نگاهی به «ماجرای نیمروز» اثر فرد زینِمان: تیغ آفتاب
شاهپور عظیمی : تقریباً همهی علاقهمندان سینما تحت تأثیر نظر منتقدان سینمایی و آنچه در تاریخ سینما در مورد برخی فیلمها نوشته شده، پیشاپیش دلبستهی آثاری میشوند که گاهی حتی آنها را تا...
15 آذر 1395
تقریباً همهی علاقهمندان سینما تحت تأثیر نظر منتقدان سینمایی و آنچه در تاریخ سینما در مورد برخی فیلمها نوشته شده، پیشاپیش دلبستهی آثاری میشوند که گاهی حتی آنها را تا مدتها نمیبینند. این اتفاق یعنی ندیدن فیلمها به دوران شباب نگارنده بازمیگردد، وگرنه الان با یک اشاره میتوان هر فیلمی را در فضای مجازی یافت و مشاهده کرد. یکی از فیلمهایی که در تاریخ سینما بسیار ستایش شده ماجرای نیمروز (۱۹۵۲) ساختهی فرد زینمان است؛ فیلمی که بیش از حد و اندازهاش ستایش شده و در واقع اثری معمولی از نظر داستانی و حتی کارگردانی است که به دلایل فرامتنی این قدر به آن توجه شده است. بخشی از این ستایش از آنِ گری کوپر میانسال با لباس کابویی است. ما دوستداران قدیمی سینما شیفتهی شمایلهایی مانند کوپر، لنکستر، جان وین و... هستیم که این لزوماً میتواند ربطی به فیلمهایی که در آنها بازی کردهاند، نداشته باشد. دلیل دیگری که فیلم را برای بسیاری از دوستداران سینما تا حد یک شاهکار بالا برده است، یکسان بودن زمان سینمایی فیلم با زمان واقعی است. این موضوع در فیلم کارکردی تعلیقی دارد وگرنه یک امکان سینمایی درخشان نیست. بهراستی این یکسان بودن چه ارزش سینمایی در فیلم دارد؟ چه دردی از مارشال ویل کین (گری کوپر) دوا میکند. مارشال در شرف بازنشسته شدن است. همسرش امی (گریس کلی) دستکم دهدوازده سالی باید از او کوچکتر باشد، و مانند شیئی تزیینی در فیلم، هیچ کارکرد دیگری ندارد جز اینکه مارشال را وادار کند که از شهر برود. فیلم اصلاً به ما نمیگوید این دو چهطور دلبستهی هم شدهاند و مارشال میانسال ما چرا باید در ابتدا فرار را بر قرار ترجیح دهد اما سرانجام مجبور شود بماند و دست تنها با فرانک میلر (یان مکدونالد) دستوپنجه نرم کند. فیلم یک ساعت و اندی ما را از خشونت فرانک و انتقامی میترساند که قرار است از مارشال بگیرد. اما با رسیدن قطار و دیدن فرانک میلر با آدمی معمولی روبهرو میشویم که سر سوزنی از آن همه کبکه و دبدبه، که به او نسبت میدهند، نشانی ندارد. او هیچ ابهتی از یک ضدقهرمان ندارد. خیلی معمولی است. انتخاب اشتباه بازیگر این نقش تمام درام فیلم را بر باد میدهد و ما هر لحظه در دلمان میگوییم این آن کسی بود که مارشال کین از ترسش میخواست فرار را بر قرار ترجیح دهد؟ این گاف بزرگ زینمان است که نتوانسته بازیگری در حد نام و توان فردی پیدا کند که در فیلمنامه آورده شده است. تصور میکنم هیچ اشکالی ندارد اگر رودربایستی با خودمان را کنار بگذاریم و مرور اندکی بر کارنامهی زینمان بکنیم و پیببریم که او هیچگاه کارگردان درجه یکی در سینما نبوده است. او فیلمهای متوسط روبهبالا در کارنامهاش کم ندارد: اسب کهر را بنگر (۱۹۶۴)، مردی برای تمام فصول (۱۹۶۶)، روز شغال (۱۹۷۳) و جولیا (۱۹۷۷). اگر دقت کنیم میفهمیم که این فیلمها به طور مستقیم یا غیرمستقیم داستانهای چشمگیری داشتهاند. نام لیلیان هلمن و داستان زندگیاش را در جولیا فراموش نکنیم؛ رمان فردریک فورسایت مانند یک فیلم سینمایی نوشته شده است (این رمان سالها پیش به فارسی