فاطمه سیارپور : شیزوفرنی(schizophrenia) یا آنچه گاه جنون جوانی می نامند، بیماری کمتر شناخته شدهای است که در سنین جوانی (بین 15 تا 40 سالگی) شانس ابتلای افراد بدان بیشتر است و...
18 آذر 1395
شیزوفرنی(schizophrenia) یا آنچه گاه جنون جوانی می نامند، بیماری کمتر شناخته شدهای است که در سنین جوانی (بین 15 تا 40 سالگی) شانس ابتلای افراد بدان بیشتر است و بنا بر آمارهای منتشر شده حدود 1درصد از افراد کل دنیا بدان مبتلا هستند. به نظر متخصصان علت وجود این دامنهی گسترده، عدم تشخیص به موقع یا صحیح آن است. به همین دلیل افراد طبقات پایینتر اجتماعی شانس ابتلای بیشتری برای آن دارند، زیرا شرایط درگیر شدن با این بیماری در میان آنان به لحاظ وضعیت فرهنگی و اجتماعی بیشتر است و از سوی دیگر امکانات اقتصادی و فرهنگی کمتری برای تشخیص به موقع و درمان در آنان وجود دارد. علاوه بر آن شیزوفرنی در فرهنگهای مختلف با علایم متفاوتی بروز کرده، به همین دلیل گاهی تشخیص و درمان بیماری مشکلتر میشود. فرد مبتلا به اسکیزوفرنی، اسیر توهمات ناشی از به هم ریختگی ذهنی است که لزومن این نوع روانپریشی نمیتواند غیرواقعی باشد. به عبارتی گاهی مرز واقعیت و توهم به شدت به هم نزدیک شده و شواهدی در سیستم زبانی، شناختی ، رفتارها و حتی موفقیتهای فردی و اجتماعی در فرد پیدا میشود که به سبب آنها میتوان وجود بیماری را رد یا آن را به سختی باور کرد. فیلم سینمایی ذهن زیبا (A Beautiful Mind) محصول 2001 هالیوود و برندهی اسکار، حاصل توجه خاص به ماهیت این بیماری و وجود آن در یک نابغهی جهانی ریاضی و اقتصاد و برندهی جایزهی نوبل یعنی«جان نش »است و هنوز هم حرفهایی برای گفتن دارد.
روایت این فیلم مبتنی و نه منطبق بر واقعیت است و بر اساس داستان زندگی«جان فوربس نش جونیور» نابغهی علوم ریاضی شکل گرفته که در سال 1994 جایزهی نوبل را از آن خود کرد و این در حالی است که عدم اطمینان به ثبات ذهنی این اندیشمند مبتلا به شیزوفرنی تا حدی بود که برگزارکنندگان نوبل، برنامهای برای سخنرانی وی در آن سال قبل از دریافت جایزه ترتیب ندادند. فیلم ذهن زیبا روایت متفاوت و نوینی از مسئلهی بیماری روانی و درمان آن به ویژه شیزوفرنی دارد و همنشینی نبوغ و جنون را به نحو بارزی نشان میدهد:
داستان از زمان زندگی دانشجویی جان نش در 1947 در دانشگاه پرینستون آغاز میشود. وی شخصیتی منزوی است که توانایی برقراری ارتباط با سایرین را ندارد و روابط اجتماعی را از سطح نمادین و معنایی تا بی معنایی و ساختاری کاهش داده است. به گونهای که دیگران تاب تحمل این نوع نگاه و رفتار که برهمزنندهی واقعیت (fact) برساخته در ذهن افراد جامعه است-یعنی سطح معنایی فرهنگ- را ندارند و همین مسئله به انزوای هرچه بیشتر او کمک میکند. در حالی که ذهن او طوری است که میتواند روابطی میان ابژهها و اشیا مثلا در طرحهای یک کروات یا ستارگان درهم و برهم آسمان خلق کند و از آنها ساختارها یا شکلهای بامعنی بیافریند. او تنها توانسته با هم اتاقیاش رابطهی اجتماعی برقرار کند.
چند سال بعد که او استاد همین دانشگاه میشود همزمان به استخدام پنتاگون درمیآید تا در اوایل دهه پنجاه یعنی زمان جنگ سرد، از نبوغش استفاده و کدهای مربوط به ساخت بمب در ارتش روس را رمزگشایی کند. همینجاست که توانایی خارقالعاده اش در کشف روابط بیمنطق اما ظاهرن با معنی میان اشیا در قالب اعداد به کمکش میآید و او تنها با تمرکز و نگاه کردن میتواند کشفهای بزرگی در کدخوانیها داشته باشد. او این مسئله را به پای موفقیت روزافزونش میگذارد.
