نگاهی به فیلم «نیمه شب در پاریس»: ديشب دالی را ديدم وودی!
محسن مطلبزاده : برای نویسندهای که خلق داستان از مسیر تخیل میسر است چه چیزی ارزشمندتر از این میتواند باشد که آرزوی خیالیاش را به واقعیترین شکل ممکن بیابد؟ چه اینکه شاید هر...
18 آذر 1395
برای نویسندهای که خلق داستان از مسیر تخیل میسر است چه چیزی ارزشمندتر از این میتواند باشد که آرزوی خیالیاش را به واقعیترین شکل ممکن بیابد؟ چه اینکه شاید هر داستانی برگرفته از واقعیت باشد اما بدون تردید محصول تخیل نویسندهاش است.
در «نیمه شب در پاریس» "گیل"(اوئن ویلسون) به سادگی و بدون پیچیدگی به پاریس دهه 20 میلادی پا میگذارد. فقط کافیست نیمه شب هنگام نواختهشدن زنگ کلیسا در خیابان خاصی باشد تا ماشینی از عهد بوق او را سوار کند و ببرد به دههی به گمانِ او جادوییِ پاریس.
این سادگی در تمام لحظات فیلم جاریست. از همان نماهای نخستین که با موسیقی آشنای ملایماش گوشههای پاریس را نشان میدهد. "آلن" از پاریسی میگوید که زشتیای در آن نیست. قرار هم نیست او از اینها بگوید. همان پاریس رویایی. همان پاریسی که میشود هر وقت در هر گوشهاش قدم زد و لذت برد. شاید شما به این موضوع برخورده باشید که در حین خواندن کتاب یا مطلبی درباره هنرمندانی شاخص، به این پی ببرید که برخی از آنها بخشی از زندگیشان را در پاریس گذراندهاند و گذران اوقات در این شهر را مایهی الهام بسیاری از کارهایشان دانستهاند. پس عجیب نیست حالا که "وودی آلن" در نیویورک فیلم نمیسازد و در پایتختهای اروپایی دنیای فیلمهایش را بنا مینهد، وقتی به سمت پاریس میرود سراغ همین هنرمندان و ادیبان برود و قصهی فیلمش را با استفاده از آویزهی «پاریس؛ شهر مورد علاقه هنرمندان» روایت کند.
"گیل" به آسانی به دوران گذشته پا میگذارد و به هر طرف که رو میکند یکی از چهرههای شاخص هنری و ادبی آن روزگار را میبیند. میزان شگفتی و چشمان گردشدهاش از این وضعیت به همان سرعتی رخ میدهد که پذیرش این موضوع از سوی او. او با آنها مینشیند و بحث میکند، میرقصد و مینوشد و شاید هرگز به ذهنمان هم خطور نکند که چطور ممکن است؟ و این همان نکتهی اساسیای است که فیلمساز کهنهکاری چون "آلن" با آن همه اندوختهی طلایی از پس آن بر میآید.
او لحن فیلمش را به خوبی میشناسد و برای شکلگیری آن به در و دیوار نمیزند. آن را به زور به خورد تماشاگرش نمیدهد و آرام و باوقار هر آنچه را که هست و باید باشد نمایش میدهد. زمانی که "گیل" شب اول پس از ملاقات با "همینگوی" از کافه خارج میشود و در بازگشت، آن کافه و در واقع آن دوران را نمییابد بلافاصله به صبح روز بعد میرویم و "گیل" با تحیری نهچندان زیاد سعی میکند ماجرا را برای نامزدش "اینز"(ریچل مکآدامز) توضیح دهد و نیز پس از خارج شدن "گیل"، "اینز" و مادرش از یک فروشگاه عتیقهفروشی به آنجا میرسیم که "گیل"، "اینز" را نیمهشب به آن خیابان آورده تا داستان سفر در زمانش را ثابت کند. در همین شب دوم، فیلم از مهمانی شام "گیل" و "اینز" با پدر و مادر "اینز" و بگومگوهای احتمالی "گیل" و پدر "اینز" صرفنظر میکند. این دو مثال به این معناست که فیلم برای باورپذیری و اثرگذاری هرچه بیشتر ماجرای سراسر خیالیاش سراغ پراکندهگویی نمیرود و بر پایهی همان لحن موفقش یکراست میرود سر اصل موضوع و زمانی که شاکلهی آن شکل گرفت نوبت افزودن مایههای دراماتیکی چون یک رابطه عاطفی با زنی از آن دوران و شناخت تازه میرسد.