برگردانده شده)؛ فیلمنامهی رابرت بولت روایت دلنشینی از زندگی هنری هشتم و سر تامس مور ارائه داده است. رمان امریک پرسبرگر دستمایهی خوبی برای زینمان فراهم کرده تا اسب کهر... را بسازد. اما ماجرای نیمروز محصول کار کارل فورمن است؛ فیلمنامهنویسی که شیادی به نام مککارتی باعث شد تا او و خیل نویسندگان و کارگردانهای هالیوودی از کار منع شوند. فیلمنامهی فورمن در واقع یک وسترن روشنفکری محسوب میشود. این پاشنهی آشیل زینمان است. فورمن با نگاه به تنها ماندن متهمان دادگاه خودساختهی سناتور مککارتی، به این اشاره میکند که آنها را تنها گذاشتند و کسی کمکشان نکرد که هیچ، بلکه برخی علیهشان شهادت دادند. این که بالأخره در میان هنرمندان آمریکایی کمونیستی بوده یا نبوده (شواهد نشان میدهد که افرادی مانند جان هاوارد لاوسن تمایلات چپگرایانه داشتهاند) شاید آن قدر مهم نباشد که بربریت تفکر آمریکایی در جاروجنجال برپا کردن حول این ماجرا آن همه هزینه کرد. زینمان به شهادت آثارش فیلمسازی نیست که بخواهد وارد فرامتن شود. او یک قصهگوی «سرراست» است. پیچیدگی، ذهن و دستش را تحت تأثیر قرار میدهد. جولیا نمونهی مثالزدنی است که نشان میدهد زینمان چندان با فضای روشنفکری اخت نیست و روز شغال نشان میدهد که او وقتی سراغ داستان سرراستی میرود، قابلیتهایش در روایت یک داستان سینمایی را نشان میدهد. شاید این اغراقآمیز به نظر برسد اما بجز نمای پایانی که دوربین سوار بر کرین، معادل تصویری تنهایی غایی مارشال را نشان میدهد، در جاهای دیگر کارگردانی زینمان حرفی برای گفتن ندارد. حتی دعوای درون اصطبل و نماهای زدوخورد لوید بریجز از میان پاهای اسبها نیز دردی از فیلم دوا نمیکند. فیلم خیلی زود داستانش را جمع میکند. نگاه کنیم به دور هم جمع شدن فرانک و نوچههایش و اینکه فرانک چهقدر «مفت» کشته میشود. فرانک خیلی زود از فیلم خارج میشود. ضدقهرمان فیلم نهتنها قدرتمند نیست، بلکه از حد انتظار نیز ضعیفتر عمل میکند. ماجرای نیمروز در شمار آثاری است که «دیگران» برای ما تصمیم گرفتند که دوستشان بداریم. در تاریخ سینمای جهان از این آثار کم نیستند. فیلمها و کارگردانهای بیشماری هستند که هرگز ارزش زیباییشناسانهشان نتوانست دوام بیاورد و خیلی زود از جایگاه ناراستشان پایین آمدند. شوربختانه سینما همواره محل مناسبی برای رشد دیدگاههای عاطفی بوده است. برخی از ما تحت تأثیر اتمسفرهای گوناگون وقتی دور هم جمع میشویم، شروع میکنیم به تعریف کردن از فیلمی که در همان اوان جوانی آن را دیدهایم و بر ما اثر گذاشته است. اگر آن فیلم عاطفه و احساس ما را نیز هدف گرفته باشد، دیگر موقعش رسیده که آن را یک شاهکار بدانیم، بهخصوص اگر اسکاری، چیزی هم گرفته باشد که دیگر نمیشود نازکتر از گل به آن فیلم گفت. به این ترتیب آثاری وارد فهرست فیلمهای عمر ما میشوند که حضورشان دیر نمیپاید. زینمان فیلمساز بدی نیست. اما کارگردانی نیست که بتوان ردی از جاودانگی در آثارش یافت. شیفتگی، دشمن شمارهی یک ما است (کسانی که سینما برایشان جدی است).
« ویل کین » ( کوپر ) ، کلانتر هادلی ویل ، در آخرین روز خدمتش و در آستانه ی بازنشستگی ، با دختری جوان به نام « ایمی » ( کلی ) ازدواج می کند . اما از گوشه و کنار خبر می رسد خلافکارانی که « ویل » باعث به زندان افتادن آنان شده ، آزاد شده اند و برای کشتن او می آیند ...