پوریا برزعلی : از این واقعیات بگذریم که فیلم بر اساس سرگذشت واقعی جوانی و بر پایه خاطرات خانواده او و دفتر یادداشت او ساخته شده و کار خوش ساختی هم از آب...
16 آذر 1395
از این واقعیات بگذریم که فیلم بر اساس سرگذشت واقعی جوانی و بر پایه خاطرات خانواده او و دفتر یادداشت او ساخته شده و کار خوش ساختی هم از آب درآمده که بیننده را واقعاً به همراه خود به درون احساسات و عواطف شخصیت اصلی داستان می برد؛ فیلم بر نکات فلسفی مهمی تکیه دارد که شاید علت اصلی استقبال از آن در میان مردم و منتقدان همین ها نیز باشد: تنهایی ما انسانها، نیاز به خودشناسی، شادی و سعادت واقعی و البته بسیاری مسائل دیگر که شاید مهمترین آنها همین سه نکته فوق باشد.
موضوع فیلم موضوع جوانی است که از دانشگاه خوبی با نمرات عالی فارغ التحصیل شده، والدینی اش تحصیل کرده و مرفح بوده و دارای تحصیلات عالیه و حتی اختراع و همکاری با NASA هستند! چنین فرزندی مطمئنا دارای هوش کمی نخواهد بود، اما این هوش برخلاف دیگران که ارمغان یک زندگی موفق و شاد است برای او به تعبیر برخی بیننده ها شاید دردسر ساز شود، اما در ادامه می بینیم که درک بالای او از زندگی موجب متفاوت بودن وی از دیگران شده و قدم در راه خودشناسی گذاشته و نقطه آغازین این راه را در بی هویتی خود می داند بنابراین هر گونه مدارکی که معرف زندگی قبلی او هستند و به او این اندیشه را القاء می کنند که : با نگاه کردن به این مدارک تو میدانی که که هستی؟ تو به سادگی به خودشناسی می رسی؟! این کد شناسایی تو (مثلاً کد ملی) همه چیز تو هست و سیستم جامعه با آن تو را می شناسد و حتی کمک می کند که اگر خواستی جایی خودت را معرفی کنی و نشان دهی که فردی رام و مطیع قانون هستی تنها با گفتن این کد می توانی آن را به قانون ثابت کنی!
جامعه همه ما را از بدو تولد شروع می کند به شکل دادن و اول از همه والدین ما هستند که مانع رسیدن به خودشناسی ما هستند و این کار را با گذاشتن نامی که نه تنها شاید هیچ گونه ارتباطی با شخصیت آینده ما نداشته باشد انجام می دهند بلکه حتی شاید این نام را (که از خود ما برای انتخابش هیچ مشاوره و نظری گرفته نشده) دوست هم نداشته باشیم، برای همین می بینیم که در برخی قبایل بدوی سن نام گذاری اصلی افراد در سنین مثلا 15 سالگی آنهاست و آنان در این امر بیشتر حقوق همدیگر را رعایت می کنند! پس جوان فیلم نام «سوپر ولگرد» را بر خود می گذارد که تاکیدی باشد بر عدم تعلق و وابستگی او به هیچ مکان و فرد و ... .
او در این مسیر شروع به خودشناسی می کند و به قول فروید تا «نهاد»اش پیش میرود یعنی تا درونی ترین قسمت حیوانی بخش انسانی ما و تا عمیقترین لایه های خلقتش، تا به آرامش برسد؛ او تا انتهای نهاد وحشی بشر پیش می رود و در انتهای فیلم معترف می شود که انسان موجودی تنها نیست چرا که «شادی و سعادت زمانی حقیقی است که با دیگران قسمت شود» و در این لحظه او تنهاست! ولی این کشف بزرگ آیا برای او و مخاطبان او رخ می داد، اگر او به این سفر نمی رفت و خود را قربانی این سفر عمیق نمی کرد؟
خیر، او با نوشتن خاطرات و تجربیاتش مطمئناً قصد داشت که دیگران را در آنها شریک کند چرا که اگر غیر از این باشد این کار کاملا غیرمنطقی و ناعاقلانه خواهد بود و شخصیت داستان از این غیرمنطقی ها به دور بود.
او به مخاطبان و همراهان خود فهماند که می توان در درون جامعه و آغوش دیگران هم به این شناخت و آگاهی رسیدن بدون اینکه اضطراب و آشفتگی را به سر حد جنون رساند و چشمانی را نگران گذاشت؛ ولی باید کسی جرأت رفتن به این سفر را پیدا می کرد، میرفت به عمق حادثه و تلاطم و تجربیاتی مقدس برای بشر سیستمی شده امروز می آورد، بشری که فکر نبود یک لحظه ای این ساختارهای سنگین و عظیم خواب را از او می رباید.
ما تا خود را نشناسیم به آرامش جاودان نمی رسیم، و تا حس لذت را با دیگران قسمت نکنیم به شادی و سعادت نخواهیم رسید.
«کريستوفر مکندلس» (هرش)، دانشجو ممتاز و قهرمان ورزش دانشگاه پس از فارغ التحصيلي تمامي پس انداز 24 هزار دلاري خود را به خيريه مي بخشد و براي تجربه ي زندگي در طبيعت بکر، رهسپار آلاسکا مي شود...