"گیل" در گشتوگذار جادویی شبانهاش دلدادهی زیبارویی میشود که خود به پاریس قرن هجدهم علاقه دارد و این بستریست تا "آلن" مایههای آشنای خرده خیانتهای زنوشوهری را در داستان فیلمش بگنجاند.
"گیل" و "اینز" در معرض هوای تازهای قرار میگیرند که آنها را از پیوند عاطفیشان دور میکند. "اینز" واقعاً چه چیزی کم دارد؟ زیبایی و طروات از او میبارد. اما در مواجهه با دوستش "پل"(مایکل شین) کاملاً شیفته تظاهر متفرعنانه و آداب همهچیزدانی او میشود. "پل" درباره هر چیزی نظر میدهد و همسر "پل" و "اینز" با علاقه و اطاعت تمام به او گوش میدهند و این "گیل" است که اینطور نیست. آن جمله احمقانه "پل" را به یاد بیاورید که به "اینز" میگوید: "میخوای کتاب "گیل" رو بخونم و براش نقدش کنم؟" اما "اینز" نه تنها تعجب نمیکند که از این پیشنهاد استقبال هم میکند. در جایی از فیلم زمانی که این چهار نفر در یک گالری مشغول تماشای تابلوی نقاشیای از "پیکاسو" هستند طبق معمول "پل" شروع به نظر دادن میکند اما "گیل" که به لطف سفرهای شبانهی در زمانش به حقیقت آن تابلو آگاه است از در مخالفت میآید و توضیحهای درستتر را میدهد. نگاههای عاقل اندر سفیه "اینز"، "پل" و همسرش به "گیل" است اما آن چه که در اینجا برجسته میشود میزان حماقت این سه نفر از دید ماست. یعنی "آلن" به سادگی و ظرافت به مفهوم مورد نظرش میرسد.
«نیمه شب در پاریس» شما را میخنداند اما نه از آن خندههای قاهقاه بلند که خندههایی ظریف بر سر شوخیهایی دلنشین که در لحظات کاملاً مناسبی جاگذرای شدهاند. "گیل" را وسط یک بحث جدی با سورئالیستهایی چون "سالوادور دالی" و "لوئیس بونوئل" به یاد بیاورید و علاقه مفرط "دالی" به کرگدن! یا ماجرای کارآگاه خصوصیای که پدر "اینز" برای تعقیب "گیل" استخدام کرده بود درست زمانی که حضور کوتاه او از یادمان رفته بود با سر در آوردنش از بارگاهی باستانی به پایان میرسد. نمیدانم "ارنست همینگوی" نویسنده محبوب "وودی آلن" هست یا نه. اما میان چهرههای شاخص ادبی و هنریای که "آلن" آنها را در پاریس دهه 20 میلادی گنجانده حضور او سنگینتر است و خصوصاً موضعگیریها و واکنشهای او که بر نوعی رفتار و گفتار صادقانه و شهامت تأکید دارد در مواجهه با پرسوناژهایی که معمولاً در فیلمهای "آلن" آنها را به شخصیتِ خود او نسبت میدهند جالب است.(راستی اگر "اینگمار برگمانِ" جوان مدتی را در پاریس گذرانده بود "آلن" چگونه او را تصویر میکرد؟)
واقعاً پس از تماشای «نیمه شب در پاریس» سئوالاتی از قبیل اینکه آیا آن همه چهرهی متنوع فرهنگی در آن واحد در آن زمان در پاریس بودهاند یا آیا "گیل" باز هم این سفر را تجربه خواهد کرد یا نه اهمیتی ندارند و این از همان لحن تاثیرگذار فیلم برمیآید. "گیل" که داستانش را درباره یک فروشگاه نوستالژیا یا عتیقهفروشی نوشته و پس از تجربهی پرسهزنی در گذشته حالا نگاه تازهای پیدا کرده و نه تنها از دلدار زیبارویش که از شگفتانگیزترین پاریس همه دوران هم میگذرد. نیمهشب زیر باران کنار رودخانه همراه یار تازهاش که سر در محصولات گذشته دارد قدم میزند و همان موسیقی ابتدایی فیلم دوباره شنیده میشود. "وودی آلن" پرانتز را میبندد و خدا میداند که میان این دو پرانتز چهها که نمیشود گفت.
خانواده ای آمریکایی برای یک سفر تفریحی تجاری به پاریس سفر می کنند. در آنجا آنها که از لحاظ مادی در وضع خوبی هستند با زندگی ها و دنیای جدیدی آشنا می شوند که به آنها دیدی می دهد ک چگونه می توانستند با تغییراتی در زندگی و در گذشته ی خود ، از دنیا و آسایش و خوشبختی بهتر برخوردار باشند...