دامون قنبرزاده : باز هم یک جهان کنترل شده از بالا، مردمانی که تحت سلطه هستند و یک قهرمانِ ترجیحاً مونث که بر ضد سیستمِ تحت سلطه ی ستمگر، برمی آشوبد و کاخشان...
19 آذر 1395
باز هم یک جهان کنترل شده از بالا، مردمانی که تحت سلطه هستند و یک قهرمانِ ترجیحاً مونث که بر ضد سیستمِ تحت سلطه ی ستمگر، برمی آشوبد و کاخشان را فرو می ریزد. این همان تمی بود که مثلاً در « بازی های گرسنگی » به شکل بهتری دیده بودیم. اما برعکس آن فیلم، قواعد دنیای این فیلم، اینکه مردم در پنج فرقه زندگی می کنند، آدم های هر فرقه، ویژگی های خاص خودشان را دارند و این وسط فرقه ی دانش، می خواهد حکومت را به دست بگیرد، چندان پذیرفتنی از آب در نمی آیند. شرط اول باورپذیری یک دنیای تخیلی ـ فانتزی این است که بتواند قواعد و حال و هوایش را برای تماشاگر قابل لمس کند. آنچنان که مثلاً در همین « بازی های گرسنگی » ( اینجا ) اتفاق می افتد. یا در فیلم « به موقع / سرِ وقت » ( اینجا ) که در آنجا هم با یک دنیای تخیلی روبرو بودیم که قواعد خاص خودش را داشت ( خرید و فروش کردنِ زمان، مأمورین زمان و … ) اما به دلایلی از قبیل داستان پردازی جذاب تا بازی های خوب و فضاسازی کارگردان، همه چیزِ آن دنیا قابل لمس و باور می شد. اما در این فیلم، فرقه بندی ها و بازی ها و مبارزه های درون فرقه ای همانند حرف های سرهم بندی شده ی بئاتریس در مونولوگِ آغازین فیلم، نمی تواند بیننده را برای درک این دنیای پساجنگی آماده کند. همه چیز مصنوعی ست و مشخصاً فقط قرار است برسیم به پیام فیلم در بابِ « شناختِ خود »، « درکِ جایگاهِ خود » و اینکه « ما آدمیم و تلفیقی از احساسات مختلف ». انگار نشسته اند و به این فکر کرده اند که چه داستانی بنویسیم تا به قواره ی این پیام های جهانشمول در بیاید! روایت، کششِ یک اثر دو ساعت و ده دقیقه ای را ندارد و در نتیجه برای پر کردنش متوسل شده اند به بازی ها، مبارزاتِ درون گروهی ( که از فرط تکرارِ بیش از حد، خسته کننده و کسالت بار می شود ) و روبرو کردنِ آدم ها با ترس هایشان ( که این مورد اخیر معلوم نیست چه تأثیر و فایده ای در پربارتر شدنِ مضمون فیلم دارد ). در این میان، شخصیت اصلی داستان، بئاتریس، با بازی شیلن وودلی تبدیل می شود به پاشنه ی آشیل اثر؛ وودلی با آن چهره ی دافعه برانگیز و سرد، بیشتر به کارِ خرد کردنِ اعصاب تماشاگر می آید تا برانگیختنِ همدلی اش. چهره ی سرد و بی روحِ این بازیگرِ جوان، موجب می شود نتوانیم تغییر و تحول روحیِ شخصیتِ بئاتریس در طی روندِ داستان را به خوبی درک کنیم. نتیجه این می شود که بئاتریسِ ابتدای داستان همان بئاتریس انتهای داستان است، همانطور سرد و بی احساس و یخ. یخ مثل عشق نیم بند و مثلاً عاطفی اش با فُور که تنها می تواند دختران و پسران تازه بالغ شده را تحت تأثیر قرار بدهد.
همه چیز بر اثر یک جنگ از بین رفته و در این میان، تنها یک شهر با ساکنینی معدود و محافظت شده، باقی مانده است. در این شهر که دورش حصاری عظیم کشیده شده، مردم در پنج فرقه تقسیم بندی شده اند و زندگی می کنند. آن ها موظفند وظایفِ محول شده به فرقه ی خودشان را انجام دهند. بئاتریس و خانواده اش در فرقه ی « فداکاری » هستند اما بئاتریس به ویژگی های فرقه های دیگر هم گرایش دارد و همین امر او را در خطر قرار می دهد …