در همین دوران رفتار غیرمتعارف او به عنوان یک استاد باعث میشود «آلیشیا» دانشجوی تیزهوش کلاسش که برعکس جان در برقراری رابطه با دیگران تبحر زیادی دارد، جذب او شود. میان این دو رابطه ای شکل می گیرد که آلیشیا پایهگزار آن است زیرا جان هنوز در برقراری رابطه با دیگران دارای ضعفهای عمدهای است. با وجود ممنوعیت ازدواج در نوع تعهدی که در همکاری با پنتاگون دارد، آن دو با هم ازدواج میکنند. از آن جا که این ازدواج نوعی ساختارشکنی در زیرپاگذاشتن تعهدی است که با سیا دارد پس او جان آلیشیا و فرزندش را در خطر میبیند و دایم در این تصور است که پارچر - مامور سیا - در همه جا او را تعقیب میکند. این احساس خطر باعث هجوم توهمهای مالیخولیایی هرچه بیشتر به او میشود و بیماری شیزوفرنی و توهمهای ناشی از آن خود را بیش از پیش نشان میدهد. نشانههای (Symptoms)دیوانگی و نبوغ درهم میآمیزند و مرز میان واقعیت و توهم در ذهن او شکسته میشود.
با ورود تیم درمانی دکتر رزن، روانپزشکی که روزی او را دستبسته و در پی یک تعقیب و گریز از مراسم سخنرانیاش در دانشگاه به تیمارستان اعزام میکند، بیننده در مییابد که بیش از هرچیز جان یک بیمار روانی بوده است؛ «پارچر»، «رمزگشایی برای سیا» و «هماتاقی و خواهرزادهاش» همگی تصوری بیش نبودهاند. دکتر رزن نماد واقعیتی حقیقی است که نبوغ سرشار یک ریاضیدان مبدل به جنون شده را اینک مانند شوکی در مواجههی بیننده و آلیشیا با جان به تصویر میکشد. در این میان این پرسشها مطرح می شود که مگر می شود در اوج نبوغ مجنون بود؟ مرز جنون و نبوغ چیست؟ آیا تفاوتی میان این دو وجود دارد؟ این واقعیت حقیقی مرز واقعیت و توهم را حتی در نزد بیننده و آلیشیا هم مخدوش میکند و شواهد اسکیزوفرنی- البته نه چندان حاد- را در ذهن آنان نیز به وجود میآورد!
این نابغه ی مجنون در تیمارستان بستری و شوک درمانی آغاز می گردد. پس از آن در خانه به دور از چشم آلیشیا از مصرف دارو خودداری میکند تا در نهایت یک شب با هجوم وحشیانهی تصورهایی روبرو میشود که حتی تا مرز کشته شدن کودکش در وان حمام پیش میرود. تبحر کارگردان در نشان دادن مرز مخدوش واقعیت و خیال در این سکانس قابل توجه است. جان نه تنها نمیخواهد به فرزندش صدمهای بزند بلکه در مقابل پارچر از او دفاع هم میکند.اما آلیشیا چون پارچر را نمیبیند، تصور میکند او و کودکش مورد حملهی جان واقع شدهاند. این بار آلیشیاست که تصوری میکند که واقعی نیست! از این رو فرار میکند.این سکانس نشان میدهد که تعامل میان دو طرفی که یکی در عالم واقعی است و دیگری در تصورات و اوهام است نمیتواند یک گفتگوی واقعی باشد. حتی اگر واسطهی تعاملی قدرتمندی مانند زبان در میان باشد. زیرا از خلال چنین گفتگویی معنای مشترکی که لازمه ی هر ارتباط است، شکل نمیگیرد.
