کامل حسینی : سینما از دید بعضی منتقدان گاهی از منطق ویژه خودش تبعیت می نماید و از دریچه همین منطق ویژه خودش است که دل مخاطبان را در جهت همراهی با شخصیت...
18 آذر 1395
سینما از دید بعضی منتقدان گاهی از منطق ویژه خودش تبعیت می نماید و از دریچه همین منطق ویژه خودش است که دل مخاطبان را در جهت همراهی با شخصیت ها تا پایان فیلم می رباید مثلا وقتی در یک فیلم، دو دسته جنگجو روبه روی هم قرارمی گیرند گاهی منطق سینمایی بدین گونه به تصویر در می آید که یکی از طرفین (فارغ از مجرم و خطاکار بودن یا نبودنش) با حوادثی غم انگیز مواجه می شود که در داستان به هسته رویدادها بدل می شود. در این لحظه ها نیازی نیست ما به سبب مجرم بودنش حوادث پیش آمده را شایسته او بدانیم. گاهی منتقدان در مورد این لحظه ها می گویند که فرض ما پیش آمدن حوادث است و فعلا نمی توان در مقام قضاوت نشست. فیلم بازگشته از لحاظ فرم روایی از چنین خصلتی برخوردار است که ایناریتو چنان مخاطب را در تصاویر شگفت انگیز خودش محو می کند که حواس ها تا حدودی مختل می شود که آیا انسانی که در صدد حمله به سرزمین سرخ پوستها برای تصرف پوست حیوانات بوده است سزاوار چنین شکنجه ها و تراژدی های پیش آمده است؟ از قضا به کارگیری این منطق ویژه دنیای سینما ما را رهنمون می سازد تا به حقایق دیگری در این رابطه برسیم. تقریبا این فیلم ایناریتو با فیلم ژانگ ییمو به نام "گل های جنگ" قرابتی پیدا می کند. ژانگ ییمو درباره این فیلمش سالها پیش گفته بود که نخواسته به خرابی های ذات جنگ بپردازد بلکه درصدد بوده است که انسانیت در میانه جنگ را به تصویر بکشد. ایناریتو هم اگر چه تا حدودی بخشی از داستانش را به نمایش جنگ و درگیری بسیار فجیع سرخ پوستان و شکارچیان آمریکایی پی می گیرد اما زمان زیادی را معطوف می کند به رخدادهایی که پس از حمله خرس به گلس (با بازی دی کاپریو) یکی پس از دیگری رخ می دهند تا امید، وفا، رفاقت، تجلی رحمت و لطف الهی، بی وفایی، شرارت و نامیدی را در قالب تصاویر بر دیدگان مخاطب متجلی شوند. به جرات می توان گفت این فیلم ایناریتو مصداق آن دسته از فیلم هایی است که معنا و حقیقت را چنان با تصاویر هنر سینمایی در می آمیزد که به جای دیالوگ های فراوان، معانی غنی منتقل می نمایند و شیوه پیش رفتن روایت را برعهده می گیرند. گلس در ابتدا و هم نزدیک پایان فیلم در حالتی از ارتباط روحی با پسرش می گوید "نفس بکش وبه مبارزه ادامه بده تا زمانی که زنده هستی" پایان فیلم هم با این کلمات رقم می خورد. بیشتر رخدادهای فیلم از طریق انواع نماهای دور،متوسط نزدیک، نزدیک (کلوز آپ) شرحی بر این کلماتند. در اوایل فیلم درگیری بین طرفین به گونه ای عریان ترسیم می شود. مرگ به گونه ای است که قوی و پیروز را هم به کام خود می برد همچنان که در چندین سکانس نشان می دهد که یکی دیگری را به قتل می رساند و گمان می کند پیروز است اما لحظه ای بعد خودش هم با فجیع ترین و ذلیل ترین شکل کشته می شود .در جنگ و درگیری است که طبیعت پاک رودخانه آلوده خون انسان می شود و درختان در آتش می سوزند و انسان گرگ طبیعت می شود. یکی دیگر حقایق ناگفته لحظه های جنگ همچنان دغدغه مادی انسانهاست که در دیالوگ یکی از سفید پوستان جاری است و بیان می دارد که به پوست ها احتیاج داریم برای ادامه زندگی و باید از آنها مواظبت نمود و این غیر مستقیم نشان می دهد که چگونه زندگی دیگری بر گرفتن جان دیگری بنا می شود.