نقد و بررسی فیلم قلهای به رنگ خون : «قله ای به رنگ خون»(Crimson Peak) به مثابه ادای دينی است به ادبيات گوتيک قرن نوزدهم. با وجود اين، ورای اين بيانيه مأموريت «قلهای به رنگ خون» در گرفتن نمره...
29 آذر 1395
«قله ای به رنگ خون»(Crimson Peak) به مثابه ادای دينی است به ادبيات گوتيک قرن نوزدهم. با وجود اين، ورای اين بيانيه مأموريت «قلهای به رنگ خون» در گرفتن نمره قبولی مشکل دارد. گرچه اين فيلم میتواند برای افرادی که ساعتها وقت خود را صرف خواندن آثاری چون «تصوير دوريان گری»(The Picture of Dorian Gray)، «صومعه شمالی»(Northanger Abbey)، «جين اير»( Jane Eyre) و «عشق هرگز نمیمیرد»(Wuthering Heights) کردهاند جذابيت داشته باشد، کاستیهايش آن را در بهترين حالت به يک پيروزی جذاب با داستانی ضعيف تبديل کردهاند. سبک بصری منحصر به فرد گيلرمو دل تورو، کارگردان، اينجا نيز ديده میشود اما داستان قابل پيش بينی است، شخصيتها ساده و عوامل مافوق طبيعی نکته انحرافی فيلم هستند. به بيانی اين را نمیتوان يک داستان روح محور دانست بلکه بيشتر شبيه «داستانی با حضور ارواح» است. و اين ارواح کار زيادی جز از مناسب ساختن اين فيلم برای تماشا شدن در موسم هالووين نمیکنند.
«قله ای به رنگ خون» به بازيگران خوبش مینازد: ميا واسيکووا، در نقش دوشيزهای بيگناه به نام اديت کوشينگ؛ کاراکتر لوکی فيلم ثور، تام هيدلستون، در نقش توماس شارپ، و جسيکا چستين در نقش لوسيل شارپ افسرده و مريض احوال. ترکهای پايه و اساس داستان تأثير زيادی روی بازيگران و بازیشان نگذاشته است اما در عوض به شدت کاراکترهای آنها را تحت تأثير قرار داده است. پيچيدگی روانشناختی زيادی در اين آدمها ديده نمیشود؛ بازیهايشان به نظر طبق متن است و هرگز به حالت سه بعدی تبديل نمیشود. هرگز به طور صد در صد جذب داستان نمیشويم چون میدانيم که آن کجا دارد میرود. دل تورو چند پيچش و چرخش جزئی در فيلم قرار داده است اما همين مقدار اندکی هم که در طول فيلم رخ میدهد قصد دارد تا هر کسی را که حتی آشنایی اندکی با ژانر گوتيک دارد غافلگير کند.
«قله ای به رنگ خون» در شهر بوفالوی قرن نوزدهم شروع میشود. بوفالو شهری است که اديت در آن در خانهای قديمی به همراه پدر تنها و حامیاش، کارتر (جيم بيور)، زندگی میکند. اديت نويسنده داستانهای گوتيک با گرايش کمی به سوی رمانس و سانتامنتاليسم است. او به ارواح اعتقاد دارد و با روح خسته مادرش مواجه شده است. (اين صحنه، که به صورت فلش بک نشان داده میشود، يکی از آزاردهنده ترين صحنههای فيلم است.) با آمدن توماس، بارونت انگليسی که اديت به شدت عاشقش میشود، جهان بينی اديت تغيير میکند. توماس، نجيب زاده مهربانی که به دنبال سرمايه برای يک اختراع است، را به سختی میتوان بدون خواهر بی حس و عاطفهاش، لوسيل، پيدا کرد.
کارتر ناگهان به توماس بدگمان میشود و وقتی متوجه رازی از گذشته اين مرد میشود به او اولتيماتوم میدهد تا سريعاً بوفالو را ترک کند. با وجود اين، قتل کارتر پايانی است به تمام تلاشهايش برای قطع رابطه عشقی بين اديت و توماس؛ اين دو با هم ازدواج میکنند و به عمارت شلخته و ويران توماس در شمال انگلستان، جایی که ارواح در راهروهای تاريک آن رفت و آمد میکنند و وجود يک ماده معدنی قرمز در خاک آن برف را به رنگ سرخ در میآورد، نقل مکان میکنند.
از لحاظ بصری، «قله ای به رنگ خون» فيلم خاصی با نوعی زيبایی منطبق با برخی فيلمهای وحشتناک مدرن است. شايد تنها تيم برتون میتوانست ادعای مالکيت اين سبک متمايز را داشته باشد. از سرسرای بزرگ اين عمارت با آن سقف ويران و پلکانهای طاق دار گرفته تا مسير تردد ارواح در ميان سالنها، «قله ای به رنگ خون» چشمها را نوازش میدهد. رنگ عنوان فيلم تمام پرده را فرا گرفته است و گاهی اوقات به نظر میرسد که همه چيز در حال فرو رفتن در خون است. در رويکرد دل تورو نوعی وحشت وجود دارد، اما مقدار اندکی از آن واقعاً مرعوب کننده است. اين کارگردان به ترسهای يهویی اتکا نمیکند و در عوض ترجيح میدهد که وحشت را به تدريج ايجاد کند.
افسوس، ارواح هدف ملموس کمی دارند. آنها زايده غيرضروری داستانی هستند که بدون وجود آنها نيز تغييری در آن ايجاد نمیشد. داستان فيلم تکرار ملودرامهای گوتيک است. «قله ای به رنگ خون» توجه را جلب میکند و نگه میدارد و اين به نظر ناشی از طرز ديده شدنش است و نه به دليل روايت يک داستان متقاعد کننده. قوس کلی به قدری آشنا است که تقريباً وسوسه میشويم اين اثر را به عنوان يک پارودی (تقليد طنز آميز از يک اثر ديگر) در نظر بگيريم، گرچه ضرباهنگ فيلم خلاف اين تعبير است. بايد اعتراف کرد که بخشی از جذابيت اين کار ناشی از نزديک بودن آن به سنتهای ژانر گوتيک است، اما فرصتهای خلاقانه تر به نفع ساخت يک ادای دين سرراست قربانی شدهاند. در «قله ای به رنگ خون» چيزهای دوست داشتنی وجود دارند اما، گرچه سطح فنی فيلم منطبق با «هزار توی پن»(Pan’s Labyrinth) دل تورو است، اين فيلم بر خلاف برخی از کارهای به يادماندنیتر اين کارگردان در سفر به عرصههای عجيب و مافوق طبيعی نه دارای ايدههاي نو و نه رضايتبخش است.
داستان فیلم در قصری قدیمی در منطقه ای کوهستانی درشمال انگلستان، در پایان قرن نوزدهم اتفاق می افتد. ادیت کوشینگ (میا واشیکوفسکا) عاشق سر توماس شارپ (تام هیدلستون) می شود و با او ازدواج می کند. ولی بعد می فهمد که شوهر جذاب وی همان کسی نیست که وانمود می کند. در این خانه رازی جریان دارد که تنها همسرش و خواهر او لیدی لوسیل شارپ (جسیکا چستین) از آن خبر دارند.