در این جا دکتر رزن پیشنهاد بستری شدن مجدد را میدهد که با مخالفت جان مواجه میشود. فیلم در این بخش به آرامش رسیده است و در سکانسی رمانتیک آلیشیا از وجود عاطفه و علاقهی شدیدش به جان سخن میگوید و تأکید میکند که تنها مشکل جان عدم تفکیک واقعیت از خیال است و تنها امر واقعی وجود علاقهی بیش از حد آلیشیا به اوست.به نظر وجود این عشق نقطهی آغاز مناسبی برای درمان جان باشد.اما آیا عشق میتواند جایگزین درمان پیشنهادی دکتر رزن باشد؟ آیا عشق میتواند مرز مخدوش شدهی خیال و واقعیت را برای جان ترمیم کند؟
جان تصمیم می گیرد با اتکا به همین نیرو به همراه ارادهی خویش به مداوای خود بپردازد. تقلیل سطح این بیماری تا رسیدن به یک واقعیت تقریبن بیولوژیکی، اجتماعی و روانی یعنی برنامهریزی مجدد مغز با اتکا به نیروی عشقٍ «دیگری»، متدهای درمانی علوم روانی را در نزد بیننده به چالش میکشد و این پرسش را به وجود میآورد که آیا میشود با مفاهیم پیچیده و پررمز و راز مانند عشق که خود در نزد بشر به اندازهی کافی شناخته شده نیست، به جنگ با یک پدیدهی پیچیده مانند شیزوفرنی رفت؟ آیا عشق کافیست؟ این عشق چه فراز و نشیبهایی را باید طی کند؟ آیا کمیت و کیفیت این عشق آن قدر هست که در راه سختیهای درمان این بیماری کاهش نیابد؟ در این زمینه فیلم به راحتی از کنار چنین پرسشهایی می گذرد و راهحل پیشنهادی خود را به یک کلیشهی فیلمی تقلیل میدهد و همین برای فیلم یک نقطهی ضعف عمده محسوب میشود.
در راستای تصمیم خود مبنی بر درمان بیماری اسکیزوفرنی، در اولین فرصت به دانشگاه میرود و در کتابخانه مشغول مطالعه میشود. در این حین تصورها و توهمها او را راحت نمیگذارند، اما جان با اتکا بر نیروی ارادهاش تصمیم گرفته تا این تصورات را نادیده بگیرد. عمل نادیده گرفتن راه حل دیگری است که فیلم پیشنهاد میکند. «آندوئینگ» یا نادیده گرفتن به تعبیر فروید مکانیسمی دفاعی است که در سطح ناهشیار(unconsciousness) اتفاق میافتد و فرد میخواهد آن چه مانع رسیدن به موفقیتی شده را ندیده بپندارد، با این شیوه که در نقش جادوگر و به شیوهای جادویی، موجود را به ناموجود تبدیل کند. چنان که گویی این مانع هرگز نبوده و رخ نداده است. اما این شیوهی دفاعی برای جان در سطح ذهنی به شکل خودآگاه اتفاق میافتد زیرا او تنها کسی است که توهمهای ذهنیاش را میبیند پس خودآگاهانه تصمیم میگیرد آنها را از بین ببرد و چون هیچگاه نمیتواند از شرشان خلاص شود، شیوهی نادیده گرفتن را انتخاب میکند. ارادهگرایی عاملیت (agency) دربرابر وضعیت جبری بیماری به مثابه یک ساختار(structure)، روانکاوی ناخودآگاه را (مانند آن چه در رمان «نیچه گریست» هم رخ میدهد)،مقابل فلسفههای ارادهگرایانه (مانند اندیشههای دکارت) قرار میدهد.این نادیده گرفتن نوعی کشمکش و درگیری دایمی میان دوگانهی معروف عاملیت و ساختار که تا لحظه های آخر فیلم هم، جان را رها نمیکند.
نشانههای بهبود نسبی بیماری در سکانسی که او بالاخره میتواند در جمع کوچکی از دانشجویان به حرف زدن به طور عادی بپردازد، پیدا میشود.تا جایی که دوباره به تدریس در دانشگاه روی میآورد و در نهایت برندهی جایزهی نوبل می گردد...اما هیچگاه تصور و توهم او را رها نمیکند. حتی زمانی که جایزه را دریافت میکند. اما تفاوت آن است که در این زمان جان صاحب اراده میداند تفاوت خیال و واقعیت چیست، زیرا او ارادهگرایانه به شناخت ساختارهای بیماری نایل آمده است.
ریاضی دان درخشان، «جان فوریس نش جونیر» (کرو) با «آلیشیا» (کانلی) ازدواج کرده است و زندگی خوشی دارد. تا این که، ظاهرا، «ویلیام پارچر» (هریس) مأمور سیا به سراغش می رود و می خواهد در زمینه ی فعالیت های رمز شکنی به کارش بگیرد…