گـفت و گو با الخاندرو گونزالس ایناریتو کارگردان«۲۱ گرم»- مثل آخرین روزهای معصومیت
علیرضا مجیدی : الخاندرو گـونزالس ایـناریتو از بـه کار بردن خشونت ابایی ندارد. هر دو فیلم او، عشق سگی و ۲۱ گرم داستانهای چند گانه آدمهایی را تـعریف میکنند که زندگیشان به اجبار...
29 آذر 1395
الخاندرو گـونزالس ایـناریتو از بـه کار بردن خشونت ابایی ندارد. هر دو فیلم او، عشق سگی و ۲۱ گرم داستانهای چند گانه آدمهایی را تـعریف میکنند که زندگیشان به اجبار و به خاطریک تصادف ماشین دردناک با هم گـره میخورد.اگر آقای گـونزالس ایـناریتو را برخی اوقات معادل مکزیکی کوئنتین تارانتینو به حساب میآورند،باید دقت کرد که خشونت درفیلمهای او هر چه باشد،سر خوشانه و به قصد شوخی نیست، بلکه او از آن در راه تأکید کردن بر دردها و شکنندگی زنـدگی استفاده میکند. عشق سگی چندین جایزۀ جهانیگرفته و باعث شده ایناریتوی چهل ساله در ردیف کارگردانهای درجۀ یک جهانی قرار بگیرد.۲۱ گرم نیز که در ممفیس ساخته شده و بازیگرانی چون شون پن.نائومی واتسو بـنیچیو دل تـو رو را در خود دارد.با توجه به اقبالی که در میان منتقدان به دست آورده،این موقعیت را مستحکمتر خواهد کرد.پس از این که فیلم ۲۱ گرم در جشنوارۀ فیلمنیویورک به نمایش درآمد،آقای گونزالس ایناریتو پای صحبت با«کـارن دوربـین»منتقد فیلم مجلۀ«ال»نشست.گزیدههایی از این مصاحبه را میخوانید:
پیش از این که وارد سینما شوید، آگهیهای تلویزیونی میساختید، درست است؟
من اول موسیقی دان بودم. سپس دی.جی. شدم. یک برنامۀ رادیویی سه سـاعته داشـتم که در آن شخصیتهای مختلفیرا خلق کردم. برنامۀ گیرا و موفقی بود. بعد از پنج سال،شرکت تلویزیونی بزرگی در مکزیک، به نام تله ویزا،از من دعوت کرد که آگهیهای تبلیغاتی بسازم،من هم تـصمیم گرفتم چـند تـایی را کارگردانی کنم.از همین جا کـارم شـروع شد. کـارهای کمدی،درام و ملودرام میساختم، قوانین رازیر پا میگذاشتم.تجربۀ خیلی خوبی بود.بعد آن من وشریکم پک شرکت تبلیغاتی تأسیس کردیم.کارهایی برایکوکاکولا و فولکس واگـن انـجام دادیـم.کم کم از این کاربدم آمد و به سراغ سـاخت پیـش قسمت یک سریال تلویزیونیرفتم.در سال ۱۹۹۷ فیلم نامهای از گییرمو آریاگا خواندم وتصمیم گرفتم فیلمش کنم و و عشق سگی از همین جا شـکلگرفت.
آن مـوقع مـیدانستید که فیلمتان بعدا به شدتخشن خواهد شد؟این فیلم در کنار سایرویژگیهایش تـصویری هولناک از زندگی شهریارائه میدهد.
ولی خیلی صادقانه است.من در یک خانوادۀ متوسط و درمحلهای خشن و بیرحم به دنیا آمـدم.ایـن فـیلم تصویر قسمتیاز شهر من است،پیچیده و پر هیجان و در عین حال زیبا وانـسانی.
