فراماشین
«فراماشینی» عنوانِ ناگزیری است که در زبان فارسی برای فیلم Ex Machina انتخاب شده است. کارگردان این فیلم، «الکس گارلند» را تا به حال، در مقام نویسندۀ فیلمنامه هایی که «دنی بویل» کارگردانشان بود شناخته بودیم. مانند «بیست و هشت روز بعد»، «آفتاب». اما به نظر می رسد این نویسنده قصد دارد جایگاه خود را در گوشه ای از ژانر علمی تخیلی محکم کند، و این فیلم مستقل، اولین تجربۀ کارگردانی فیلم بلند او است.
داستان ظرفیتها و قابلیتهای نمایشنامه ای کم جمعیت را دارد. یک نابغۀ هوش مصنوعی، در پی مسابقۀ دشواری که برگزار می کند، به فردِ برنده امکان می دهد که یک هفته از عمرش را در مکان جدا افتاده ای که برای کار و زندگی خودش تدارک دیده، زندگی کند. این ساختارِ تجربۀ زندگی یک هفته ای، برای غربی ها شبیه به یک بورسیه یا فرصت مطالعاتی، و در دیدگاه مشرقی ها در حکم یک سفر سیاحتی زیارتی است. سفری که در آن، یک مدتی از زندگی ات را به روش خودت سپری نمی کنی و خودت را به محیط پیرامونت می سپاری.
لوکیشن داستان، مکانی بکر و جنگلی است: طبیعت بکر که البته دژ عجیب «ناتان بیتمن» (با بازی اسکار ایزاک) به آن تجاوز کرده و مکانی انحصاری که با آخرین تکنولوژی روز ساخته شده است را در خود نگه می-دارد. «ناتان بیتمن» نابغه، منزوی و خودکفا است. چهرۀ «بیتمن» گریمی شبیه به «استیو جابز» دارد و سعی می کند ظاهری خوددار و قاطع داشته باشد. از طرفِ دیگر، «کالب اسمیت» (با بازی دانام گلیسون) برخلاف توفیقی که به دلیل استحقاقش یافته، خیلی هشیار و دقیق نیست. برعکس، عاطفی و بی قاعده است. او از همان ابتدای ورود عجیبش به فیلم، تحت تاثیر و تسلط محیط و میزبانش قرار می گیرد. تا جایی که با رباتی به اسم «آوا» (با بازی آلیشیا ویکاندر) رو به رو می شود. مخلوقی که با همۀ تکاملش هیچ وقت «نسخۀ نهایی محسوب نمی شود و همواره در حال نابود شدن و دوباره خلق شدن و کاملتر شدن است. «آوا» در وهلۀ اول نمود نگرانی انسان مدرن در مقابل پدیده ای به اسم کامپیوتر و ربات است. از روزی که بازیکن شطرنج کامپیوتر، به سطحی از عکس العمل مناسب و هوش رسید که خالق خود را شکست دهد، این نگرانی ایجاد شد، گسترش پیدا کرد، و زمینه ساز یک زیرشاخه در ژانر علمی تخیلی شد. مخلوق رباتی، ابتدا آشفته و بدشکل و دیوانه وار بود. آنچنان که «فرانکنشتاین» در رمان «مری شلی» و آثار «جیمز هال» می¬نمودند، و سالها بعد، خیرخواه و موقر شد. مانند رباتی که در فیلم «ترمیناتور 2» (با بازی آرنولد شوارتزنگر) به خاطر می آوریم، و حالا، در مقام معشوقه ای ایده آل ظاهر می شود! این صورتمساله را پیشتر، در فیلم «او» (Her) اثر «اسپایک جونز» تجربه کرده بودیم.
فیلم داستانی آشنا دارد و در کهن الگوهای ادبیات داستانی به سادگی قابل ردیابی است: داستان آدم و حوا در ابتدای کتاب مقدس. «بیتمن» نقش خداوند خالقی را بازی می کند که هر موقع اراده کند، مخلوقش را می آفریند، تحت آزمون و آزمایش قرار می دهد، و نابود می کند. از طرفی نام «آوا» و «حوا» (در انگلیسی Eve) چنین سرنخی را در دست ما قرار می¬دهد.
«کالت» (آدم) و «آوا» (حوا) در آن طبیعت بکر، به میوۀ درخت دانش دست می یابند... هرچند این داستان را نمی¬توان تا انتها بدین صورت پیش بُرد. پایان داستان، از جهتی پایانی تزئینی است که برای غافلگیر کردنِ مخاطب طراحی شده و از طرفی یک پیش بینیِ تکراری. روزی، انسان، فریب مخلوق کامپیوتری خودش را می خورد. همچنان که هر بیننده ای در سالن سینما می داند که اتفاقات بر پردۀ نقره ای، همگی فیلم و تماماً ساختگی هستند، اما باز هم با شخصیتها همذات پنداری می کند و احساساتی می شود و اشک می ریزد به همان شکل، «کالت» جادوی جذبۀ «ایو» می شود و «ایو» با جا گذاشتن انسان در فضایی بسته، او را تنها می گذارد و عالم هستی را صاحب می شود.
همۀ اینها، در تاریخ سینما، داستانهایی تکراری هستند. با این حال سوالی که پیش می آید این است که چرا این فیلمها یکی پس از دیگری ساخته می شوند؟ در پاسخ می توان گفت که تعداد این فیلمها در مجموع، در سینمای امریکا تعداد قابل توجهی محسوب نمی شود. و سینمای امریکا، با ساختن دوباره و چندبارۀ یک داستان مشابه، به چیزی به اسم «ژانر» دست می یابد که در واقع بتواند یک جریان بزرگ و بیادماندنی را در سینما رقم بزند و پس از شکل گرفتن این گونه از فیلم و داستانگویی، به راحتی آن را به سایر کشورها صادر کند. از این رو می توان گفت که ساختن فیلمی مانند «فرا ماشین»، پس از فیلم «او» و «چپی»، «آی روبات» (I, Robat)، «چپی» و سریال «سرزمین غرب» آن هم در فواصلی نزدیک به هم، که موضوعات روانشناختی و علمی را با هم مخلوط می کنند، اتفاقی نیست. بنابراین، از یک نظر، می توان گفت که این فیلمها در سینمای امریکا، نه تنها در رقابت با همدیگر نیستند، بلکه در جوار هم، به ساختن بدنۀ سینمایی نو می پردازند.
شناسه نقد : 4059381