: در تاریخ سینما هستند فیلمهایی که هرچه بیشتر از زمان ساخته شدنشان می گذرد، منتقدان و حتی تماشاگران عادی بیشتر به ارزشهایشان پی می برند. اینک آخرالزمان هم نمونه متاخرتر...
14 آذر 1395
در تاریخ سینما هستند فیلمهایی که هرچه بیشتر از زمان ساخته شدنشان می گذرد، منتقدان و حتی تماشاگران عادی بیشتر به ارزشهایشان پی می برند. اینک آخرالزمان هم نمونه متاخرتر همین فیلمهاست. فیلمی که در زمان ساختش دردسرها و سرخوردگیهای بسیاری برای سازنده اش به همراه داشت: طولانی شدن زمان فیلمبرداری از 17 هفته به 16 ماه، افزایش هزینه ها تا مرز 50 میلیون دلار، شکست تجاری و بی اعتنایی بسیاری از منتقدان. کاپولا به خاطر این فیلم تمام ثروتی را که پدرخوانده ها نصیبش کرده بودند، خرج کرد و تا مدت یک دهه پس از آن مجبور شد فیلمهایی بسازد که بدهی هایش را بپردازد. اما گذشت زمان ارزشهای اینک آخرالزمان را به عنوان فیلمی شخصی از سینمای مولف و شاهکاری کم نظیر در تاریخ سینما آشکار کرد تا جاییکه در سال 2002 در رای گیری مجله سایت اند ساند این فیلم به عنوان بهترین فیلم 25 سال اخیر (از 1977) معرفی شد و بالاتر از فیلمهایی چون گاو خشمگین و روزی روزگاری در آمریکا قرار گرفت.
فیلمنامه اینک آخرالزمان بر اساس رمان مشهور قلب تاریکی اثر جوزف کنراد نوشته شده است. این رمان ماجرای سفر استعاری و پر رمز و راز یک دریانورد اروپایی به اعماق جنگلهای کنگو است. کاپولا با حفظ استخوان بندی داستان کنراد – همان کاری که با رمان پدرخوانده ماریو پوزو کرده بود.- در اقتباسی غیر عادی یک افسر ارتش آمریکا به نام سروان ویلارد را جایگزین دریانورد داستان می کند و مکان داستان را نیز از جنگلهای کنگو به جنگلهای ویتنام می آورد تا ضمن ساخت فیلمی در نکوهش جنگ ویتنام سفری استعاری و روان شناختی را در اعماق ذهن شخصیتهایش آغاز کند. البته فیلمنامه اولیه در حین فیلمبرداری با نظر برخی از عوامل از جمله مارلون برندو دچار تغییرات قابل توجهی شد که عمده این تغییرات در ابتدا و انتهای فیلمنامه بود.
فیلم با نمایی از جنگلهای سرسبز ویتنام شروع می شود. کم کم صدای موسیقی و همچنین صدای پره های هلیکوپترها باند صدا را پر می کند. با وارد شدن هلیکوپترها در قاب، جنگل به آتش کشیده می شود و همزمان صدای جیمز موریسون را می شنویم که می خواند: " این پایان است." درست زمانی که فیلم آغاز شده، موریسون سخن از پایان می راند، گویا خود فیلم آغازی بر یک پایان است : شاید پایان خودِ کاپولا!
در ادامه فیلم ویلارد با مرور گزارشات و اسنادی که در اختیار دارد به شناختی تدریجی از سرهنگ کورتز می رسد و این شناخت به وسیله گفتار روی متن در اختیار تماشاگر گذاشته می شود. در اینجا با نوعی روایت محدود رویه رو هستیم. اما در کنار آن روایتی نامحدود از جنگ در جریان است. گاهی جنگ در پس زمینه بطن دراماتیک اصلی داستان – تلاش ویلارد برای یافتن و کشتن کورتز- قرار می گیرد و گاهی این پس زمینه چنان پررنگ می شود که عملا درام اصلی را تحت الشعاع قرار می دهد.