۲۱ گـرم چه طور شکل گرفت؟
گییرمو طرح داستانش را برایم تعریف کرد.یکی ازتصاویری که خیلی در ذهن من حـک شـد،هـمان است کهمردی به مهمانیای که برایش ترتیب دادهاند میرسد واعتراف میکند کـه اتـفاق وحـشتناکی رخ داده است.اینلحظۀ متناقض در ذهن من ماندگار شد.همۀ ما آن را تجربهکردهایم:چگونه بهترین لحظات زنـدگی مـا تـوسط اتفاقاتیکه در پشت پرده میافتد،ویران میشود.
این صحنه در فیلم وجود دارد.مهمانی بهمناسبت تولد همان مـرد اسـت و او چند لحظهقبلش سه نفر را به قتل رسانده.
بله،بله.همه با خوشحالی مـنتظرش هـستند.بـه نظر من اینفیلم خیلی استعاری است.مسالۀ اصلی طرح داستانینیست،بلکه این است کـه هـر کدام از این آدمها نماد چهچیزی هستند.ما روی این امر خیلی کار کردیم.ولیـموفقیت در ایـن پروژه خـیلی سخت بود.مشکل این نبود کهچگونه صحنهها را بگیریم،بلکه این بود که چه طورحرفهایمان را بـزنیم بـدون این که صراحت به خرج بدهیم.
با عقب و جلو شدن در زمان،روایـت بـه شـکلسلسلهای از اثر گذاریهای اشتباه درآمده است.من مدام احساس میکردم که دارم اشتباه قضاوتمیکنم و باید دوباره نـظرم را اصـلاح کـنم.
دقیقا این همان چیزی است که من دنبالش هستم.بدونتردید،این فـیلم مـیخواهد شما را مجاب کند که تعصب راکنار بگذارید.میدانید منظورم چیست؟یعنی که مدامبگویید«آه،مثل این که اشتباه مـیکردم».زنـدگی واقعی همهمین طور است.
دیدن این فیلم برای بیننده،تجربهای غریب وتـحقیر آمـیز است.اکثر فیلمهای متداول بیننده راتا حـد انـفعال پایـین میآورند.صرفا مینشینید وفیلم بدون این کـه تـأثیری روی شما بگذارد به پایانمیرسد.ولی در این فیلم نمیتوان خیلی راحتلم داد و به دیدن فیلم پرداخـت بـیننده کم میآوردو متوجه میشود کـه چـه قدر سـطح فـهمشمحدودیت دارد.
مـن به شعور و مخاطبم اعتماد دارم.مخاطب دوسـت داردسـرگرم شود و به نظر من این سرگرمی از طریق شوارتزنگریا امثال او نیست،بلکه از طـریق درگـیری مخاطب با فیلمپیش میآید.یعنی خـودش بخشی از فیلم شود،بـخشی ازخـلاقیت فیلم.آدمهای مختلف،داستانهای مـختلفیمیسازند.مـن اعتقاد دارم که بهترین رمانهای دنیا آنهاییهستند که همیشه حقیقت را مخفی نگه میدارند و آن راکـم کـم آشکار میکنند.ولی خیلی فـیلمها هـستند کـه،چون بهشعور مـخاطب اعـتماد ندارند،به طرز احـمقانهای هـمه چیزرا قبل از این که مخاطب نیازی به آن داشته باشد،فاشمیکنند.به نظر من ۲۱ گـرفم کـاملا به مخاطب احتراممیگذارد.و در ضمن یک چـیز دیـگر:من هـمیشه مـیگویمکه اگـر بازیهای ذهنی به مـخاطب اجازه ندهد که سوار بربار عاطفی فیلم شود،آن وقت ما شکست خوردهایم.