بعد از پایان یکی از جنگها اولین نماهایی بر دیده ما می تابند که زایش روشنایی در دل تاریکی را نوید می دهند؛ چنانچه نمایی بدیع می آید که در آن شکارچیان سفید پوست در زیر باران در حرکتند و بلافاصله این نما برش(کات) می زند به حالت طبیعت آفتابی. اما هسته اصلی ماجرا که از این به بعد داستان را به پیش می برد همان حمله خرس در جنگل است. واقعه ای که به گونه ای تلخ در آن زمان و شرایط رخ می دهد و تماشاگر از یاد می برد که "گلس" شکارچی ای بی رحم است که بلای جان سرخ پوستها شده است. همانطور که بیان شد در واقع از لحاظ فرم و محتوای حمله خرس به گلس به گونه ای تاثیرگذار به تصویر در آمده است که مخاطب قصه را در همذات پنداری با گلس دنبال نمایند. حمله خرس چنان هنرمندانه به لحاظ سینمایی طراحی شده است که تماشاگر کاملا دلسوخته مجروح شدن گلس می شود (فرم). زخمی شدن گلس نه توسط سرخ پوستان بلکه توسط حادثه ای بوده که ممکن بود حتی برای یک انسان عادی و بی خطا هم رخ دهد یعنی حالتی که در آن مثلا سیل و زلزله آدمی را دچار بحران می نماید و ما فارغ از تنفر نسبت به او حاضریم با او همدردی نماییم(محتوا). ایناریتو آگاهانه یا ناآگاهانه از این دو شگرد بهره برده است تا مخاطب را وارد نوعی بازی همدردی و عبرت گرفتن از ماجرایی نماید که پیرنگ فیلم را در بطن خود جا داده است.از این پس ساختار روایت فیلم بر دوگانگی خاصی به پیش می رود.دوگانگی و جدال امید و نا امیدی. مظاهر متناقض طبیعت مثل آمدن شب و روز، نور اندک خورشید و زیاد شدن نور خورشید هر چند گاهی در هوای آفتابی نماد جدال و کشمکش می شوند. ایناریتو بسیار موفق توانسته است که این جدال را به تصویر بکشد چون با پیش آمدن کوچکترین ماجرای نا امید کننده و خشن بلافاصله نما و سکانسی امیدوار کننده سمبل روزنه امیدی است برای "گلس" و تماشاگران. انگیزه درونی جدال امید با نا امیدی در یکی از گفته های هیجان انگیز فیلم دیده می شود که پسر گلس از زبان مادرش نقل می کند"موقع باد وقتی به درخت نگاه می کنی و شاخه هایش را می بینی فکر می کنی می افته اما وقتی به تنه نگاه می کنی به مقاومتش پی می بری". اگر هسته اصلی پیرنگ فیلم با پرده هنرمندانه "حمله خرس "تراژیکتر می شود، سکانس فوق العاده تکان دهنده "قتل پسر گلس" پرده "حمله خرس" را دوچندان تراژیک می سازد. زمانی که پسر گلس متوجه خفه کردن پدرش توسط فیتز جرالد می شود در این میان پسر با فریاد زدن می خواهد دوست دیگرش را خبر دار سازد در این حالت فیتز جرالد پسر را به قتل می رساند.اگر دقت کرده باشیم نگاه گلس زمان قتل پسرش در نمای"زاویه دار"توصیف می شود که این گونه نما همانگونه که بعضی از منتقدان می گویند به هم خوردن تعادل سوژه را منعکس می نماید.در اینجا به دلیل غم انگیز بودن فوق العاده شرایط جسمی و روحی گلس، ایناریتو از این نوع نمای زاویه دار با قدرت هنری تمام " بهره برده است.بعد از قتل پسر، دوربین ایناریتو و چشمان گلس - که مجروح و دست و پا بسته مرگ پسرش را شاهد بوده است - آرام آرام نمای قبلی را رها و جایشان را به "نمای روبه بالا"می دهند تا در واکنش به آن لحظه هولناک نظاره گر درختانی تنومند باشند که شاخه هایشان با وزش باد می لرزد اما تنه هایشان همچنان محکم و استوار است.مجروحیت عمیق گلس که پس از مبارزه بی امان و به قتل رساندن خرس بیشتر شده است نقطه ثقل نوعی ترازو شده است برای سنجش سبک و سنگین کردن خصلت های انسانی دوستان و همراهانش.کماکان گروهی از حمل "گلس شدیدا زخمی"خسته می شوند و می خواهند او را خلاص نمایند و گروهی دیگر می گویند چون امکان زنده ماندنش هست نباید کشته شود و سر انجام دو نفری که حمل او را در مقابل دریافت مقداری پول برعهده گرفته بودند از او بیزار می شوند و او را در جنگل و سرمای شدید رها می نمایند.اما گلس همچنان تسلیم ناپذیر می شود. گلس همانطور که قبلا بیان شد تا پایان فیلم به صورت تقریبا متوالی پیروزی بر شکست و حیات بر مرگ را تجربه می نماید که با استادی تمام ایناریتو به تصویر کشیده می شود.در یک نما پیروزی موقت و گامی رو به حیات گذاشته می شود و در نمای بعدی دوباره قدمی به مرگ نزدیک می شود. مثلا مجددا نمای معنادار "درختان رو به بالا" می آید آغازی مجدد است برای خود را خلاص نمودن از چاله ای که در آن بند شده است.