تصور کنید شخصی دچارِ یک عارضه ی ذهنی حاد شده است و تبعات این عارضه "پاک شدنِ حافظه ی موقت پس از گذشت مدتی کوتاه" است....
15 آذر 1395
ذهنِ معیوب: موهبت یا مصیبت؟
تصور کنید شخصی دچارِ یک عارضه ی ذهنی حاد شده است و تبعات این عارضه "پاک شدنِ حافظه ی موقت پس از گذشت مدتی کوتاه" است. یعنی پس از مدتی نامشخص نام، نام خانوادگی، آدرس، شماره تلفن و هرگونه اطلاعات شخصی و حتی مشخصات اطرافیان را نیز از یاد می برد و ذهنَش به نوعی Reset یا "راه اندازی دوباره" می شود. حالا با این شرایط اگر فردِ مورد نظر بخواهد دنبالِ قاتلِ همسرش نیز بگردد و به نوعی با جریانی تبهکار نیز به مبارزه بپردازد، شما چه عکس العملی از خودتان بروز خواهید داد؟ آیا برای وی دلسوزی و ترحم خواهید کرد یا به وی کمک می کنید؟ آیا وی را به حالِ خودش رها می کنید یا شروع به سوء استفاده از ذهنِ معیوبی می کنید که می توان آن را به هر سو که می خواهید بکشانید؟ اصلا آیا به چنین فردی می توان اطمینان کرد و کارهای مهمی را به وی سپرد؟ آیا این اتفاق مزیت هایی نیز برای آن فرد دارد؟ برای یافتنِ پاسخ این سوالات، باید ببینیم کریستوفر نولان، در فیلمِ تحسین شده ی "یادآوری" یا "Memento" چه خوابی برای شخصیت اولِ فیلم دیده است؟! عجیب اما واقعی...!
چه شده است؟ چهره های مبهوتتان نشان می دهد که همین تعریف مختصر از ده دقیقه ی اولِ فیلمِ "یادآوری" شما را دچارِ نوعی تفکر عمیق کرده است. شاید در این فکر هستید که پاسخ سوالات پاراگراف بالا چه می تواند باشد؟ به هر حال بد نیست کمی در مورد اینگونه عوارضِ مغزی بیشتر بدانیم. در سالِ 1997 مردی به نامِ اَلِکس استیونز، به دانشمندانِ و متخصصانِ آسیب شناسی دانشگاهِ برکلی در آمریکا مراجعه کرد که از مشکلی بسیار حاد رنج می برد. او از نظر ذهنی دارای حافظه ی بلند مدت بسیار قوی بود و خیلی خوب گذشته های دور را به یاد می آورد. اما مشکل او این بود که مثلا اگر هنگامِ پخشِ یک فیلم سینمایی به مدتِ تنها پنج دقیقه پیام بازرگانی پخش می شد، داستانِ فیلم را به طورِ کامل فراموش می کرد و باید دوباره از آغاز فیلم را می دید یا کسی برایش تعریف می کرد. یا در هنگامِ خوردنِ غذا ناگهان حسِ سیری به او دست می داد و دست از غذا خوردن می کشید در حالی که هنوز شروع نکرده بود. پس از دو سال آزمایش و کارِ مدام و با استفاده از سلول های بنیادین دانشمندان توانستند تا حدودی این نقص در سیستمِ ذخیره و یادآوریِ ذهنِ وی را برطرف کنند و مدت زمانِ راه اندازی مجدد سیستمِ ذهنی وی را به 4 ساعت برسانند اما هنوز هم رضایت الکس فراهم نشده بود.
با آغازِ سالِ سوم متخصصان اعلام کردند که این آسیبِ مغزی به دلیلِ شوکِ مرگِ فرزندِ الکس در هفده سال پیش به وجود آمده است و فشارِ عصبیِ ناشی از این مصیبت، بسیاری از سلول های حافظه ی وی را تخریب کرده است. اما در همان سال تحقیقات پلیس بالاخره به نتیجه رسید و این موضوع را اثبات کرد که فرزندِ الکس به قتل رسیده است و اندکی بعد خودِ الکس به عنوانِ قاتل راهی دادگاه و محکوم شد. اینچنین بود که دلیلِ شوکِ وارده بر ذهنِ الکس برایِ متخصصان مشخص شد و اینچنین استنباط گشت که وی با ابتلا به این بیماری به نوعی "فراموشی خودخواسته" دچار شده است که وی را از عذاب وجدان می رهاند.