سوار بر بـار عاطفی؟
بـله.یعنی یک تجربۀ حسی.اگر فـیلم صـرفا یـک مـعمای فـکریشود،تبدیل به چـیزی خـسته کننده میشود.در آن صورتمن ترجیح میدهم که به بازی شطرنج نگاه کنم.یکی ازچالشهای اصلی همواره ایـن اسـت کـه چگونه بتوان به هستۀعاطفی فیلم تداوم بـخشید.مـن بـیشتر دوسـت دارم فـضا خـلقکنم تا یک قطعۀ ژورنالیستی.بیشتر حواسم به ترتیب حسیحوادث است تا ترتیب زمانی وقوعشان.
خشونت در فیلمهای شما همیشه غیر عمدیاست.معمولا،هولناکترین حوادثی کهشخصیتهای شما باید بـا آنها دست و پنجهنرم کنند،تصادفی پیش میآیند.میتوانید در اینمورد توضیح دهید؟
از زمانی که به دنیا میآییم،زندگیمان زنجیرهایاجتناب ناپذیر از فقدانها و«از دست دادن»هاست.از همانابتدا،رحم را از دست میدهیم،مادرمان،دروان بچگی،معصومیت،دوستان مـدرسه،رؤیـاها و اعتقاداتمان،خانواده،برخی اوقات شغل،موی سرمان،پاهایمان وسلامتیمان و در پایان،زندگیمان را.ولی چه طور با آنرو در رو میشویم؟چه طور میتوانیم به زندگیمان معناببخشیم؟شخصیتهای این فیلم زندگی معمولیشان را ازدست میدهند و به یک بازمانده تـبدیل مـیشوند.چه طورمیتوانند دوباره به زندیگ باز گرداند؟دوباره خود را پیدامیکنند.اصلا شأن و منزلت انسان بودن در همین است.من صرفا نمیآیم آدمهای تیره بخت را در شرایط رقـت بـار وبا پایانی غم انگیز رهـا کـنم.به نظر من زندگی خیلی روشن وزیباست.ولی در عین حال تاریک و برخی اوقات هولناکاست.
دیدگاه و اصول فکری خودتان را چه طور توصیف میکنید؟
من آدم منفی بـافی نـیستم،سعی میکنم مثبت بـاشم.صـرفااعتقاد دارم که در حضور مرگ اگر بتوانید با آن درست تاکنید و بتوانید راحت دربارهاش حرف بزنید و آن را درککنید،آن وقت است که قدر زندگی را بیشتر میدانید،چرا کهدر آن صورت میدانیم که چهقدر زندگی منحصر بـه فـرد ودر عین حال شکننده است.آن وقت میگوییم«خوش به حالمن که الان زندهام».آدمهایی که به مرگ بیاعتنایی میکنندو نمیخواهند به آن فکر کنند،نمیتوانند بفهمند که چهقدرزندگی زیباست.
من عمیقا معتقدم که این فیلم دربارۀ امیدواری است.شخصیتهای عشق سگی بیگانه و غریب به نـظرمیرسیدند،ولی این آدمها عین من و شما هستند.آنهایادآور این نکته هستند کـه چـند بـار ما تا به حال یکی از اعضایخانوادهمان را از دست دادهایم و رؤیاهایمان را از دست رفتهدیدهایم،یا به چیزی اعتقاد داشتهایم و بـعد فـهمیدهایم کهاشتباه بوده است.یا این که سلامتیمان را در یک آن ممکناست از دست بدهیم.
یا مـمکن اسـت خـودمان باعث آسیبیجبران ناپذیر شویم.
دقیقا.همین درون مایه در عشق سگی هم هست.اینخصوصیات خیلی ابتدایی و اولیـه و میان همۀ آدمها مشترکاست.من با آنهایی که میگویند این فیلم خیلی فـلسفی وروحانی است،موافق نـیستم.نـمیخواهم در موردشخصیتهایم قضاوت کنم.آنها آدمهای خوب یا بد یاقهرمان نیستند،بلکه آدمهایی هستند مثل من و شما.بعضیاوقات ما در موضع ضعف قرار داریم و کارهای بدی انجاممیدهیم و خیال میکنیم کارمان درست است.
