بر خلاف دیگر قهرمانان تارنتینو، یکه و تنها به استقبال نظامی خودکامه، سلطه گر و متکبر نرود. نظامی که در منتهالیه اش به عمارت تو در تو و مخوف کالوین کندی خبیث (با بازی لئونادردو دی کاپریو) در غرب دور میرسد. در واقع تقابل انگیزه و هدف جنگو با چنین نظامی است که در فیلم اهمیت مییابد، بطوریکه پایان فیلم نیز بر خلاف وسترنهای آشنا، نه با مرگ ضدقهرمان بلکه به متلاشی شدن و انفجار قصر کندی به عنوان نطفه یک سیستم فاسد و زورگو همراه میشود.
در این میان اگر به روند پیش روی جنگو و دکتر شولتز در طول فیلم نیز دقت کنیم خواهیم دید که کشت و کشتار آن دو در جهت حذف عناصری متعفن متعلق به همین نظام برده داری است که در نهایت به کندی میرسد. این نکته همچنین در تِم انتقام جویانه فیلم نیز نمود مییابد و موضوع انتقام را از یک کینه توزی فردی به خشمی اجتماعی گسترش میدهد که در آن تنها به مجازات ظالم بسنده نمیشود و تحقیر و شکنجه نظامی مستبد هدف قرار میگیرد. نظامی با قوانین وقیح و مضحک که سالها خون جماعتی مادر مرده را تنها به جرم تیرگی پوست در شیشه کرده و آنها را به اسارت، بردگی و حلقه بگوشی خود وا داشته. در این بین فریاد معترضانه جنگو نه صرفاً متوجه اربابان سفیدِ کروات زده اتوکشیده، بلکه بیشتر بسوی تفکری خروشان است که سبب پیدایش چنین توهمات نژادپرستانه و نظامهای ارباب و بردگی گشته. تأکید مکرر و مداوم شولتز و جنگو مبنی بر آزاد بودن جنگو در راستای تحقیر و به سخره گرفتن همین تفکرات و قوانین زشت برده داری است که هر سیاهی را برده میبیند و محکوم به اطاعت و اسارت. از سوی دیگر تارنتینو تنها به اربابان سفید تاخت و تاز نمیکند و جنبه دیگری از علل پیدایش، شیوع و گسترش سیستم برده داری را مورد نکوهش قرار میدهد که در آن سیاهان سهمی بسیار بیشتر از سفیدان دارند. عتاب و سرزنش سیاه پوستان از سوی جنگو و نیز بی تفاوتی اش به سرنوشت غم بار آنان که سرسپرده اربابان جاه طلب خود شده اند (نظیر برده ای که حقیرانه توسط سگهای کندی تکه و پاره میشود و یا آن یکی که برای جلب رضایت کندی و آوانس گرفتن از او، آنگونه بیرحمانه چشمهای هم نژادش را از کاسه بیرون میآورد و با چکش کندی ملاجش را متلاشی میکند) نیز در جهت ابراز انزجار و نفرت از سرسپردگی و اطاعت بزدلانه و حقارت آمیزی است که سیاهان سالها آنرا به عنوان جزء لاینفکی از سرنوشت محتوم خود میدانستند و از اهلی و رام بودن شان به عنوان یک افتخار یاد میکردند. لزوم ستیز و مبارزه با این جهل و حقارت آنقدر برای تارنتینو مهم است که جنگو را در مسیری میگذارد که در نهایت به رویارویی با مظهر و اوج این خودفروشی یعنی شخصیت خفت بار استفن (با بازی درخشان ساموئل ال جکسون) ختم میشود که خود را همچون خوکی توصیف میکند که در غیاب صاحبش دلش برای غلت زدن در گِل تنگ شده است. ترسیم چنین شخصیتی و سپس نحوه برخورد جنگو با او در پایان فیلم به وضوح گویاست که این گوشفرمانی حقیرانه بزرگترین آفت و دلیل سرنوشت غم انگیز سیاهان در دوران سیاه برده داری بوده. آفتی که نه جنگو قادر به تار و مار آن است و نه امثال او. آفتی که برای ریشه کن شدن به گذشت سال هایی نیاز داشت که میتوانست اکنون در حافظه تاریخ آمریکا با عنوان دیگری غیر از «دوران برده داری» از آن یاد شود...
در پایان ... وسترن را دوست دارم چون قصههایش را در کودکی بارها از پدرم شنیدم و در لابلای همان شنیدههایی که گاه شور و هیجانش بسی بیش از دیدنش بود به قهرمانش با غرور «مَرد» گفتم. وسترن را دوست دارم چون بخشی از رویاهای کودکی ام با آن گرده خورد و حتی سن کم و کودکانگی مانع از آن نشد تا هدف متعالی گاوچرانهای دل از دنیا بریده اش برایم خالی از مفهوم باشد. وسترن را دوست دارم چون به نظرم هویتمندترین ژانر تاریخ سینماست که در آن چهره، لباس، صحنه و میزانسن در بی واسطه ترین شکل ممکن به مخاطب میگوید که فیلمی وسترن را به نظاره نشسته ای.
و حال در سال 2013، باز هم وسترن را دوست دارم که با اینکه قریب به نیم قرن از خاموشی اش میگذرد هنوز نبض اش میتپد و در پس این همه سال از اوج، فیلمی به نام «جنگوی زها شده» در قالب آن ساخته میشود که خرج واژه پر طمطراق شاهکار برایش کار سختی نیست.
«جنگو» به ما یادآوری میکند که لذت بردن از سینما هنوز امکانپذیر است چراکه از جنس سینما و اساساً خود سینماست و این سودای تارنتینوست که حال در پس سالها مرارت و تجربه جور واجور اینگونه به ثمر نشسته. فیلمی که از فرهنگ سخیف (در تمام ابعاد آن)، بد دهنی و خشونت مشمئز کننده فاصله گرفته و به بلوغی رسیده که خشونت، خونریزی و فحاشی در متن روایت آن جایگاه خود را دارند و صاحب هویت اند. بله، در «جنگو» هم سلاخی و خونریزی هویت دارد و هم فحش و ناسزا. هم بی رحمی و قساوت قلب توجیه منطقی پیدا میکند و هم دل رحمی و ترحم. چراکه جملگی این مولفهها در متن یک روایت سینمایی جای گرفته اند و جنس شان با سینمایی که در قالب آن عرضه میشوند جور است.
یک برده با کمک مربی اش آزاد می شود و با کمک و تعلیم های او تبدیل به یک جایزه بگیر می شود. جانگو برای آزادی همسرش از دست یک مزرعه دار بی رحم اهل می سی سی پی راهی سفر می شود اما...