با افزایش شناختمان از کورتز، در اینکه آیا ویلارد می تواند ماموریتش را به پایان برساند یا نه دچار شک بیشتری می شویم و درعین حال ضمن فاصله گرفتن از ویلارد احساس همذات پنداری عجیبی با کورتز پیدا می کنیم. بازی یک بازیگر متوسط و نه چندان مشهور به نام مارتین شین در نقش ویلارد در تقویت این حس بسیار موثر است و این سوال تا انتهای فیلم همواره ذهنمان را به خود مشغول می کند که آیا شین، براندو را می کشد؟! شاید اشاره به این نکته خالی از لطف نباشد که کاپولا قصد داشت در ابتدا نقش ویلارد را به کلینت ایستوود بدهد اما ایستوود با هوشمندی این نقش را رد کرد و در توجیه تصمیم خود گفت: "اگر من نقش ویلارد را بازی کنم تماشاچی فقط می نشیند و منتظر می ماند تا ببیند که من کِی براندو را می کشم!"
کاپولا تمامی شخصیتها را دچار تاثیر مخرب روانی جنگ نشان می دهد. از ویلارد و کورتز گرفته تا سرهنگ کلیگور (با بازی زیبای رابرت دووال) که یک دهکده ویتنامی را برای موج سواری در ساحلش با بمبهای ناپالم منهدم می کند و معتقد است که : "بمبهای ناپالم در ابتدای صبح بوی پیروزی می دهد!"
همچنین فرانسویهایی که ویتنام را وطن خود می دانند و برای حفظ آن حاضرند تا پای جان بجنگند. وضعیت همراهان ویلارد هم تعریفی ندارد. شف به هذیان گویی می افتد و لانس دیگر حرف نمی زند.
فیلم صراحتا ضمن انتقاد از جنگ ویتنام، رفتار نظامیان آمریکایی را به سخره می گیرد : در حالیکه تصاویری از اجساد خونین ویتنامیها را می بینیم صدای افسر آمریکایی را از بلند گو می شنویم: "ما اینجا هستیم تا به شما کمک کنیم." یا جاییکه افراد ویلارد یک قایق غیر نظامی ویتنامی را با تمام سرنشینانش به گلوله می بندند و بعد توله سگی را که زنده مانده نجات می دهند : "ما اونارو با تیربار تکه تکه می کردیم بعد کمکشون می کردیم. این شیوه زندگی ما در اینجا بود."
اینک آخرالزمان پر است از تصاویری که زشتیهای ظاهری جنگ را نمایش می دهد : اجساد سربازان کشته شده، خانه های ویران و... اما سکانسی که اوج ویرانی و نابودگری جنگ را به تصویر می کشد عاری از تمام این عناصر است و به نظرم بهترین سکانس فیلم هم هست: آنجا که هلیکوپتر پلی بوی برای اجرای برنامه و روحیه دادن به سربازان آمریکایی فرود می آید. "خانمهای سال" که سربازان پیش از این تنها عکشان را در پشت مجلات دیده اند می خواهند به آنها روحیه بدهند اما لحظاتی بعد هجوم سربازها باعث فرارشان می شود.
این سکانس از نظر میزانسن، کمپوزیسیونو ویژگیهای بصری فوق العاده است. فیلمبرداری و نورپردازی ویتوریو استورارو – که در این فیلم شاهکار میکند- به اوج می رسد: در نمایی یکی از دخترها را می بینیم که منطبق بر محور پره های هلیکوپتر می رقصد و بلافاصله همزمان با اوج گیری موسیقی در نمایی معکوس استورارو هنر نورپردازیش را به رخ می کشد. در همین حال کاپولا در درون برشی زیبا و مستند گونه کودکان ویتنامی را نشان می دهد که "از پشت سیم خاردارها" با تعجب به این نمایش نگاه می کنند. در نمای انتهایی سکانس در لانگ شاتی بسیار زیبا هلیکوپتر را می بینیم که بلند می شود و در همزمان موسیقی کوبنده فیلم باند صدا را پر می کند.