یـکی از یازده قسمت فیلم یاد بود ۱۱ سپتامبر راشما ساختید.فیلم شما که پرتاب شدن مردم را ازبرجهای سوزان نشان میداد،خیلیمحافظه کارانه بوده،ولی با این حال جنجالهایبه پا کرد.قصدتان چه بود؟
وقتی من آن تـصاویر را دیـدم،خیلی نارحت شدم.داشتممیلرزیدم و نتوانستم جلوی گریۀ خودم را بگیرم.واقعامیترسیدم که این فیلم را بسازم.ولی به خاطر نامکارگردانهای مطرح دیگری که قرار بود در آن باشند وآزادی عملی که در اختیارم بود پذیرفتم.ولی با خـودم شـرطکردم که باید به عنوان یک کارگردان در برابر چنین حادثهایفروتن باشم.بنا بر این عقب نشستم و گذاشتم که مردم آنروز را به یاد بیاورند و بدون خجالت گریه کنند.
الان دارید روی پروژۀ بعدیتان کـار میکنید؟نه.الان هـم تنبل هستم و هم خسته.
خستگیتان را میتوان درک کرده،ولی تنبلی راخیر.
نه،واقعا ذهنم جای چند تا کار را با هم ندارد.الان با گییر مومشغول صحبت هستیم که آخرین قسمت تریلوژیمان رادربـارۀ تـصادفها و تـقارنهایی که در عشق سگی و ۲۱ گرمبود بـسازیم.
شـما و گـییرمو آریاگا با هم مینویسید؟
نه.او مینویسد و خوشبختانه به من اجازه میدهد کهخودم را درگیر کنم.برای من افتخاری است که با او کارمیکنم.مـن بـرخی اوقـات خیلی سخت گیر میشوم.
چیزهایی که دوست دارم،دغدغههایم و تردیدهایم را ابرازمیکنم.ساعتها دربارۀ آنها بحث میکنیم.با هم دعوایمان میشود،درست مثل یک ازدواج موفق!
۲۱ گـرم اولیـن فـیلم شما دو نفر به زبان انگلیسی بود.آیا کار بعدیتان نیز انـگلیسی خواهد بود؟
نمیدانم. میتواند انگلیسی یا اسپانیایی باشد.
برای خودتان فرقی میکند؟احساس خاصی نسبت به هر کدامشان دارید؟
نه، برایم خیلی راحـت اسـت کـه یک کارگردان بینالمللی باشم.برخی اوقات مردم کشورم میگویند«وای!تو رفتی هالیوود.دیـگه خـراب شدی!».ولی من این فیلم را با همان آزادی عمل و کنترل خلاقانهای ساختم که هنگام کار رویعشق سگی داشـتم.
حـتی بـا این که بودجهاش به جای دو میلیون دلار،بیست میلیون دلار بود؟
آره، ولی همان قدر زجر کـشیدم. هـیچ وقـت پول کافی دردست و بالتان نیست.ولی در عوض شرایط ایدهآل بود: فیلم نامه را تمام کردم،به دنـبال لوکـیشن گـشتم و شهر اانتخاب کردم،همۀ بازیگران و عوامل آماده بودند.بعد باخودم گفتم اگر هالیوود خـراب شـدهای که میگویند همین است،من میخواهم در همین خراب شده کار کنم!
آلفونسو کوارون، کـارگردان مـکزیکی دیـگری است که او در اعتبار بخشیدن به سینمای مکزیک نقش داشته است.او دو فیلم آخرش را باانستیتوی فیلم مکزیک کـار کـرد و هر دو بار نیز بامشکل برخورد. در مورد مادرت هم گفته بود که آن قدر حکومت از آن صـحنهای کـه سـربازاندر پس زمینه مشغول باز جویی از مردم هستند،بدش آمده بود که توزیع فیلم را محدود کـرد.