اینچنین بود که ایده ی ساختِ فیلمِ مذکور به ذهنِ متفکرِ کریستوفر نولانِ جوان رسید. (مغرور نشوید زیرا شما تنها ده درصدِ داستان فیلم را فهمیده اید و این ماجرا ربطِ چندانی به داستانِ عجیبِ فیلم ندارد.) برای یک کارگردان، نویسنده و متفکرِی فوق العاده
کریستوفر نولان یکی از صاحبِ سبکترین کارگردانانِ تاریخ سینما محسوب می گردد. کسی که اولین فیلم خود را در بیست و شش سالگی نویسندگی و کارگردانی کرد و البته یکی از فیلم های عجیب وی نیز محسوب می گردد. بی شک تمِ بازی با زمان و روایت در سینما با ظهورِ وی رنگ و بویِ تازه تری یافت و توانست کاری را که افرادی مانند "کوئینتین تارانتینو" و "موجِ سینمایِ نو" شروع کرده بودند را با تکیه بر هوشِ بسیار بالایش به نتیجه ای درخور برساند. ممکن نیست مخاطبی فیلمی از نولان را ببیند و مسحور و مستِ توانایی های کارگردانی اش نشود. ممکن نیست در فیلمی از نولان یک حقیقت اجتماعیِ امروزی با نگاهی نو بررسی نشود و بیننده را تا ساعت ها پس از دیدنِ فیلم به فکر فرو نبرد. و البته ممکن نیست مخاطبِ هوشمندِ امروزی انتظارات بسیار بالا و البته بجا از این کارگردانِ گزیده کار اما بزرگ نداشته باشد. کسی که برای داستانِ آخرین فیلمِ اکران شده اش یعنی "Inception" یازده سال زمانِ نگارش صرف کرده است و سه بار بازنویسی سناریوی آن مطمئنا نشان از وسواسِ وی در ساختِ مفاهیمِ "به درد بخور" در سینمایِ امروز دارد. فیلم های نولان همگی عاری از صحنه های ضد اخلاقی هستند و این امر، مبین این نکته است که ذهنِ خلاق وی دغدغه های مهم تری را در خود می پروراند. فیلمِ "یادآوری" از فیلم های آغازینِ وی به شمار می رود اما قطعا می تواند یک کلاس فوق العاده ی سینماگری باشد. پوششی بر حقیقت یا حقیقت پوشی خود خواسته؟
با دیدنِ فیلم و البته سی دقیقه ی پایانی و بسیار حیرت انگیزِ آن، نه تنها سوالاتِ بیننده پاسخی نخواهند یافت بلکه تعداد این سوالات به طرزِ باورنکردنی بیشتر خواهند شد. پایانی روان شناختی و بسیار عجیب که در یکی از ابعاد وسیعِ خود مشخص می کند اغلبِ قریب به اتفاق انسان ها، این بیماری را به طورِ خود خواسته به وسیله ی روانِ آسیب دیده و سیاهشان حمل می کنند و فراموشکاری های ناگهانی و مشخصا در حافظه ی موقت، روزانه میلیون ها بار در این کره ی خاکی اتفاق می افتد. فراموشی هایی که همه از رویِ مصلحت اندیشی های ساختگی بنیانگذاری می گردند و راهی برای فرار از آنها نیست. فراموشی هایی که گاه پس از ارتکابِ عملی زشت و ضد اجتماعی (همان جنایت) به جایِ عذابِ وجدان جایگزین می شوند و فرد با تصور اینکه وی مُحِق در این جنایت است، همه ی حقایق را در سیاه چالِ ذهنی بیمارگونه دفن می کند. فراموشی های خودخواسته، مثالِ بارزی از زندگی در اجتماعی است که هر روز بیشتر در منجلابِ "حقیقت ستیزی" فرو می رود و هرگز با این نگرش موفق به زنده ماندن نخواهد شد. می گویند "نهایتِ تخریبِ یک تمدن، می تواند آغازگر رویشِ تمدنی مدرن تر باشد" اما مطمئنا با فراموشی خودخواسته و لحظه ای بشر، تمدن بعدی نیز با ژنِ معیوبِ فراموشکاری و عدمِ جبرانِ خطاها به وجود خواهد آمد. کمی بیاندیشیم: تا به حال چند بار آرزو کرده ایم که به فراموشی دچار شویم؟!
لئونارد که بر اثر یک اتفاق حافظه ی کوتاه مدتش را از دست داده است ، در تلاش هست تا با کمک یادداشتها و عکسهایش ، خاطره ی تلخِ بسیار مهمی را به یاد بیاورد. اما…