سپس سینه خیزان می رود تا روپوشی خزدار پیدا می کند و پیدا کردن غذای هر چند مشمئزکننده و تابش نورخورشید از لابلای درختان گام های امید به سوی حیاتند. رسیدن به مکان مشرف به رودخانه و بیشتر تابش نور خورشید و روشن کردن آتش بیشتر شدن امید را نوید می دهند. بعدها رسیدن و شلیک سرخ پوستها وافتادن در گرداب رودخانه تهدید و ناامیدی پس از امید است و در مقابل نجات از تهدیدات باز امید جدال را بازگو می دهد. بعدها دوباره به کمک یک سرخ پوست زخم دیده غذا و پیدا می کند وشب با او در کنار آتش اندکی آرامش می گیرد. رفتن و سپس افتادن در راه و دوباره نمایش آفتاب از لابلای درختان ... این نما و سکانس های متعدد همگی از ادامه کشمکش ریز میان حیات و مرگ حکایت می کنند.البته در فیلم به عالم معنویت توجه شایانی شده است اما خیلی مختصر ولی با نمادهای غنی و دیالوگ های پر معنا.خدا در آن شرایط سخت برای بعضی انسانها سرچشمه امید و رحم. برای یک انسان شرور و گمراه خدا موجودی بی معنا می شود.گلس در مراحل مختلف با عالمی معنوی و روحی متصل می شود که گاهی از راه رویا وارد می شود و گاهی از راه بخشش یک جانی در آخرین لحظه ها. سر انجام رد پایی از زنده ماندن گلس پیدا می شود و دروغ و حقه های فیتز جرالد از طریق قمقمه جا مانده از گلس لو می رود. گلس سر انجام باز می گردد اما در فکر انتقام از قاتل پسرش است.پس از کشمکش فراوان که موفق به مغلوب نمودن قاتل پسرش می شود قاتل کلماتی تکان دهنده به زبان می آورد و می گوید"این همه راه اومدی که انتقام بگیری؟از آن لذت می بری؟انتقام پسرت رو زنده نمی کنه". روبروی گلس هم سرخ پوستان در کمین انتقام از سفید پوستان نشسته اند. سرانجام از طریق نگاه گلس پی می بریم که او برای لحظه ای دچار تحول روحی می شود و یاد سخنی می افتد که قبلا شنیده است: انتقام در دستان خدا است. بدین ترتیب او را رها می کند تا لااقل مرگش با دستان او رقم نخورد. بدین ترتیب باز گشت گلس و سپس هلاک شدن فیتز جرالد در چند قم پایین تر توسط سرخ پوستان به ظاهر پایان خط داستان فیلم است اما سکانس پایانی منجر به دو پرسش بی پاسخ می شود که تماشاگر به جای اطمینان از پایان خط داستان عاجزانه و ناگزیر درگیر تفسیر و تاویل بی پایان آنها می شوند.گلس همسرش را درعالم خیال و با خنده مرموز مونالیزایی می بیند و خود او هم به همسرش با شبه خنده ای مرموز می نگرد و سپس همسرش او را ترک می نماید. این حالت روحی که بر او پدیدار می شود از چه حکایت می کند؟ از رضایت هر دو در بازگشت گلس به زندگی در طبیعت خشن خبر می دهد؟ یا وعده می دهند برای نزدیک شدن مرگ و رهایی از دنیای مملو از سختی ها و سپس وصال همدیگر در جهان دیگر؟ با رفتن همسر لب به خندان، چشمان گلس از او جدا می شود و سرانجام به طرف دوربین و مخاطب می چرخد و حالت "شبیه خندان گلس" محو می شود و نگاه بسیار مبهم و البته غم انگیز دیگر جایش را پر می کند. آیا می خواهد بگوید تلاش های حریص و ظالمانه سر انجامی اینچنین عبث و پر درد سری دارد؟ یا اینکه آیا طبیعت خود بالذات خشن است یا انسان است که طبیعت را خشن بار می آورد؟ شاید نگاه گلس به ما می گوید که هر چه زودتر فکر انتقام از سرت بیرون کنی زودتر از دردها خلاص می شوی و کمتر دچار اموری عبث می شوی. شاید و شاید...این دغدغه ها و پرسش های شگفت انگیز ابدی، ذهن مخاطب را تا ابدیت با تفسیر و پاسخ هایی متعدد درگیر می سازند که زایشگاه ابدیشان همان واپسین نگاهی است که ایناریتو در دیدگان گلس برایمان تصویر نموده است.
A frontiersman on a fur trading expedition in the 1820s fights for survival after being mauled by a bear and left for dead by members of his own hunting team.