وقـتی عشق سگی در جشنوارۀ فیلم توکیو پخش میشد، اصلا سر و کلۀ سفیر مـکزیک پیـدا نـشد، چون از این که من مکزیک را اینگونه نشان داده بودم،رنجیده خاطر شده بود.ولی من گفتم:«کسی بـه مـن پول نـداده که مسئول تبلیغات جهانگردی برای کشورم باشم.»،فقط دارم فیلمم رامیسازم.
البته فـکر کـنم راههای دیگری غیر از این هم هست که یک فیلمساز هرز بـرود.
بـله، دقیقا.اگر از این حرف اطاعت شود که «داری به فیلم بهزبان انگلیسی میسازی؟ا ی وای!داری مـلیت خـودت روخوار میکنی». اگر این طور بود، هـمینگ وی هـچ وقـت درکوبا کتاب نمینوشت.ا صلا چرا اگر شـکسپیر انـگلیسی بودیکی از نمایش نامههایش در ونیز رخ میدهد؟هر چه داستانهای محلیتر شوند،هنر بیشتر محدود میشود.البته امیدوارم دچـار سـوء تفاهم نشوید، خیلی دوست دارم کـه دوباره در مـکزیک فیلم بـسازم.
مـحل زنـدگی شما کجا است؟
همیشه در مکزیکو سیتی زنـدگی کـردهام.وقتی کار ساخت۲۱ گرم شروع شد،به همراه خانوادهام به لس آنجلس رفـتیم،چـون خیلی برایم سخت بود که مـدتی طولانی از بچههایم دور باشم.مـن دخـتری هشت ساله دارم که اخیرا اعـتقادش را بـه بابا نوئل از دست داده است. روزی به مادرش گفت: «اگر به من حقیقت را نگویی دیـگر بـاهات حرف نمیزنم. بابا نوئل وجـود داره یـا نه؟»چـه میتوان گفت؟ نمیشود دروغ گفت.از آن مـوقع حـس کردم طرز نگاه چـشمانش بـرای همیشه عوض شد. مثل آخرین روزهای معصومیت. درهر حال، فکر کردم بهتر است او برادر شـش سـالهاش،الیاسو،به همراه مادرشان با مـن بـیایند.
چرا ۲۱ گـرم را بـه هـمسرتان تقدیم کردید؟
دلیلش ساده اسـت. من و همسرم،پسرمان را که لوچیانو نام داشت و در حالی که دو روز از زندگیاش میگذشت ازدست دادیم. من عشق سـگی را تـقدیم به پسرمان کردم و ۲۱گرم را تقدیم بـه هـمسرم، مـاریا آلادیـو، کـردم چون با هـمدیگراین ضـایعۀ دردناک را سر کردیم و چون اگر او نبود نمیتوانستم این فیلم را بسازم.ترجمۀ آن جملۀ قدردانیشبیه این میشود کـه:«وقـتی ضـایعات بسوزند،جایشان غلۀ جدید سبز میشود.»البته نـمیدانم مـنظورم را مـیفهمید یـانه…
بـله. مـن خودم در مزرعه به دنیا آمدم. آن موقع زمینهای خاصی را میسوزاندیم تا محصول جدید بدهند.
چرخه زندگی همین طور است. یازده ماه بعد پسر بعدیمان به دنیا آمد.*
مردی یک پدر و دو دختر خردسال او را در یک تصادف زیر می گیرد و موجب مرگ هر سه نفرشان میشود. در بیمارستان، قلب این پدر به بیماری که در حال مرگ است، پیوند می شود و او را نجات می دهد. بعد از این اتفاق، زندگی سه خانواده متاثر می شود. مرد با قلب پیوندی کنجکاو می شود خانواده ی فرد اهدا کننده را پیدا کند و زن بیوه نیز به دنبال گرفتن انتقام از قاتل همسر و فرزندانش است...