در نسخه ایی از فیلم که چند سال پیش ارائه شد و به "نسخه تدوین شده کارگردان" مشهور است، ویلارد و همراهانش در مسیرشان به مجددا به هلیوپتر پلی بوی بر می خورند که سوختش تمام شده و ویلارد با سرپرست دخترها توافق می کند که در ازای چند بشکه سوخت، افرادش لحظاتی را با آنها بگذزانند. کاپولا دراین سکانس که در نمایش عمومی فیلم حذف شده بود به بررسی روان شناختی تنهایی دخترها می پردازد که به شکل زیبایی در امتداد تنهایی سرباران قرار می گیرد. جایی که شف به یکی از دخترها می گوید: "فکرشو بکنید اگه این جنگ نبود هیچوقت شما رو از نزدیک نمی دیدم."
با اینکه به نظر می رسد این سکانس در طرح کلی و پیشبرد داستان خیلی مهم نباشد اما نشاندهنده دیدگاه کاپولا نسبت به برخی از مولفه های جامعه معاصر آمریکاست.
فضاسازی کاپولا در فصل پایانی فیلم که به رویارویی ویلارد با کورتز اختصاص دارد، فوق العاده است. نماهای دور و حرکتهای آرام دوربین در ایجاد حس ماورایی و اسطوره ایی از سرزمین تحت فرمان کورتز بسیار موثر است. کورتز با ایجاد ترس و وحشت بر مردمش حکومت می کند اما این ترس و وحشت با مفاهیمی که از این واژه ها سراغ داریم متفاوت است. ترس و وحشت دوستان کورتز و مردمان آنجا هستند. همانطور که خودش به ویلارد می گوید: "ترس و وحست دوستان تو هستند...اگر نباشند دشمنانی هستند که باید از آنها بترسی."
مردمی که کورتز بر آنها حکومت می کند این ترس و وحشت را دوست دارند و با آن زندگی می کنند.
در اغلب اوقات چهره کورتز در تاریکی قرار دارد و نورپردازی به شکلی است که کمتر چهره اش را به طور کامل ببینیم. شخصیتی دست نیافتنی که به دشمنانش حق قضاوت در مورد خود را نمی دهد و اینگونه آنها را تحقیر می کند. در جایی به ویلارد می گوید: "تو حق داری منو بکشی اما حق نداری به من بگی قاتل." در نهایت تدوین موازی سکانس کشته شدن کورتز با مراسم مذهبی بومیان (کشتن گاو) و آواز جیمز موریسون که همزمان با کشته شدن کورتز از "کشتن پدر" می گوید وجهه استعاری و اسطوره ایی شخصیت کورتز را کامل می کند.
ویلارد به همراه لانس آنجا را ترک می کند اما آخرین کلمات کورتز تا ابد در گوشمان باقی می ماند: "وحشت...وحشت..."
وحشت ویتنامیها از آمریکاییان، وحشتِ فرانسویان از بیرون رانده شدن از وطنشان، وحشت دختران پلی بوی از تمام شدن سوخت، وحشت شف از مردن، وحشت لانس از کشتن، وحشت ویلارد از تنهایی و بی ماموریت ماندن و وحشت کورتز از وحشت. آیا اینک آخرالزمان فیلمی درباره وحشت نیست؟
زمان جنگهای ویتنام است. به کاپیتان «ویلارد» دستور داده می شود که به جنگلی در کامبودیا رفته و سرهنگ کورتز خائن را که درون جنگل برای خودش ارتشی تشکیل داده، پیدا کرده و بکشد. زمانیکه او در جنگل فرود می آید کم کم توسط نیروهای مرموزی در جنگل گرفتار شده تا حدی که دچار جنون می شود. همراهان وی هم یکی یکی به قتل می رسند. همینطور که ویلارد به مسیرش ادامه می دهد بیشتر و بیشتر شبیه کسی می شود که برای کشتنش فرستاده شده است...